جایی میان بیخوابی و تشویش،
پرت میشوم در گوشههایی از ذهنم که خیلی خیلی آفلاین بوده، مانده، و خواهد بود.
اینرسیِ روزمرگی را باید پاره کنم باز
حتی بهقیمت خیلی پرتتر شدن هم باشد اگر.
مهم اینست که حداقل این شانس را بهخودم خواهم داد که
بعد از این همه سال، باری دیگر،
در بیداری
هم بتوانم احساس کنم که «موظف» نیستم؛
به کسی جز همهی بیخوابیهای ذهنیام که باید حداقل ۵ سال بهصورت معکوس و معلّق
بخوابم تا
حسابم تصفیه بشود…
«حضور» غرابتِ خاصِ خودش را دارد، همیشه، لامصب.
میدانم تو هم خندهات میگیرد
که بینِ ناکامی و ناکاملی،
تنها یک «اِل» فرق هست!
یک اِل که من یک سرش نشستهام
و منتظرم که تو در سرِ دیگرش پاهایت را به سمتِ زمین فشار بدهی تا الاکلنگ…
میدانم تو هم خندهات میگیرد که من
هنوز معتقدم به اینکه الاکلنگ و سرسره از نظرِ ژنتیکی از یک ژنِ مشترک پیدا شدهاند؛
ژنِ کسی که دوست داشته
با هر زاویهای که شده،
بچهگیهایِ آدمبزرگهایِ عجولِ آینده را
، آینده را،
پر از لبخند بکند.
خیلی هم تخمی-تخیلی نیست اگر اذعان داشته باشم که
مفهومِ انتزاعیِ «تو»،
ماهیتاً چیزی نیست جز جمیع شکستهای خورده و هضم نشدهام
[منهایِ شکستهای نخورده و هضم شدهام]
که سوراخهای پدیدآورندهی تمامیِ نقاطِ متخلخل در مغزم،
با نرسیدنِ دوپامینِ مناسب (بعضاً به اوکسیتوسین هم تعبیر میشود در مراحل حاد)
فریادشان
میزنند،
بهانهگیرانه، غیرخطی، و با کمالِ احترام و ملاحظه.
□
مَرَضِ عجیب و نامتقارنی است
که من باید هربار به تکتکِ دیوایسهایم بگویم «مرا بهخاطر بسپار [چک باکس]»
و تو …
و حتی خودم
سرِ تفاوتِ Aideen و Aidin و EyeDean، بارها، رو به آینه،
ساعتها زل بزنم تا مغزم چشمهایم را با نوک انگشتانش،
آرام و بهمعنایِ «تو بخواب، من حواسم هست؛ لازم نیست حتی در آلفای استندبای و آنکال بمانی»
فقط
مرحمانه/مترحّمانه
ببندد…
□
«تو» هم یکروز بیدار میشوی
و من را بهخاطر میآوری
– حکماً و شرعاً و اخلاقاً قبل از اینکه یک عتیقهفروش این نوشتهها را در گوشهی تاریک و بنبستی از آرشیوِ اینترنتِ چهار الی هفده سالِ اولِ هزارهی سومِ پس از میلادِ مسیح پیدا بکند –
و آن روز
چشمهایت باز
و زیرِ ناخنهایت پر از کانفبیولِیشن.
من اما،
تا آن روز
خروارها بیل خاک ریخته خواهم بود، روی چیزی که اسمش را مرگِ تو در گذرِ روزمرهی زمان گذاشتهام؛
و در تمامیِ این سالها، تمام ساینهای سمبولیکِ تو را از گوشهگوشهی این داستان ربودهام؛ و حواسِ خودم را پرت کردهام که حتی یک رویال فلشِ کامل در سردست هم میتواند یک خروجیِ کاملاً محتمل از یک تابعِ رندومِ منصف باشد.
منصف، نه مثلِ تو
نه از آن جنس که اعتقادی به ریسایکل ندارند و بهدنبالِ «خوشی»، هزینهها میدهند؛ ولو از جیبِ سایرین.
من اما،
از فرداهایم میدزدم، شبها،
هر شب،
هنوز،
و میشمارم، گاهی…
و میدوزم، گاهی…
و میرقصانم خودم را، گاهی…
فارغ از اینکه سرِ پلِ صراط اعضا و جوارحام چهقدر مترحمانه بیخیالِ شهادتدادن برعلیهام میشوند!
