01:50 یکشنبه، 27 می 18
تمام شب را روی قایق سپری میکنم.
خوابم میبَرَد. بادبانها با طوفان از سرِ جبر میرقصند. من خیس میشوم اما عطف به وظایف و تکلیفاتِ فردا، باید خوب بخوابم تا برای ده هزار قدم بعدی آماده باشم.
صدای بادبانها تو را بیدار میکند. میآیی بیدارم میکنی که قایقم تا گردن پر از آب شده و یا باید ۳۶۰ درجه باز بچرخم، یا شاهد فرو رفتنم باشم. شاید گوشهای من در آلفا پر از آب و جلبک میشود و به مغزم هم میرسد که نمیتوانم درک کنم چرا روزها صدای هُرمخواندنِ شخصیِ من برایت تلطیفانگیزترینانه خوابآفرین است، ولی شبها صدای در بیهُرمی غلتیدنِ شخصیِ من نمیگذارد بخوابی — دوگانگی از من؛ زلالیت از تو؛ بارانمان هم گاهی منظّم میشورد میبَرَد.
□
احتمالاً آنقدر در باطن باهوش و در ظاهر باوقار هستی که فهمیده باشی،
این روزها،
من در گردابهای زیادی مکیده میشوم با هر برخورد روزمره. و یادم میآید چرا پیتر هم گاهی ساکت میشد. و چرا مضحک است که با حذف کردن مناطق جغرافیایی بخواهیم اصول ضامن تحدیدگزاری ضمنی را حفظ کنیم، علیالحساب.
شاید یکی از همین دِیدریمهای مکندهی سیاهچالهوار…
شاید روزی من رو به عمقِ دوردستها…
□
میدانم گاهی حوصلهات سرمیرود که من تقریباً هرگز از صمیم قلب با همهی ماهیچههای صورتم با هم و متفقالقول نمیخندم. من هم عذری ندارم که بخواهم. این صرفاً حاصل پارتنرشیپ تریسامگونهی کارمای روزگار، شروع زودهنگام، و موهای سفید من است که باعث شده نسخهی استیبل، ولی کمی آنساپورتد و فاقد بکوارد کامپتیبلیتیِ من نصیب تو بشود.
انتخاب من نبود که مطرود تو باشم. صرفاً آنقدر سرد شدم که یخ زدم و با تلنگر ریزی تمام پلهها را لیز خوردم به پایین.
تو فکر میکنی موهای سفید را با کندن میشود متوقفشان کرد؟ من آخرین باری که همچین نسخهای پیچیدم، دیگر برنگشتم — صرفاً دلم تنگتر شد و چشمانم محوتر و صدایم …؛ صدایم؟
گلویم هم شبها از دوهویّتی مینویسد و من به فکر اضطراب ناشی از برملا شدنِ عدم توازن هورمونهایم در دیانایهایی که در طبیعت از من جدا و رها میشوند هستم. و کسی که پیدایشان میکند و میآید رودررویم میپرسد: “آیدین؟”… و من واژهها را هم از ترس لای سلولهای فراریام گمدادهام که توجیه کنم چرا منی که آن سالها از خودم هم کامپتتیوتر بودم چه شد که به مساوی برای ۵۰ سال آتی رضایت دادم و کفشهایم را آویزان کردم.
تو یادت نیست؛
نبودی؛
یک زمانی
همین اقیانوسِ علیالسویه، که بادبانهایم درش تو را بیدار میکنند،
واقعاً و با تمام احساساتم
آرزوی من بود…