گاهی باید توی اتوبان زد بغل،
کنار جاده،
پارک کرد و درها رو بست و پیاده،
– عمود بر امتداد جاده –
از لای مزرعههای ذرّت رد شد و
رفت که رفت.
من بهت گفتم همچین نقشهای احتیاج به این دارا که قید دیداکتیبل ماشین رو بزنیم تا مغزمون
– که تا زیر گلو توی باتلاق گیر کرده –
کامل پرت بشه بره
و بره
و بره.
تو اما،
مثل همیشه کاملاً دلنشین و فریبا،
– لای همهی نشاطها و طراوتهات –
دنبال سنگی برای جاپای محکم بعدی خودت میگشتی.
.
.
.
…
که بعضاً من نبودم.
شاید امسال زمستان حسابی تعطیل بشود.
شاید امسال من بتوانم با چوبهای نیمهسوختهی هُرم، ماشین تایپم، و سازدهنی قدیمیام فرار کنم و بدون اینکه از شدت برونشیت احساس کنم گلویم سوراخ شده توی جنگل بنویسم و بنویسم و بنویسم.
شاید امسال اطرافیان من باور کنند که من «خانه» ندارم. که خانهی من سالهاست گم شده. که من توی ذهن خودم هم شبها در حال فرارم و روزها گوشهی کلیسای خیابان ششم میخوابم. ذهنِ من. ذهنِ بیخواب و ترسیده و سرد و بیخونِ من.
□
بعد نیمی از مبارزات من میشود بین خودم و عادتهایم،
نیمی دیگر بین ترسهایم و همهی «نگفتمت نَـ…»های اطرافیان،
و نیمی هم بین انکارِ اینکه اگر مانده بودم و رفاه اجتماعی را بهانه نکرده بودم، شاید غم غربت شانههایم را افتاده نمیکرد.
□
و اگر بتوانم بگشایم این بند را
و رها شوم از قافلهی همهی طمعکارانِ رقابتگری که جمعیت کرهی زمین را با «میلیارد» و نه با «نفر» میسنجد
خیلی خیلی عمیق آرام میشوم! خیلی خیلی عمیقتر از آنکه «سالی» بخواهد پای تلفن من را به گذشتهاش ربط بدهد؛ من را با لفظ «خلاقیت» انگشتنما کند و بعد بکوباندم به گذشتهی ناکام و ناکاملِ خودم با سایکو… با همهی سایکوهای انتهاییِ دههی دوم؛ با همهی بعدازظهرهایی که دیر آمدم خانه.
فرار میکردم؛ آری.
□
…
از آن دست ترسهایی که
چشم انسان بازتر
و مغز انسان پوکتر
و عزم انسان جزمتر
میشود.
(و لبخندهایت را هم میگذارم توی جیبم و میبرم.)
من
یه سطل پر از مارهای گزنده توی آرشیوم دارم؛
یه گونی پر از درفتهای نفرستاده توی ایمیلهام؛
یه لیست بزرگ از فریمورکهایی که لازمه به خودم ثابت کنم که هیچ پُخِ خاصای نیستن توی ذهن؛ (پیرمردها فقط با لاو-سانگهای زمانِ خودشون حس میگیرن)
یه لیست دیگه از پُستهایی که توی یه بلاگ آدمیزادی میخوام یه روزی بذارم راجع به اینکه چرا جاواسکریپت نمیمیره، و چرا پیجر-دوتی رو باید با آدمهای درستش وصل کرد، و یه سری ریزهکاریهای منیجمنت و هایرینگ و رزومه و اینا؛
و یه مغز معیوب که اونقدر چرت و پرت جِنِرِیت میکنه که وقتی نصفهشبها از گلو درد بیدار میشم و شالِ آبیِ چهاردهسالهی تیمبرلندم رو هم پیدا نمیکنم، خدا رو شکر میکنم که حداقل بدنم باعث میشه مغزم بس کنه!
□
من
گاهی خودم درامایی میشم که دوست دارم توی نتفلیکس ببینم و تهش چشمام رو ببندم و بخوابم و بقیهش رو تو خواب ببینم. در واقع نخوام هزینهی برگشت به این دنیا رو، بعد از دیدنِ فیلمای که تا عمق سوپرایگو توش فرو رفتهام.
من
گاهی اونقدر دیپیدیآر ام بالا میزنه که با خودم فکر میکنم گورِ بابای پارانویا، باید کاری کرد.
من
گاهی اونقدر دوگانه میشم که وقتی میگی «آره، مثل همون پستِ تویِ هُرم که نوشته بودی که …» من فقط ابروهام بالا میره و یه پردهی سفید رو روی مغزم میکشه. کاملاً بلنک.
من
گاهی یو-تِرن میزنم روی تقویم و فکر میکنم ۶۸ سالِ باقیماندهی زندگیم رو اگه پشتسرم بذارم، و ۳۲ سالِ گذشته رو جلوی روم، اونوقت آیا حس بهتری دارم یا نه…
□
من
شاید فقط کمی خستهام. «شاید»، «فقط»، «کمی» و «خسته». همین ۴ تا کلمه. دقیق و کافی.
