03:51 پنجشنبه، 30 آگوست 18
جای خالی همهی توجیهاتی که بالای منبر میدهم، در رابطه با اتهامات نارسیسم و اینسکیوریتی و غیره، در شخصیتم را، نپذیرفتنهای شجاعانه و شاید احمقانه (مختار به برداشت مخاطب) میگیرد.
من بیداریهای عمیقم ساعت چهار صبح، هنوز، اتفاق میافتد. و فکر کردن به نرسیدنهای رقابتیِ زاده از تربیت محیطی و میلنیال بودن هم کمکی به بازخوابیدنم نمیکنم انگار. و باز ترس از اینکه فردا چهار صبح هم همین بیداریِ ناخواستهی چهار صبح گریبانم را بگیرد، بیدارتر نگهم میدارد شرافتاً.
من برای بلند صحبت کردن از ترسها و دیسکریمینِیت شدنهایم جایزهای نمیگیرم. این صرفاً تقابل مداوم وجدان به مثابهی درستیانگاریهایِ جهانبینیِ درونیام، و سکوت و انفعالِ ناشی از ترسها و تحقیرها و زخمها و ننگها است. و من گاهی با اینکه فکر میکنم نهایتاً کاپ قهرمانی به یکی از دو تیم فوقالذکرِ میزبان در سرم اهدا خواهد شد، خودم را در نگاهِ ساده، ناباور، و منتظر و امیدوارِ چشمهایِ تو، لوز-لوز مییابم. من از جملههای بلند خودم هم بدم میآید بعدش؛ از قضاوتهایی که باز به بندِ حریف آب دادم، و تهش من از همهی چیزهایی که ممکن بود با گذر زمان به نفعم رقم بخورند، باز ماندم. از تو و همهی سمبلهای روزمرهای گیرا و چسبناکی که برایم میآیند و من بیدقت و بیتمرکز لازم از رویشان میپرم.
□
بشقابِ من خیلی وقت است کثیف شده.
بشقاب نوشتهها و ننوشتههای توی سرم، مملو از ذره ذره تهماندههای همهی غذاهایی هست که در یک ماه اخیر خوردیم و نخوردیم — صدایم زدی، گفتم میآیم، خوابم برد، تا صبح روی میز با یک لبخند ماند، صبح با عجله خالیش کردم توی سطل که مگس دورش جمع نشود، لبخندش این وسط گم شد و کسی سراغش را هم نگرفت.
مگسها زیر جمجمهام رفتهاند،
و گاهی تا صبح ویزویزشان نیمهبیدارم نگه میدارد.
صبح که شامپوی کربن غلیظ به سرم میزنم و بعد میدوم برای ۱۱ ساعت و اندی همهچیز آرام میشود در حوالی مغزم — یا خوابشان برده، یا کربن کشتهاتشان، یا به سلولهای خاکستری و زغالگونهی قابل کامپوست شدن مسخِ معکوس شدهاند. (و لبخند بنیادیای که موید وجودشان بوده را هم، کسی سراغ نمیگیرد همچنان، و در تاریخ ثبت نمیشود.)
مثل پیرمردهایی که ترکیبی از کِرم و شمولِ مرورِ زمان تمام سلولهای مرتبط با “حضور”، “حافظه”،”خودآگاهی”شان را به “خاطرهپردازی”ها و “حکایت”های “حماسی” مبدل کرده، بالای منبر میروم.
من گاهی فرق گوشکردنهای فِیک با اصیل را میفهمم. و این حافظهی لعنتی و غریب هست که من را به ناکجاهای سالهای دور میکشاند تا لای ردّ پاهای برفی پیادهروهای پاییزی، لای جاهایی که پاهایمان حسابی توی خاطرهسازی محو میشدند، همان لبخند همیشگی با چشمهای تنگ شده از فشارِ گونهها، بشود انتظارِ حداقلیِ من از اصالتِ توجه، گیرایی، و بودن.
دارم پیر میشوم واقعاً شاید، که به جدیدیها خرده میگیرم. باور کن تمامِ هوشیاریام را دارم هممیآورم که بفهمم تقابلِ مداومم با جدیدیها ناشی از عدم توانایی تطبیق نیست. و تهش میرسم به همان ترسهای قدیمی؛ که نکند تمام تخفیفهایی که در طول روز و طول شب بر من روا میداری تجویز دکتر بوده تا پاداشِ مذبوحانهای بر تمام کردن محتوای بشقابِ وعدههای نصفهنیمهی غذایی و روحیام باشد.
من اگر فرتوت هم باشم،
باز باید یادم باشد که،
حرف نزدن از نگاهها و لبخندهایی که در من حک شده، خیلی متجلیتر میکند همهی حسهای نابی که همهی این سالها روی طاقچهی مغزم گذاشتهام. و ندویدهام که مبادا بیافتند و تَرَک بردارند. و من نتوانم با مشابهی موجود در بازار جایگزینشان کنم و از حسرتش چنان در خودم سیاهچاله بِتَنَم که باز صدایم زدی نشنوم و نیایم و غذایم سرد بشود و تو بیشببخیر پتو روی لبخندِ معصومانهات بِکِشی… (بکُشی…)
□
جایی زیر گلویم،
نرسیده به تیرویید، زیرِ همان موازاتِ رگهای گلو،
یک جعبهی چوبیِ بلوط و گردو هست که این روزها حتی یک صفحه تکبرگیِ کاغذ جدید هم میخواهم بهش اضافه کنم باید با دو دستم محکم محتویاتش را فشار بدهم تا بسته بشود و باز مثل هفته پیش جلوی آشنا و غریبه یکهو باز نشود بریزد بیرون باز.