†
مغزِ معیوبِ خودم گاهی، دوستداشتنیتر از مژههایم میشود. مژههایم که همهی این روزها و ماهها و سالها فارغ از اینکه خودم نارسیست حساب بشوم یا نشوم به رشد خودشان ادامه دادهاند… و به پوشاندنِ چیزهایی که نیمکرههای مختلفِ مغزم بعضاً سرشان گلاویز هم شدهاند – مورد داشتهایم.
و من هنوز بوی هتلهای تازهی سفیدِ حداکثر سه و نیم ستارهای را میدهم که نه از سر وظیفه، بل از سرِ ذوق (نگوییم امید، ننویسیم امید، دروغ نقبولانیم، حتی به سوپرایگویمان)، هر روز رأسِ ساعتِ چهارِ عصر بهوقتِ چک-این، خودشان را بانشاطتر از دیروز در باطنای مجرّبتر از پریروز، عرصه میکنند.
و من سالهاست که با کلیدِ مخفی هرازگاهی به اتاقِ سیصد و ریچاردِ طبقهی سوم سرک میکشم.
†
شاید آخرش هم هیچکس نتواند به توجیهِ علمی، منطقی، و احساسیای، که در پاسخ به اینکه «آدمهای مُرده آیا فراموش میشوند و پذیرفته، یا پذیرفته میشوند و فراموش» پاسخ بدهد.
خیلی هم مهم نیست، آخر…
مهم، گاهی، رسمِ خوشآیندی است که در بارانهای کوچههایی که پیاده از آن گذشتهایم؛ و ما را
بد جور،
عبور کردهاند،
هنوز زنده است؛
میباشد؛
و خواهد بود.
□
باید لباسهایم را بپوشم و بخوابم،
تا فردا ساعت ۸ صبح بیدار بشوم —
مثل تمام گاینکالژیستها،
سایکالاژیستها،
شاعرهای گرسنه،
و هوملثهایی که ساعت ۶ صبح در کلیسای سنت جودِ روبهروی خیابان ششم، میخوابند تازه.
و بگذارم حسابی دم بکشد، و حتی زیرِ لایههای تهدیگِ کورتکس مغزم، نرسیده به آمیگدالا رسوب ببندند
همهی «تو»های مجازیِ ناکاملای که
وقتی میخوابم بوی ملحفههایم را
عوض میکنی با بویِ آخرینِ باری که تنت در آغوشام آرام آرام
خوابش…
10:08 پنجشنبه، 21 سپتامبر 17
هفت-ثانیه-در-روز هایی که، یادم میاندازند کدام صخرهها را لیز خوردهام…
هفت-ثانیه-در-روز هایی که قسمتهای پشتیِ مغزم جیغ میکشد توی جمجمهام…
هفت-ثانیه-در-روز هایی که بدون هندگلایدر، از لبِ صخرههای رو به اقیانوسِ آرام، بهآرامی پرت میشوم، پرواز میکنم، و تا قبل از منفجر شدن روی سطح زمین، مکیده و بیدار میشوم به همان ۱۰ ساعت در روزِ همیشگی…
روزی…
تکتکِ تمامِ نتایجِ خودکاویهای گذشتهام را
که لفظ “مگر” حداقل یکبار درشان بهکار رفته
بهترتیب رویِ طاقچه میچینم دومینووار
و با تلنگری ساده همهشان را آرام آرام…
دومینوهای بیمامن، سادهلوحتر از آن هستند که دستبهدست هم بدهند تا اسنوبالافکتِ جمعی ایجاد کنند؛
و من در جستجوی بیدار شدن چندتاییشان را با نوک انگشت سبابه و شصت از روی زمین بلند میکنم، بااحتیاط بو میکنم، و از پنجره پرتشان میکنم بیرون توی دریاچه.
من اگر بیدار بشوم روزی،
قول میدهم تو را…
مرض است دیگر،
میافتد به جان و مغزِ آدم… یکجور خودآزاریِ نهچندان خودخواستهی برخاسته از بطن خواستههای سرکوبشده در خود.
