ایگوی من
که میبینی این روزها بدجوری از سرِ گرسنگی پردهدری میکند،
دقیقاً بیست و اندی سال پیش پیش زخم معده گرفت.
تو نبودی
و ندیدی
که این روزها راستراست قضاوت میکنی همهی چیزهایی که الآن بهرویت باز شده.
ایگوی من،
خواسته یا ناخواسته، چیزی بین افتخار و اجبار،
پنیرِ متخلخلِ شلهقلمکاری است که فقط میتوانم از پشت ویترین بهت نشانت بدم. چرا که گاهی حتی با یک تماس هم میتواند سمّی بودن خودش را (همانطور که در مقالاتِ علمی و روانشناسیِ متعدد نوشتهاند) برملا کند.
ببخشید.
□
باید یه لیست طولانی بسازم از فیلمهایی که توش دیالوگ «متأسفانه من حافظهی قویای دارم…» گفته میشه، یا پتانسیل گفته شدنش هست؛
بعد بزنمش روی ریپیت و همهی این ۲۴ روز باقیمونده رو ۲۴ ساعته بشینم ببینمشون.
برای ثبت در پرونده میگم:
یکی از تهمتهای دیگهی من اینه که دنبال خودم توی جاهایی میگردم که بهنظر شاید نارسیستمآبانه بهنظر بیاد، اما حقیقتش اینه که توی زندگیهای قبلیم اونجاها من زندگی کردهام.
و تو نبودی.
و زاویهی این پنجرهها هم متفاوت بود.
و قبرستونهایی که توی خوابهام سر میزدم هم تعدّد کمتری داشت.
و سرمای اینجا هم،
و سرمای اینجا هم،
و امان از سرمای اینجا…
حق میدم بهت که خیلی طبیعی برگردی و بگی «مگه کسی مونده که بفهمه کسی هم رفته؟»
□
آدم یا میخوابه یا بیدار میمونه؛
منای که میبینی سالها در آلفا بهسر میبرم دارم جبراً بازپرداخت جریانات مغزیم رو میدم که بعضاً منجر به بازیابی و آپسایکلینگِ همهی شمعهایِ مجازی و غیرفیزیکیای میشه که تمامِ این سالها…
در آلفا،
جلوی آینه که میایستم، مردمک چشمم گیج میشه. آینهی ابدیتیاش تا عصب بینایی ته شبیکه شلوغ میشه، مبهوت میشه، و نهایتاً میترسه.
قطعاً ایمپاستر مژهها هم بیتأثیر نیستند این وسط.
آلفا، نتفلیکس، و زیر دوشِ آبِ بیشازحد جوش، تنها سه جایی هستن که راحت میتونم گم بشم. هر بار هم که بیدار میشم یا فیلم تمام میشه یا نفسام از بخار حمام بالا نمییاد، توی طبقهی ارایوالِ ترمینالِ بازگشت به این دنیا کمی مکث میکنم. راستش گاهی خوشحالم و گاهی نه. خوبیش ولی اینه که میدونم با همین یه چمدونِ مختصرِ توی دستم میتونم تا سفر بعدی سر کنم.
این وسط فقط باید حواسم باشه موبایلم، کردیتکارتهام، و هیپوکمپسام رو جایی گم نکنم.
راستش، چمدونم بهانهاست؛
شاید، خیلی زود بیدار بشم.
کارما،
امشب که همه خوابند،
و حتی خودِ خودِ من
– که این روزها چمدانم ساکِ دستیِ سادهای است که اگر در ترمینال هم ازم بدزدیاش، چیزی از ماتیِ عمقِ نگاهِ گیجام به دوردست کم نمیشود –
هم ساعتها از این تخت دور شدهام،
بیا و همهی گریههایت را بکن، فحشهایت را بده، تُفهایت را بریز، ضربههای پنالتیِ این بازیِ ۳-۳ شده را بزن
و بگذار راحت بروم.
قول میدهم جایی که میخواهم بروم، نه من پشتِسرِ تو حرفای بزنم،
نه کاری کنم که تو – میدانم، از سرِ وظیفهی ذاتیات – مجبور شوی پشتِسرِ من.
□
کارما،
این روزها
و با این حجمِ سائیدهشدن، شکستن، و تَرَک برداشتنِ روزافزونِ چنگها (ناخنها)یم،
من حتی اگر سههزار فانوس هم دستام بگیرم باز تمامِ مهِ جلوی پایم از مردمکهایم غمگینتر خواهد بود.
آخرش هم که باید برگردم و تمنّا کنم برای بقای خودم
با توصّل به اثباتِ منطقیِ انکارِ ایگوسنتریک بودن، نارسیست بودن، و سایر اتهامات وابسته،
برای اطرافیان و دوستانِ عزیزی که
من را، در کنارِ خودم، در صندوقچهای حاویِ خودم و انگهای وجودیِ ناشی از خودمبودنام،
هر شب لای هزاران آینهی ابدیتنما
به خاک میسپارند.
□
راستش از هرجهت که حساب میکنم،
من آنقدرها هم تو القا و ابلاغ میکنی نمیتوانم مزخرفبالذات باشم.
این را جدی میگویم.
جدی و
دقیقاً با تمامِ محاسباتِ مزخرفی که با دیدنِ هر تاریخِ YYYY-MM-DD مربوط به پنج سال اخیر، مغزم در عرض سه ثانیه حداقل پنج «من اگر» برایش تولید میکند.
