10:05 چهار شنبه، 26 جولای 17
و هایپرتنشن ناشی از افسوس برای فراموش کردنِ تمام جملههای ناتمامِ نانوشته در دنیاهای موازیِ منشعب شده از تراماهای سی و اندی سالِ گذشته.
در لندن باران میبارد.
در تهران برف.
و من میترسم با چشمهای کاملاً باز به آسمان نگاه کنم اینجا.
باید چشمهایم را بدزدم.
و بخوابم
یا حداقل به خودم بقبولانم که فکر کنم به خوابیدن
تا خوابم ببرد؛
و در خوابهایم فکر کنم
فکر کنم که دارد خوابم میبرد
و خوابم ببرد در خواب…
بیدار که بشوم از این دومی،
فقط و مستقلاً یادم میآید/میماند که ارزش خیلی از خوابها به نگفتنشان است. اصلاً سنِ آدمی تعداد کلمههای متوالیای است که میتواند در بدو خروج از دهان یکهو هورت بکشد و ببلعد. بدون اینکه رودل بکند. کمی فشار قلب ولی طبیعی است.
بیدار که بشوم از خواب اصلی اما،
باز با این واقعیت رو به رو میشوم که
تعبیر خواب ترس دارد و تحلیل خواب دلتنگی.
به گوشهای خیره میشوم تا باز همهاش برود پایین. پایین که رفت بلند میشوم و به زندگی نرمال ادامه میدهم.
همیشه “اکثریت” خودشان را نُرم مینامند/میکنند. و امان از روزهایی که من از فرط خستگی بیشتر از ۱۲ ساعت و ۱ دقیقه میخوابم. و از کمربند زحل تا تپههای شیطان تا فرودگاه تیخوانا را مثل یک لاکپشت نیمهکور، آرام آرام سپری میکنم.
10:34 سه شنبه، 25 جولای 17
و خیلی چیزهای نامنصفانهی زندگی
با امورتایز شدن است که
آمرزیده میشوند.
من اما نگرانِ
پیر شدنِ کاملاً محاورهایِ بقیهی پلکهای صورتم هستم.
که پاییز که نشد نکند که
باز وقتی میخندم زیاد و بلند
لازم باشد از سرفههایم بترسی و برای گلویِ تلخام (که عادت نداری) شیر داغ بیاوری (که عادت ندارد)؛
و تاوان بیخوابیهای من را هم تو
– از حسابِ چکینگ شخصیات –
بدهی.
و بَعد در عمق
و بَعد در نگاه
و بَعد در همهی چیزهایی که بوی انتظار میدهند
من را با چشمانِ کاملاً باز و موهای پریشان و مغزی که تکلّم را فراموش کرده،
لای زبالههای یکی از همین کلانشهرهای کپیتالیستی که «انسان» را میبلعند و «مصرفکننده» پس میاندازند،
خواهند یافت.
□
من باز-یافت نمیشوم دیگر.
اینبار دیگر مقرون به صرفه نیست.
اینبار دیگر درصد مولکولهای سالم و مقوّیام بهجایی رسیده که باید دونِیت بشوم، محض تکسدیداکتیبل بودن فقط.
تهران پاییز دارد ولی.
جنگ جهانی سوم در من روزی با آتشبس طرفین به پایان میرسد. کسی اقرار نمیکند چهقدر – عین همهی بقیهی جنگها – بیهوده بوده و آخرش فقط یه منحنی کوسینوسی طی شده تا باز به صفر برگردد؛ کسی هم نایی برایش نمانده که یخهی بقیه را بگیرد و بپرسد چرا. نقطه. مهم اینست که باز به آرامش برمیگردیم — حالا با چندصدهزار سلولِ مغزیِ فرسوده یا بعضاً مُرده، یِ بیشتر، که بهدَرَک.
من در تهران به آدمها بدون ترس از لهجهام، خودم، ناباورانه دیده شدن، و ترس از باز یافتنِ ناخنهای شکستهام، سلام میکنم.
میخندم.
و ترمیم میشوم.
□
بیدار که میشوم بعدتر،
در شهرِ من برف آمده.
کفشهایمان باز خیس میشود.
و من خیلی آرامتر
خیلی خیلی آرامتر
در جایی که مدفون شدنم هم آرام باشد،
خودم را دفن میکنم
و صفحهی آخر را میبندم.
پشت جلدم هم مهم نیست چهقدر بازاریابانه از خلاصهی رزومهام بنویسند — مهم تو بودی، که
باور نکردی
اَم.
قبول نیست که هر ۸ ساعت باید عوض بشود…
قبول نیست که هر ۸ ساعت من باید پرت بشوم…
قبول نیست که من همهی چیزهای محقّرانهای که مالِ مالِ خودم بود را گم کنم.
□
من تمامِ شبهایِ گرمِ تابستانی را با بیخوابی سپری میکردم؛ و میخندیدم.
من به مرگِ درختانی که با عشق پایشان آب میریختم زل نمیزدم؛ بُهتام نمیزد.
من به سگدو زدن عادتم نمیشود؛ کرخت نمیشدم.
من به …
□
چشمهایم را میبندم.
من با چشمهای بسته هم/حتی/راحتتر میتوانم بهصورت یک شبحِ ناشناس به تیخوانا سر بزنم.
بروم فقط ببینم آیا لهجهی مردم عوض شده یا نه؟
بروم ببینم آیا میتوانم ناپرهیزی کنم و کمی از این ۸ ساعتهها را در جیبم بگذارم و به ۸ ساعت دوم ببرم؟
□
هوس میکنم تمام تاریکی شب را باز لخت بدوم توی جاده.
هوس میکنم تمام این نوشتهها را بریزم توی رودخانه و شنا کردنشان را تماشا کنم. (این روزها کمتر کسی پیدا میشود که فرق تاهومای ۹ با تاهومای ۱۰ را با چشم غیرمسلح بفهمد و لذت هم ببرد همزمان رویش.)
هوس میکنم لخته بشوم و به هر کسی که پیشنهاد ریئلیتیچِک به من بدهد، انگشت میانهام را نشان بدهم و به لختهتر شناور شدنم ادامه بدهم.
هوس میکنم دوباره ساعتها به کنجِ دیوارِ سفید زل بزنم و در مغزم وقتی تول آلفا لَبرینثهای ریکرسیووار، بهمثابهی خوشآمدگویی گرم، میسازد غرق بشوم. همین حالا.
□
آخرش نتیجهی آزمایشِ خونم میشود افزایشات هورمونیِ فصلی. ببین کِی گفتم. من بعد از این همه سال بویِ فاصلهی مانده تا ۱۲ شهریورها را دیگر خوب بلدم!
آخرش، حتی اگر باز هم این وسطِ هوایِ همیشه مهآلودِ دِلیسیتی کمی دانههای ریزِ رطوبت روی شیشهی جلوی ماشین ظهور کند، باز احتیاط واجب شرعیِ هورمونی بر آن است که تا اولین باران پاییزی صبر کنیم.
آخرش…
راستش، آخرِ آخرش …
راستش، مطمئنم آخرِ آخرش من حوالیِ آذر به دنیا میآیم.