گذشته.
حافظه. محافظ.
الزاماً سادیسم بهمعنای با تیغ به جانِ تن و بدن افتادن نیست — هستند مواردی که شخص دراز میکشد، چشمهایش را میبندد، و مشغول عمل شنیع میشود؛ سپس به آلفا رفته، و آنجا سوپرایگوی مربوطه هم تاکسیک میباشد، فلذا شخص عملاً اول شخص مفرد در بهخاطرآوریِ همهی چیزهایی میباشد که در عالمِ سالم، روزها و ماهها و سالها سعی در خاکسپاریشان داشته است.
گذشته.
حافظه. حفظ.
مرض عجیبی است. توام با لذت نیست و هست. مثل استرسِ غیرارادیِ دیدنِ اینکه هوا دارد روشن میشود و وظیفهی شرعی و روزمره اینست که سه ساعت دیگر بدونِ سردرد آدم یک سهشنبهی دیگر را شروع کند. این نیز بگذ…
حافظه. محفوظ. پاک. ناپاک.
و من در بیقرینگیهای سلولهای مغزیام به وسواسهای نیمهشبانهام باز عادت میکنم، تا تو هم آنقدر بیتاب بشوی که اسم من را هم از یاد ببری.
مهم نیست. گاهی “همان پسره که…”ی سادهای هم کافیست. که یادمان بیافتد زندگی میتواند هنوز تموم نشده باشد. تمامشده نباشد.
سال.
محفظه.
خداحافظی.
سلامهای با چشم و دهانِ بسته.
و باز هم شبخوش.
سالها بود دیگر دوباره نیمهشب لرزان از خواب نپریده بودم — با تو؛ از بعد از تو…
تا همین امروز که حتی یک لحظه نبودنت یادم انداخت پاییز دارد از این حوالی رد میشود. یادم انداخت فرداهای شهریور دقیقاً میشود چه حال و هوایی. یادم انداخت وقتی من در برف میگریختم، دقیقاً چشمهایم را با چه امیدهایی میبستم. یادم انداخت باید شُل کنم تا نلرزم، باز.
□
پرت میشوم؛
به سیاهچالههایی در مغزم که میتوانم ساعتها تویشان گیر بکنم/گیر بیافتم. سیاهچالههایی در بُعد زمانهایی که سوپرایگوی من با جان و دل جلوی پذیرفتن و درونیسازیکردنشان را گرفت. و هنوز هم در انکار است. سیاهچالههایی که هرگز پُر نمیشوند؛ فقط میتوانند به بکگراند بپیوندند. سیاهچالههای کِرمپرور که میخورند و سیر نمیشوند؛ اما مراماً «ویو»ی قابلتوجهای هم ارائه میدهند برای کسی که لبِ پرتگاهش بنشیند و به چرخشِ میلیونها سلول در حفرههای مکندهشان زل بزند…
□
در انکار من غذا میخورم،
و در دنیایی که خیلی چیزهای خوب دارد راه میروم،
و سعی میکنم هرجور شده با کِرِمهای دورچشم مراقبت کنم که چشمهایم نه از رنگ و لعابِ واقعیت خیلی دور بشوند، نه از بیرون معلوم بشود که مردمکم چیزی نیست جز یک سیاهچالهی گمشده که گاهی تو روی لبهاش مینشینی، پاهایت را آویزان میکنی و تاب میخوری و منتظری تا توی یکی از همین چرخشها باز خودت را تویش ببینی.
هر چه باشد، دنیا خیلی چیزها دارد که نه از یاد میروند، نه میشود تضمین کرد که دیگر هرگز خوابشان دیده نمیشود. مثلِ خودِ من، که هنوز زندهام. مثلِ خودِ تو، که هنوز میگردی. : )
آسمانت بخیر.
یک قنات
در امتداد محور زمان
توی مغز من هست
که گاهی فوران میکند.
و من،
از کیفیت جزئیات چیزهایی که با خودش بالا میآورد
گاهی بدجور متعجب میشوم.
و همان بهتر که
فروید تا دقیقه نود عمرش
سیگار کشید و سرطان گرفت و مُرد.
نقطه.
بدویم.
باز.