اریک که امروز، بعد از مرورِ تمرینِ سپاسگذاریِ بیپایان، داشت از نیزهای که از بالای قفسهی سینهاش فرو رفته و از مهرهی چهاردهم پشت کمرش زده بیرون میگفت، و اینکه شبها بیشتر مانعِ دراز کشیدن و خوابیدنش میشود، حس کردم برایم حسش آشناست. من هم در جایجایِ بدنم خاطره ثبت کردهام و این انصاف نخواهد بود که همهشان را به پای مغزم بریزم.
از کلیدواژههای مبتنی بر آرامش که روی بند بند انگشتهایم، لای شیارهای آلفای گردِ اثرِ انگشتم، گرفته
تا سکون و حضورِ اصیلی که با بازدم و دمهای عمدی و عمیقم در دیوارههای نایژکهایم حک میکنم،
من را به موزهی متحرّکی بدل میکند که سالهاست بازدیدکنندهی جدیدی غیر از اعضای ثابت کلوپِ پنجشنبهها نداشته.
اینکه استعداد، علاقه، و انگیزهی بازاریابی و مارکتینگ چندان یافت نمیشود در شعاعِ قابل تصوری از من یک طرف، اینکه صبحها لای جمعیت خط ۵۷ و بعد متروی خط وارماسپرینگز اینقدر گم میشوم لای سایر موزههای متحرّک، خیلی مهیّج است! قطعاً همهی بقیهی این موزههای متحرّک هم پُراند از “اولین باری که…”هایی که رویشان را احتمالاً تار عنکبوت بسته و در تاریکیهای سایههای غلیظ ناشی از روزمرگی گم شده…
من از پلهبرقی ایستگاه پاوِل که بالا میآیم باضافهی ندهای کفشم را میدهم توی کفشم، طوری که با پاچهی شلوارم کلاً پوشیده بشود و از بالا خیلی منظمتر و مرتبتر از چیزی که هست، بهنظر برسم. هر چه باشد، برای موزهای که با ورشکستگی دست و پنجه نرم میکند، همان سرک کشیدن عابرهای رهگذر از جلوی در ورودی هم غنیمت است.
موزهی من،
هیچوقت تار عنکبوت نخواهد بست!
چه از بودجهی ارزشهای شخصیِ درونیسازیشده حساب کنی، چه از سهمالارث و وصایای همهی کلکسیونرهایی که تمام سرنیزهها، نگاهها، لبخندها، بوها و حسهای سبز و نارنجی و طلایی اهدا کردند در تمام این سالها.
موزهی من،
ممکنست برای تعمیرات و تغییر دکوریشن از جمعه تا چهارشنبه تعطیل باشد،
اما پنجشنبهها
همیشه باز است.
□
تمام تابستان را من،
تمام تابستان را، من،
تمام تابستان را تا جایی که زانوهایم قد میداد، دویدهام.
من آنقدر دور شدهام که وقتی شبها عمیق خواب میبینم، صبحش باید اقلاً نیم ساعت زودتر بیدار بشوم تا با اولین قطار به این دنیا برگردم و بتوانم به موقع از تخت بیرون بیایم.
من، تمام راههای زمینی را با درختها و ساختمانها و کوههای کوهانی و رستورانها از بر هستم هنوز؛ اما امان از راههای دریاییای که با موجهایی حفظشان کردم که عمرشان بهاندازهی یک صبحِ روزِ بعد بود و بس.
تابستان سمبل بیخوابیهای من است. هر وقت بخوابم زود است و هر وقت بیدار بشوم دیر است. تقصیر زاویهی خورشید است شاید لعنتی، یا صرفاً یک تقارن غیرِعلتومعلولانه با پلنهای من در زندگی. شاید از آخر اگر بیاییم، من چنین تکاملِ[داروینگویانه]یافتهام در این بیست و اندی سالی که تابستان/زمستان سرم میشود، که شرطی شدهام که در پاییز و زمستان ترسهایم و گناههایم و محافظهکاریهای خرفتوارم همگی یخ میزنند. همین میشود که معجزهها بین آبان تا دی ماه اتفاق میافتد و من نیاز دارم بیخوابیها را از ۳ ماه قبل به بهانهی پِلَنینگ، بکشم.
□
این تو بودی که گفتی خیابانهای این شهر،
بوی نوشتههای من را میدهند.
من لبخند زدم و ناگهان همهی چراغها قرمز شد؛ همهی بیخانمانها باز نوشتههای تاثیرگذارِ روی مقواهاشان را بیرون کشیدند؛ و من توی تاریکیِ خیابانهای خاکیِ خیس و خلوت، در خلسهی خیالِ خاطرههای خوب و خالیِ گذشته، گم شدم حسابی باز.
قسمتهایی از شهر هست که من هرگز وسعم نمیرسد بهشان. نه بحث سقف آرزوهای ۵۰ میلیون دلار تا ۵۰ سالگی است، نه بحث حسرتِ بستنی خوردن دانشجوهای شاد و خرسند و آیندهدارِ برکلی. من حجمِ باکِ بنزینم و اینکه حداکثر یک میلیارد ضربان قلب دیگر باقیمانده است. بحثِ باز نکردنِ سرِ صحبت راجع به همهی نگفتن از چیزهایی است که برای گفته نشدن کنار گذاشته شدهاند. همهی جاهایی که حالا، بعد از یک میلیارد و ۹۰ هزار ثانیه زندگی روی این کرهی خاکی، برایم مسلّم شدهاند که در این دنیا دیگر وجود ندارند.
من،
برای خوابهایم هم در این شهر،
برنامه میریزم، آرزو میکنم، لبخند میزنم، و با شببخیر چشمهایم را میبندم…