†
تو
ولی با خندههات هر روز و هر شب خیلی قشنگ و دلبرانه
یادم میندازی فراموش کنم، چیزهایی که باید فراموش کنم رو؛
و باعث میشی فراموش کنم که بهیاد بیارم، چیزهایی که نباید بهیاد بیارم رو.
†
تو،
عطرِ زمستونیِ گلِ کمرنگِ زردِ روییده رویِ صلیبِ چوبیِ کجِ تهِ مزرعهی من هستی.
(دقیقاً بههمین اسپسفیکای که وقتی دستام لای موهات گم میشه، توی چشمات میبینم.)
هستی.
هست، ای.
□
بیدارم کن وقتی اومدی…
ممنون.
مغز معیوب من
آخرش
آنقدر واپس میزند که
یک روز صبح، دیگر هیچ فرمانی ندارد که به پلکهایم بدهد.
من،
میترسم جیغ بزنم و شورش کنم
علیه خودم و همهی چیزهایی که بدون میل و رضایت قلبی، هر روز صبح من را از تخت پایین/بیرون میکشند.
میترسم تو بترسی،
و باز در خودت جمع بشوی و اینترفیسِ جوجهتیغیات را به من عرضه کنی.
میترسم باز قضاوت شوم که
بیشتر از آنکه لیاقتش را داشته باشم نارسیستم و مغرور!
میترسم باز،
توی صورتم منفجر بشود وقتی بفهمم فلانی منظورش چه بوده که پشتِ سرِ من…
تا بخوابم باز.
و افتخار کنم که سالی حداکثر سه چهار شب مشکل خوابنبردن دارم،
که آنهم با آنلاینویندوشاپینگ تا ۴ صبح حل میشود…
□
…
و برایت تا ساعتها از انتخابهای خودتاییدگر ضمیرناخودآگاه/اید در شکلگیری و سپس توجیه ممتد و مفرط هویّت گمشده در راستای مبارزهی دفاعیِ مسمتر با سندرم ایماپسترِ نشات گرفته از تقابلات سوپرایگوی راستکردار با نُرمهای عددی و رتبهبندیشدهی طبقات اجتماعی روضه میخوانم؛ و تهش به سفیدی برفِ ناشی از مرگِ ناشی از جاودانهشدن در محوری موازی با زمان، آرامش میجویم.
مغز معیوبِ من گاهی تا خشتک با ناخودآگاهم گلاویز میشوند بر سرِ کشیدنِ من به گذشته در برابرِ آینده. آخرش ولی من، عمود بر نقطهای به نامِ حال، راهِ آلفامنشانهای را از ساعت ۴ تا ۷ صبح پیش میگیرم و همچنان که زیرِ پتو سردم است، بویِ برفِ هنوز نیامدهی خیابانهای غریبِ شیکاگو را حس میکنم.
خوبیاش ولی اینست که تو هستی؛
که علیرغم تمام حسادتهای غریزی و هورمونیات میفهمی که اینکه من، چونآن ماهیِ بیاختیار و سرمازدهای، هنوز گاهی در قلابهای سمبولیکِ تقدیر (در تمام شکافهای روزمره، بعضاً تا ۵ بار در روز) گیر میافتم و چاکِ لبم/قلبم ناخواسته پاره میشود که نتوانستم پناهندگیِ دائمِ تیخوانا را بگیرم، ریشهاش تنها به این برمیگردد که در تمام ۱۷ سال آغازین عمرم تمرینِ نرسیدن نکرده بودم.
تو،
میفهمی و
مثل من منزجر میشوی وقتی میبینی امثال ویدا و تانیا سالیانِ درازی خیلی شیک و مجلسی پاهایشان را در آب بارانِ جمعشده در چالههای عقدهها و گودالهای روحیِ کودکی و بلوغِ من میشستند و میرُفتند و گِل و چرکش باقی میماند که بشود کودِ کاکتوسهای فلسفهبافتر از خودم در صحرای سلسله مطالعاتِ سلفسایکآنالیزبخشام.
تو،
و خندههایت،
و اینکه وسط ارتباط دادنِ پیشبینیِ آیندهی رفتارِ باسایِ خانم میم به کانفبیولیشنهای پُرکنندهی حفرههای متخلخلِ درصندلیعقبنشستنهای نافرجام و هضمنشدهاش، یکهو انگشتانت را بالا میآوری و ناخنهایت را نشانم میدهی و راجع به میزان قرمز بودنشان ازم میپرسی،
دلم را برایت تا ابد تنگ میکند.
تو،
شاید آخرین کسی باشی که بدانی
– و مهمتر از آن، مشکلی نداشته باشی و شلنههایم را گرم کنی –
که رسالت من،
شاید،
لالایی گفتن برای ماهیهایی است که سالها زیر دریاچه منتظر شنیدن پیانوای ابدی، زیرِ چشمانشان گود افتاده…
وگرنه این سگدوبازیکردنهای سهشیفت در روزِ من که همهشان بهانهست.
من،
شبی از شبهای زمستان،
در مسیری که آخرش به کاملاً بیحس شدنِ ناشی از سرمایِ ناشی از نوشتنهای ممتدِ و بیوقفه-سفیدِ تراوشاتِ ملس و لزجِ مغزِ معیوبم ختم میشود،
تو را
و خودم را…