آدم در بیداری، میتواند اطرافش را نگاه کند و بفهمد کدامهایی که اخیراً دیده خواب بوده و کدامها واقعیت.
آدم در خواب ولی، نمیتواند تشخیص بدهد اگر بیدار بشود چه چیزهایی را از دست میدهد…
†
آدمی که بهقول بقیه بیدارست ولی تهِ قلبش منتظرست بیدار بشود روزی بالاخره، قیدِ توانستنِ خیلی چیزها را دیر یا زود میزند.
†
ذهنِ ناکامِ من، گاهی، به امیدواریِ خودش خندهاش میگیرد…
ترس از فراموشکردن،
ترس از فراموششدن،
کودکای غریبانه کفشهایش را در آغوش گرفته و با چشمهای درشتش به روزنهی بالای دیوار زل زده؛
در تکاپوی معادلسازیِ تطبیقیِ مفهومِ انتزاعی و نامحسوسِ «خانه»/مأمن/هوم-سوئیت-هوم،
و نهایتاً، و باز، گم شدنِ تدریجی در مِه؛
و باورِ آنکه معدّدند چیزهایی ناموجود [برای خود] ولی واقعی [برای همه] — هوم-سوئیت-هوم [به مثابه جایی برای انتظارکشیدهشدنت.]
□
من را بیدار خواهیکرد،
قبل از رفتنت،
نه؟…
کاملاً محتمل است که اینبار
بهجای تَرَکبرداشتن، پودر بشوم.
□
تو میخوابی و من
به پلکهایت ایمان میآورم. هر چه باشد پلکهایت حقِ آب و گِل دارند و سالهای بسیار بیشتری از من، مراقبِ چشمهایت بودهاند. هر شب. هم از داخل به بیرون، هم از بیرون به داخل. هم برای اطرافیانت.
تو میخوابی و من
در ناباوری غوطهور میشوم. در جاهایی بیدار میشوم که نباید. در حسرتها و سکوتهایی که میدانم همواره محدود، مبهم، و مغموم میمانند؛ مثل مکثهایِ مکرّر و مدوّرِ موجود میان مرگهای متساعد از مخیلهی مغزِ معیوبم و مفاهیمِ مکندهی متناقض که من را مدام مکسّراً مفعول میکنند. و در موازات همین مکشهای مجذوبکننده و مسخبارِ مرسوم است که من میان مغلطه، مبارزه، و مغلوبانه-منکر-شدن مکث میکنم، مات میشوم، مغروق مییابم خودم را؛ تا مبادا باز آقای «میم» متمدّنانه بهم متذکر شود که مضحک است همهی مصادیقِ تمناهایِ مسکوتشدهی متناوبِ روزمرهام.
تو میخوابی و من
چنان به در و دیوار پرت میشوم که وقتی باز ۸ صبح بیدار میشوم باید سر تا پا بگردم. من و پدولا و فلمین، بهترتیب در نقش «سوپرایگو»ی قانونمند ولی استثناپذیر، «اید»ِ کنجکاو ولی ترسیده، و «ایگو»ی مظلومنما ولی قانع، سراسیمه بهدنبال واقعیترین دنیای غیرموازی میگردیم…
†
در خودم فرو میروم
میگردم، گِرد،
و کشیده میشوم باز.
آدمهایی که خودشان بهخوبی میدانند که از آندسته آدمهایی هستند که در گذشته زندگی میکنند، همیشه چراغ زرد را قرمز تلقی میکنند. میدانند ساعتها ممکناست خیره بشوند و فقط فرو بروند.
ترسهای ناموجودِ آینده،
ترسهای ناموجودِ گذشته،
ترس از اینکه باز یک چهارشنبهی کذایی من گم بشوم و اینبار آنقدر فرتوت شدهباشم که حتی تو، توی چهارحرفی، هم، انگیزهی اینکه من را – حتی بهمثابهی عروسکِ دورانِ کودکی – باز کشف کنی نداشته باشی؛
و من،
خیلی تدریجیتر از تدریجیترینای که بهتلخی میتوانم تصور کنم
بپوسم
باز.
†
بیدار میشوم، و تو
خوابیدهای هنوز، و من
چشمهایم را میبندم، نزدیک، و به لبخندهایت…