13:45 جمعه، 30 مارس 18
[۹ مارس هزار و نهصد و دو هزار و هیجده]
وقتی که از دور مهآلود میشوم
و توی آینه پر از جاهای خالیِ خاکستری میغلتم،
و ۱۶-ساعت را بهامیدِ ۸-ساعت زندگی میکنم، نه ۸ را بهامیدِ ۱۶،
و تخمیترین تخمینم از خودم حداکثر به ۱۰ درصد میرسد،
لزج بودنِ حسِ لمسِ تمام و کمال همهی نقشههای شوم، موثر، و رترو-ریگرت-مآبانهات را تجربه میکنم.
من از ترسِ ناشی از بیهواییِ زیرِ سقفهای کوتاه میترسیدم. یادت هست؟ وقتی برای رفع مهآلودگیِ ممتدِ من سقف را نرمنرمک پایین و پایینتر آوردی… و من به بغل خودم را خواباندم، تا اگر دیوار ترک برداشت، من رو به دریاچه چشمهایم در ابدِ تو گره بخورد.
دیدی آخرش معلوم شد من از کودکی با ساعت درد و دل میکردم… منی که وسطِ تنیدنِ تارهای ابریشم دور خودم گم میشوم را آخر چهطور دلت میآید درون پیله به جکوزی مشاوره بدهی؟! (دروغ چرا، من هم خودم گاهی از علامت تعجب عوقام میگیرد. اما زندگی ادامه دارد، با ناملایمتهایش؛ که هیچکس نمیتواند بهاین راحتی بفهمد امورتایزشان “ملایمت” میشود بالاخره یا نه.)
ببخش که گاهی موهای سفیدم، که این روزها پنهانشدنی نیستند، زودتر از زبان و حلقم یادت میاندازد که چرا عاج کف کفشهایم صاف شده. ببخش که دیر شد تا بخواهم در زمان مناسب در ماراتونِ پاپیولارِ عامِ این حوالی (بهانضمامِ ویژگیهای شخصیتیِ علیالسویّهی ایدهآلِ تو)، بدوم. ببخش که از وقتی دولورِسِ کرنبریز هم رفت پیشِ ریچارد، فقط با دیدنِ لبخندهایِ بعضاً تلخِ کریستوفر نولان میتوانم از صمیمِ قلب مشعوف بشوم. و وقتی راجع به ایرلند از کسانی که ایرلند را دیدهاند میپرسم، چشمهایم دور میشوند.
از آن روزهایِ سیاهسفیدِ دریچهی دوربینِ دو مگاپیکسلِ من، فقط چیزهایی باقیمانده برای دیدن که خودم بریدم و دوختم. یک مگاپیکسلش معمولاً صرفِ پیداکردن و تنظیمِ نور زاویهدارِ دو ساعت مانده به غروب زمستان و سایر شرایط فنی و محیطی میشد؛ یک مگاپیکسل دیگرش هم صرفِ حسِ من وقتی آن روزها نبودنت در مکان مناسب را بهبهانهی حکمت الهی، در حسابدفتریِ “زمان مناسب” ثبت میکردم.
تو که بهتر از من میدانی،
خدا، گاهی، در نیم مگاپیکسل هم تسویهحساب میکند.
□
میترسم از اینکه از بس میترسم از ننوشتنیهایم، نکند واژهها تمام بشوند… واژههای من و ریچارد روی هم شاید محدود باشند، ولی جملهها چه؟ مغز محاسبهگرست دیگر، گاهی یکهو به سرش میزند که …
سالها بعد حتماً کسی باز یادم خواهد انداخت که همیشه میگفتهام که
گذشته همیشه بزرگتر و قطعیترست از آینده. نوعی کمغیرقابلپیشبینی. و خب همین، مثل کلبهای متروک پر از تار عنکبوتهای نازک و پرتوهای کوچک ولی گرم و غبارانگیز، باعث میشود آدم/ضمیرِ ناخودآگاه آرام باشد وقتی قدم میزند در چنین سکوت و بکارتِ یکنفرهای. و دلش بخواهد گاهی، خصوصاً در خواب، ترتیب زمانی، مکانی، و یا واکنشیِ چند تا از آلبومها را بههم بریزد. و دوباره بخوابد.
تمام گناههای خودآگاه آدم به شصت پایِ توانمندیهایِ مغز انسان در بازچینیِ خودخواهانهی گذشته نمیرسد. “ناخودآگاه” میتواند خیلی پرخاشگرتر از حجم پوست و استخوانِ آدمی باشد.
آشنا نیست؟
□
اگر خام نبودم باید میدانستم تمام بکارتی که یک عمر بهآن میبالیدم آخرش یک روز یخهام را میگیرد. درست همان جایی که فکر میکنم سوپرپاورِ همیشگی میتواند وزنِ ارزشهای اجتماعیِ مخاطب را طبق خواست و پسندِ من، تغییر دهد… درست همانجا من باز در سیاهچالههای درونیام جذب میشوم و یک مرحله گُمتر میشوم. من.
من به سکوتِ گوشهایم و فراموش کردنِ قیمتِ روزانهی AMZN و تمامِ عکسهایِ روی جلدِ Inc احتیاج دارم. شاید دارم پوست میاندازم باز و اینها همهی لکههایی هستند که با هیچ شامپو و لیفای پاک نمیشوند. شاید اینها را هم باید رد کنم، رسیده یا نرسیده، بروم مرحله بعدی.
نرسیدههای مرحلههایی که با دو ستاره (از سه ستاره) رد میکنم را گذاشتهام بعدها که رسیدم لولهای بالا و حرفهای شدم برگردم یک آخرهفته همهشان را سه ستاره کنم. اما امان از عدم تقابل زمان و مکان… میدانم، میدانم، میدانی…
بیا یادمان نرود،
که وقتی مملو از هیجان و انگیزه بودیم
به هم قول داده بودیم
همهی مرحلهها را سهستاره رد کنیم…