09:33 سه شنبه، 31 جولای 18
بهسانِ شغلِ مترسک در زمستان
به گندمها و غروب خیره میمانم.
یادم هست که سبز بودند؛ سبزتر از همهی خاطراتِ مانده در ذهنِ تو.
میدانم که باز سبز خواهند شد؛ سبزتر از همهی بهینههای ساباُپتیمالِ مترشح از ذهن و لبخندهای شکدارِ تو.
و من آخرین دقیقههای قبل از تاریکیِ کامل به دورترین کلاغی که میتواند در افق بهخانه برگردد، خیره میشوم.
□
ظهر یک روزِ برفبازی که میآیی و تکانم میدهی،
برفهایم میریزد.
سفیدیهای ریز، تمام خنجرها و درختهای و خاطرهها را میپوشاند؛
و دیگر کسی یادش نمیآید که … من …
که منای که به باریدن معروف بودم آن روزها…
که من دیگر…
…
هیچکس
…
حتی تو.
□
تا آنروز،
من به نوشتن مبتلا خواهم بود.
درست میگفت که نوشتن یک بیماری است. بالا بری پایین بیای، باز بیماری است. یک جور بیماری مزمن. یک جور زخمی که وقتی خشک شد و بِکَنیاش دوباره جاری میشود. یک جور زخم که گاهی آنقدر ورم میکند که همهی نخهای بخیه را – بهسانِ پرکتیسهای خانگیِ دورانِ میانسالیِ پهلوانِ معرکهگیرِ پایینِ شهر – پاره میکند. یک جور زخم که با هیچ کِرِمی چرب نمیشود و جای اِسکارش تمام بدن انسان را نشانه میگیرد. موزهی متحرّک.
ساعدهای دستم – وقتی بالای ۹۵ درصد کار میکند – جملههای طولانی تراوش میکند. من هم دارم به ایگنور کردن عذاب وجدانِ ناشی از غیرکلاسیکبودنِ طول جملههایش عادت میکنم. حق دارد حداقل در همین کلمات فریادش را بزند؛ لُخت و عور برقصد، بی هیچ لنگر و تعلق خاطری تراوش کند؛ و بعد یک بار که بازخوانی کرد، بدون حوله روی تخت ولو بشود و طوری پلکهایش را همزمان با بالا آوردنِ گوشهی لبهایش، پایین بیاورد که کلّ این پروسهی فیزیکیِ ماهیچههای صورت حداقلِ اقل، ۱۰ ثانیه یا بیشتر طول بکشد. بعد تمامِ تمامِ وجودش را شُِل کند تا باز توسطّ یکی از مسافرانِ قطارِ روزی ۸ ساعت، کشیده بشود بالا…
(همیشه کیسهی کوچکی همراهش هست. تا متریالهای نوشتنهای بعدی را، به سانِ نمکهای صورتیِ هیمالیاییِ سکسی، اگر جایی دید جمع کند و بندازد توی کیسهی تیلههایش. دستهایم هم مثل خودم اینترووِرت هستند؛ و میتوانند روزها و هفتهها با تیلهها یکنفره بازی کنند قبل از اینکه همه را پرت کنند هوا، تویِ آتش، تا هُرمشان یک شب دیگر همهمان را گرم کُنَد.)
□ □ □
مرگ وقتی سراغش آمد که
از فرط بیامیدی
دیگر نامههای فاقد عنوان و نام فرستنده را
باز نکرد.
□ □ □
مغز من که پارتیزان میشود، مینشینیم پیکهایمان را به هم چیرز میزنیم و به گلهای خشک روی میز زل میزنیم.
به تمام پیامهایی که فقط تلویحاً زنده ماندهاند
و هرگز نه نوشته و نه خوانده شدهاند؛ صرفاً توی جیبش آنقدر ماندهاند تا عرقهای ران پاهایش جوهرشان را بشورد.
مغز من که پارتیزان میشود، وقتی در سیکلهای یک ساعت و نیمهی خوابم میبرد و بیدار میشوم، میبینم سرحالتر و قبراقتر از همیشه کنارِ آتش نشسته و دارد تنهایی سازدهنی میزند و آوازهای قدیمیاش را میخواند. چیزی بین بلوز و جازِ نیمهشبانه – در کافهای که باید تا ۴ صبح باز باشد اما رقاصهش با پولدارترین مشتری ساعت ۱۱:۳۰ رفته – در یک شب بارانی در مونتانا. آرام دارد برای خودش میزند، طوری که انگار هیچوقت دیرش نمیشود. طوری که انگار هیچوقت لازم نیست بین دنیاهای موازی تردّد کند و همیشه استرس دیر رسیدن به قطار را داشته باشد. اصلاً انگار آرامشِ سازش و ترانههایش نسبت کاملاً معکوس با دوندگیهای روزانهی من در دنیای ۱۶ ساعته دارد — لبخندی بر لبانش نقش میبندد که مدام بین مهربانی و سارکَزِم نوسان میخورد. من احساس راحتی نمیکنم الزاماً، اما بر او میبخشایم همهی چیزهایی که صلاح میداند احساساتی باهاش برخورد کند. همهی عکسها و حسها و روزها و شبهایی که از درون آتش نیمهشبانهاش به سازدهنی و لبها و حلقش تجاوز میکنند، تا بلکه با معلق شدن در هوا، باز از توهّم آزادیشان لذت ببرند.
مغز من که پارتیزان میشود، صبحها در راه برگشت از خواب کمی زورباوار یونانی میرقصد! دور خودش میچرخد و ملغمهای از همهی نشدنیها و نرسیدنهای گذشته را، که کنار همان جادهی همیشگیِ هرروز صبح سالهاست افتادهاند و کلی برگ خزان و غبار هم رویشان را گرفته، را لگد میکند. تمام هوا پر از این دست غبارها میشود. و من ساعتها طول میکشم تا این غبارها را دانه دانه روی هوا بگیرم، چشمم را روی نشانهها و خاطراههایشان ببندم، و دوباره روی زمین سرِ جای خودشان بذارم.
اسم این را نمیشود شیطنت گذاشت. مغز من پارتیزان که میشود سراسر نرونهایش را آشوب فرا میگیرد — با آشوب میخوابد و به امید آشوب بیدار میشود. بیپروا میدود. و من از اینکه گاهی قفسی میشود برایش و نمیتوانم دست روی شانههایش بکشم وقتی با تمام وجود میدود و به دیوارهایم میخورد، دلم میگیرد.
مغز من،
پارتیزان که میشود،
من را یاد خودم میاندازد…
منِ
آن سال ها،
قبل از اینکه
بالهایم را…