علیایحال،
من اگر گاهی فریاد میزنم،
دلم برای گلویم تنگ نشده،
ذاتاً هم آنقدرها کفِ خشمدانیام ضدنشتی نیست که بخواهد بماند و جمع شود و عقده بشود؛
صرفاً دلم برای خودم با صدای بلند میسوزد
و همهی تبادلات پایاپایای که از جنس جسم و روحام کردم و
آخرش
به نگاهی…
…
تو شبهایی که لبریز میشوی و خوابت نمیبرد، کجا مینویسی؟
پشت پنجره همیشه بارانیست
و من دستهایم بسته است
و این قطرههای بازیافتشدهی بارانند که روی شیشه میکوبند و تمرکز من را بدجور میپرانند.
اینبار باید خودم سوم شخص بشوم.
اینبار باید ساعتها به ویلچرهای خاطرهدار زل بزنم،
و از پشت پنجره برای قطرههای باران
دستهای بستهام را
تکان بدهم.
(کاش چشمهایم بسته بود؛ بهجایش.)
باز دوباره سالهاست از کمخوابی مشوش شدهام.
سالهاست دیرم شده،
و چارهای جز زل زدن به مرگ تدریجی سلولهای مغزیام ندارم.
من وقتی سوم شخص باشم، همهی استرسهای داخلیام خارجی حساب میشوند.
آنوقتست که اگر با انگشت به تو نشانشان بدهم، شاید لبخند بزنی و بگذاری
امشب
نوبت من باشد که
با خیالِ راحت
چشمانم را ببندم و
ذوب بشوم.
شادیهای پیروزیهامون رو
گذاشته بودیم برای بعد از تموم شدنِ جنگ.
اما جنگ
هیچوقت تموم نشد.
نرسیدنهای
ناجوانمردانه، مزخرف، و بیبرهانای
که درخودتخریبیِ چسبناکای را
در من
جرقه میزنند.
صدها آتشنشانِ درونم
ماهها باید تلاش شبانهروزی بکنند
تا تحت کنترل درآید حریق؛
و کارشناسهایی که برای تحقیق و تفحّص میفرستیم
لامصّبها حوصلهشان که سر میرود، سیگار میکشند و
دود و بویش به دَرَک، تهسیگارشان را پرت میکنند لای
سلولهای خشک و پاییزیِ قسمتهای تحتانیِ مغزم،
که شعلهور… شعلهورتر میکنند.
غیرمنتظره ولی حقیقی است که
اگر کارشناسها نباشند، مامِ طبیعتِ مغز من (و آتشنشانهای بالقوه)
خودشان میتوانند مهار کنند.
میسوزد تمام شب.
زیرِ پتو گُر میگیرم.
در لندن باران میبارد الآن حتماً؛ در سانفرانسیسکو ولی
آنقدر باید جبراً دوید که باران هم بیاید اگر، قهراً هرگز آب به سلولهای خشکِ تحتانیِ مغزِ آدم نمیرسد.
زیرِ پتو گُر میگیرم
و تو، بیخبر، بیشتر پتو را رویم میکشی.
بعد از این سالها خوب حس میکنی پریشانیام را، اما دستهای نازت زخمتر میشود وقتی/اگر به تیزیهای درونِ روحم بخورند.
□
شاید سرشتِ من
برای این همه واپسخوردگی در اسکِیلِ روزمره طراحی نشده
که واپَس میزند خودش هر شب و هر روز
ایگوی محکومشده به منفیگراییِ مفرطام را.
شاید آنای که بویش چیزی شبیهِ چیزی بینِ نارسیسیسمِ تدافعاً انکارشده و دارچینِ سوخته است
در حقیقت
فقط یک ترجیحِ شخصیِ ساده باشد
توسط کسانی که راحت،
خیلی راحتتر از آنچه در مخیّلهی پرآشوبِ من و تو بگنجد،
“عبور”
میکنند.
خودِ خودِ خودِ کارما ولی
اهلِ عبور نیست!
ممکنست دیر بیاید، اما میماند تا از بخشندگی به پاشیدن برسد
و حسابی خودش را خالی کند تا راندِ بعدی،
در ده سالِ بعدی حتماً.
□
در اتوبیوگرافیام باید بنویسم:
کارما بنزین آورده بود،
من مغزم پر از سلولهای خشک پاییزی و کاغذپارههای افکارِ ناتمام و دروناً نامتفقالقول شده بود،
و حرارتِ گرفتگیِ عروقِ منتهی به قلبِ سختکوشم دامن زد
که تمامِ شب را از انجمادِ سطحِ دریاچهی دیروز تا تبخیرِ زودرسِ چالههای ریز و درشتِ فردا
بسوزم.
به مناطقِ سردسیرِ توی هال/حال کوچ میکنم
غریزی.
میدانم صبح تو باز خواهی پرسید،
میدانم صبح دوباره کارما دیرتر از هر سهمان از خواب بیدار میشود،
میدانم صبح اصلاً به اینکه چرا، خیلی چیزها چرا، خیلی چیزها در درجهی اول چرا، فکر نخواهم کرد.
(اثرِ جزر و مدِ معکوسِ آفتابِ عالمتاب؟ اثرِ معکوسِ پرت کردنِ تهمتهای سبکوزن به سمتِ نافِ ایگوی کسی که در فرار از ایمپاستر دارد لخت جیغ میکشد و میدود؟)
نرمال میشوم.
و زخمهایی که
صحبتکردن ازشان
– هم فیزیکی و هم سایکولوژیکالی –
تازهترشان میکند.
بیا دلداری بدهیم به خودمان
ناگزیر در بساطِ پهنشدهی ناگریزِ کارما
که ارزشِ انسان به زخمهایی است
که برای نشانندادن دارد.
بخیر.