15:09 دوشنبه، 30 اکتبر 17
اکتبرِ خاکستریای است
و من این را از پلکِ چشمانم که هی میپرد میفهمم.
آینهی لمسی…
… و تویی که در تاریکی شبها گمات میکنم و صبح روی جای زخماش استیکر میچسبانی/میچسبانیم.
اکتبرِ خاکستریای است
و من این را از پلکِ چشمانم که هی میپرد میفهمم.
آینهی لمسی…
… و تویی که در تاریکی شبها گمات میکنم و صبح روی جای زخماش استیکر میچسبانی/میچسبانیم.
در دلِ من
هالووینای است
که چراغهایش را باید
خاموش کنم
تا نترسم.
امضا: نگاه ممتد و ساکت،
به تو، نگاهت، و ناخنهایت.
روی کروز-کنترل زدهام، یادم میرود، اما گم نمیشوم.
و این درد اصلی را دوا نمیکند؛
که چرا ذوق از چشمهای من پر کشیده،
و طوری با چشمهای بسته میدوم، که، آدمها
را
…
…
من،
به دوردستها…
من،
در دوردستها لازم نیست روزی سه بار خودم را “عرضه” کنم.
وقتی همهی آنچه از آن روزها یادم میآید تهش ختم به دروغ میشود، از منِ بیخواب و خود-سوپر-اینتگریتد-بین چه انتظاری میرود؟
جز اینکه فعالانه منتظر باشم که یکی از همین روزها همهی خاکستریها سبز بشوند و من بدون ترمیم مصنوعی و تزریقی، ابروهایم بالاتر بروند تا پلکهای بالای چشمهایم (که میئول بستنشاناند، بر روی …) بشّاشتر بهنظر برسند.
من، حالا که فهمیدهام اینروزها از INFJ به INTJ تغییر (یا به تعبیرِ تو تحوّل) یافتهام، پاییز برایم سرد شده.
من، حالا باید کمکم سانفرانسیسکو را به خانهخواندگی قبول کنم و خیابانهایش را به اسم کوچکشان صدا بزنم.
من، از خستگیهای بدونِ چارهی محلهی تندرلوین، بالاخره و بعد از قریب ۵ سال، خستهام.
من،
باید طوری منیج کنم که خیلی آرامآرام بیدار بشوم.
شببخیر.
میترسم چهارده سال دیگر برگردم و یادم بیافتد که یک دلیل، در قیاس با همهی آن صدها میلیون دلیل، باقیمانده بود. و من ندیدمش.
(چه زیرِ پونز؛ چه لایِ تیکهایِ عصبی.)
†
باید آلارم بگذارم برای چهاردهسال دیگر، که یادم باشد فراموش کنم؛ همهی آنچه که اینروزها دارد از آهکی به آهنی تبدیل میشود در ذهنِ من.
من، به سانفرانسیکو که برمیگردم، حسِ «خانهام» دارد باز شکل میگیرد در درونم.
باید خانهام را سعی کنم طوری آهنی بسازم که حداقل چهاردهسال دوام بیاورد.
†
من چهاردهسالام بود که اصلِ ضرب را بهصورت علمی یاد گرفتم.
در بیست و هشت سالگی این مفهوم را بهصورت عملی دیدم؛
و این روزها دارد برایم بیشتر عیان میشود که «دیپیدیآر» × «دوال لایف» × «آی-۸۰ از سکرمنتو تا سانفرانسیکو» میشود حداقل هشت ورژن مختلفای که باید دانهدانهشان را هر شب آرام با لالایی بخوابانم و به سگهای درونشان دستای از نوازش بکشم.
□
من و تو،
با هم میتوانیم ساعتها، ماهها، و سالها گلچین عمیق و بعضاً عرفاً مسمومای از «واتایف» های ممتد ببافیم. منتهی باید منصف بود. منتهی باید درنظر داشت که امکان دارد کارمای بیحساب و کتاب، یکهو ما را خِفت کند و نیمهشب بهخوابمان بیاید که «ناشکری» کردهایم.
من اما،
باز برایت میگویم از همهی گرههایی که عمق نگاهها و مژههای من به فرارهای گذشته داشته و ترسهایی که بازگو کردنشان ترسناکترشان میکند — خودتأییدگر و لعنتی.
من اما،
فکر میکنم اگر من را برای همیشه، حتی بهصورت توریستی، ممنوعالورود به تیخوانا بکنند، آیا دلم میگیرد؟
من اما،
خودِ وجودم در خیلی از فرهنگهای واژگانی، یک «واتایف» بالفطره تلقی میشود/میشوم.
من اما،
اگر…
†
(یادم باشد که، چهاردهسال دیگر وقتی تلاش کردم یادم بیافتد که فراموش کنم، اگر فراموش نکردم حداقل دلم نگیرد.)
†
تو بهتر از من بوی منییپولِیت-کردن را بلدی؛
و من به سهمِ خودم، فقط میتوانم اعتراف کنم که اگر عمدی و خودآگاه [بوده] باشد تمامِ منیپیولِیت-کردنهایش، بسیار مذبوحانه و اگر ناخودآگاه باشد، بسیار مستأصلانه/مغمومانه است.
تو بهتر از من میدانی که این چیزها بعد از ۳۵-سالگی بیشتر طعم و بویش بالا میگیرد؛ علیرغم سرپوش و درپوش و دمکن گذاشتنهای شخصی.
و من این روزها بدجوری،
عجول بودن خودم را بهگردن همان تنها یکدلیلای که نیافتم هرگز میاندازم.
و من اما اَفتِر-عاوِر دعا میکنم من را ببخشند.
اول احساسی، بعد فیزیکی، بعد منطقی.
زمستان سردی که قرار بود من و تو با هم فرار کنیم،
ولی تو زود برگشتی…
آمدی، گفتی دیرت میشد و من باور کردم.
بعدها به دروغهای خودت جلوی من اعتراف کردی، لبخند زدی و من،
و من…
و، من.
من حداکثر میتوانستم آرزو کنم تخریبهای درونیام در حد همین ترشح بیوقفهی اسیدِ معده روی جدارهی بیپناهش بماند. و بس.
–آ.
پ.ن. و اگر فرار کرده بودیم، قطعاً الآن پوست و استخوانهای همان سالهایم لای برفها سالم یخ زده بود؛ بهجای اینکه هر روز بپوسد روی صورتم؛ و اوجِ شادیِ من نگاه کردن به ساعت و دیدنِ اینکه هورا، بیست دقیقه زودتر از تخمینم است، باشد.
و بیشک تو خوب میدانی
که رؤیاها الزاماً با فرارسیدن تاریخ انقضایشان، نابود نمیشوند؛
بلکه کافیاست صحنههایی درشان وجود داشتهباشد، که از نظر زمانی با تعداد شمعهای روی آخرین تولّد همخوانی نداشته باشند…
†
منای که در سرما (سرماهای خوب) و تنها (تنهاییهای خوب) بزرگ شدهام، حداکثر لطفای که میتوانم به بشریّت بکنم اینست که تظاهر به سوشال بودن بکنم وقتی وسعام میرسد؛
و بس.
اما، با اینحال، وقتی هوا باز سرد میشود و من را تنها میگذاری، باز چشمهایم را میبندم و به شمعهای تولّد بهچشم موانع ترقّیام نگاه میکنم. موانع دردناکی که پوستام را در درجهی اول زمخت و در درجهی دوم کلفت میکنند.
†
تو شاید ولی یادت بیاید… باورت بشود…
که،
من
گاهی
دلم برای …