اتفاقاً برخلاف آنچه به نظر میرسد،
«گمشدن»
گاهی – و کاملاً هم کانتراینتوییتیو –
نیاز به جرأت و شجاعت و جسارت دارد.
این را ریچارد و امثالهم خوب میدانستند. میدانستهاند. میدانستهاند که زیسته و گریخته و برنتابیختهاند؛
یک عمر.
و من هنوز در عمق چشمهای گاه و بیگاه و ناآگاه،
قفل میشوم.
مکث میکنم و در خودم مارپیچوار آنقدر غوطهور میشوم که جاذبه شرمش میشود.
□
بعد به شبهای تابستان شک میکنم.
؛
ترس از شجاعت، گاهی، دلهرهآور است.
رو به آینه میترسم و به همهی حرفهایی که پشتسرم میزنند فکر میکنم. از ایمپاسترِ بیچارهی لعنتی هم میترسم. و تنها زل زدن به اعماق دریاچه و لبخندهای گرم توست که شبها کمک میکند بخوابم.
؛
شبهای تابستان، گاهی، دلم حساب لک میزند برای یک سوزش باد قرمز قبل از برفهای پیش از بلوغِ کامل. بادِ قرمزِ خودم؛ که کسی نخواهد از من بگیردش به جرم/تهمت اینکه تهدیدی برایش حساب میشوم. بادِ قرمزِ خدا، خودِ خدا، و بندگانِ لایقش.
در باد میخوابم تا خوابِ بقیهی باد را ببینم.
□
و خواب گاهی موهبت میشود.
هر چه باشد یک سوم از عمر را به انتخابِ عامدانهی ضمیر ناخودآگاه و چالشش با مغز میگذارنیم. کاملاً خلاقانه. و گاهی بیرحمانه.
و گاهی از موهبتها میگریزیم.
هر چه باشد طعم تمام طمعای که در طول تمام این سالهای تخیلی به منتهای تخلخلهای شخصیتهای تخماتیکمان تزریق کردهاند، تدریجاً مطبوعتر میشود؛ بعد هم همیشه بیشتر میخواهد و موهبتها را تِیک-از-گرنتد تلقّی میکند. و چه زود میپرند و جایشان حسرت. تهی. تنها. گریز.
و گاهی از گریز خسته میشویم.
هر چه باشد پیرتر که میشویم یکجاهایی صدای فنرهایمان میزند بیرون و کلافهگی از زیر جمجمهمان زوزه میکشد. شاید از نگاه خارجی نوعی جاافتادگی و متانت باشد، اما در عمل اهل رضایت نیستیم که ساکت میمانیم و فقط ساده زل میزنیم گاهی. یکجور موهبت ناخواستهست این توانایی در زل زدن و با دمای منفی ۴ درجهای که از سوقِ چشمانِ سردمان ساطع میشود فقط سر تکان دادن و بعضاً سهوی و/یا تصنّعی لبخند زدن.
و گاهی از خستگی میخوابیم.
هر چه باشد خواب جکپاتای از جنس پناه هم میتواند باشد. شاید زد و امشب فریاسپین آمد تا من زرتی پرت بشوم جایی که یکبار دیگر سالها در دنیایی باورنکردنای و موازی (با زوایای غریب ِ پر از زائدگی) باز-زائیده بشوم و زندگی کنم.
شاید امشب ترشح هورمونهای من در دنیای موازی، مساویتر بشود.
شاید امشب من…
□
تو خوابی و من،
چشمهایم را میبندم و ایجکت میکنم. و تمام مدت بهجای اینکه دنبال بند چتر نجات بگردم، سعی میکنم از وزش باد روی صورتم لذت ببرم. چندان مکرّر نیست در زندگی زمانهایی که آدم حسابی مطمئن است همین ۸ ثانیهی آتی بسیار عزیزتر و غنیتر و متعالیتر از ۸۰ سالِ بعدش است.
نقطه،
معجونِ تماممیکسشدهی یک سوم کارپهدیم، یکسوم کارما، یکسوم کاریزمای رقیق و اصیل و خوشدست.
نقطه،
ابر. اقیانوس.
نقطه،
حس میکنم وقتی تهرانِ من از بیاعتنایی مردم در نوامبر هم رنجیدهتر میشود. حس میکنم. حس میکنم وقتی تمام چیزهایی که یکزمان در سلولهای من جریان داشتند، زخم میشوند. حس میکنم وقتی… حس…
نقطه،
میدانم بدون آنکه منتظر بمانی، نگاهت را دریغ نخواهی کرد.
نقطه،
پنجره، فرار، رسیدن، آرامش،
و افسوسش بماند برای همهی تیرهقلبها.
آمین.