باد، باد، باد،
شبهایی که سربهزیر از پشت پنجره نامرئی میگذرد تا صبح…
من،
نیمههای شب بیدار میشوم و یادم میآید بیل از مهمترین اختراعات بشر است — مخصوصاً بیلای که درون جمجمه، خودکار و بیارادانههدفمند، بکاود.
□
زمستان،
حداقل کرامت انسانی،
تخریب خودآگاه ایگویِ سیریناپذیرِ طلبکارانِ نالایق،
فرهنگِ ما،
جامعهشناسیهای موسمی.
بگذریم… کجا بودیم؟ آه!
شبهای ممتدِ نویسنده؛
که تا صبح نمیخوابید.
که تا صبح از خودش مایه میگذاشت – خودش را در نوشتههایش متناوباً مصرف، قربانی، و عرضه میکرد.
□
برف که میبارد و من جا ماندهام،
یعنی یادآوریِ اینکه هنوز خیلی چیزها هست – از جنسِ خدا – که فارغ از انگها و خودتخریبیها، هنوز دلشان برای من تنگ میشود.
خانه،
مفهوم انتزاعیای است که عینیت دادن ضمنی بهش هم، آرامبخشِ قلبی است.
و برف
و پاکی و معصومیتِ کاملاً بکری که میپوشاند تا بخندیم
به همهی چیزهایی که نزدیک بود یک عمر در حسرت ترمیمشان (در گذشته) خودمان را آزگار کنیم!
نه واقعاً؟…
تو اما،
اگر به اینجا رسیدی
دستکشهایت یادت نرود.
دستهای تو، وقتی از برف سردتر، و سرخ و سفیدتر میشوند،
دلِ من را…
… هنوز.
روایت یکی از زندگیهای من احتمالاً
سیدی اولش در جایی تمام میشده که حسابی برف میآمده
– و من اسمم آیدین نبوده –
و
سیدی دومش گم شده.
همین شده که من نصف پیچیدگیها و نیافتنیهایم را
باید لای سیبزمینیهای لذیذ زیر برف جستجو کنم.
(و فقط شکلشان را پیدا کنم؛ نه بو، نه مزه، نه رنگ)
و تو …
تو آن موقعها هنوز به من اطمینان نداشتی… شاید چون خودم هم نداشتم.
شاید چون هنوز اسمم رسماً آیدین نشده بود.
شاید چون صبحش اصلاً بیدار نشده بودم.
□
حالا
– و از این به بعد –
شبها(یی) که باران بیاید روی دریاچه
من زل میزنم و با ریچارد
از لیز یاد میکنیم. و تا صبح…
من تنهایی هِی گریز میزنم به
قهوهایهای بین انکار و خشم؛
و همهی صورتیهای تندی که در مرحلهی bargaining من دلم لرزید و تو با یک حرکت سریع – وقتی دستانت هنوز دورم بود – روی هیپوکمپسم حک کردی.
□
و من،
هرگز دیگر آینهی ۲۴ در ۷۲ اینچی که قرار بود در امتداد پنجره بزنیم را
نمیخرم.
همین نیمچه ابدیتهای یکنفرهی بعد از تو در آینهی جلوی دستشویی هم شاید
زیادی باشد.
و من
هرگز دیگر
وامانده از زاویهی گردنم از خواب نخواهم پرید.
و من
هرگز دیگر
با نوامبر خاطره نخواهم ساخت.
پ.ن. مراقب شبهایی که فرض حتمی کرده بودی که من بخیرشان میکنم، باش.
00:30 جمعه، 12 ژانویه 18
ترسهایم را
نصفشان را دفن میکنم تهِ دریاچه،
نصف دیگرشان را میکارم توی باغچه،
الباقی را میچینم روی طاقچه…
طاقچه ولی توی چشم است و من،
نمیخواهم تو ببینیشان ولی؛
نه تو رغبت شنیدنشان را داری، نه من جرات گفتنشان را.
همین میشود که آلارم میگذارم برای ۵:۴۰ عصر، و قورتشان میدهم. میروند تهِ تهِ من دوباره.
سالهاست درونِ من گنجینهای از اسرارِ ناشناخته و عتیقه به گِل نشسته.
خیلی بیشتر از دریاچه،
حتی شاید بیشتر از اقیانوس…
هر چه باشد کم در من تهنشین نشده تمام این سی و اندی سال اخیر بعد از میلادم. خصوصاً تمام روزها و شبهایی که طوفانی بوده درونم، و هر چه بوده و نبوده آنقدر به در و دیوار خورده که مغروق شده.
خصوصاً تمام بارها و مسافرهای درونم؛ به مقصد گرینویچ، مانتینویو، تیخوانا، اوکلند، میرداماد، دهکده، ملبورن.
آرام میخزم توی تخت تا بخوابم قبل از آنکه رسوبات دوباره دگرگون بشوند و ماهیهای گوشتخوار بخواهند با سلولهای خاکستریِ نرسیده به هیپوکمپوس من تخمه بخورند تا صبح.
این شبها باز جزر و مد زیاد شده و من…
… از خودم بالا میروم تا نوک یکی از همین لوکال ماکسیماها بلکه آرام بگیرم و منتظر اولین برف زمستان بمانم.