23:48 سه شنبه، 22 نوامبر 16
یکهو شب بارانی میشود.
یکهو من برونریزیام میگیرد. ناخودآگاه. ماهانه. ماهیانه. ماهگانه.
یکهو من از همهجای بدنم ناخودآگاه میریزم بیرون. از دهانم. از همهی بدنم. یکجور انفجار آرام و بارانیِ درونی. بعد توی چشمان تو زل میزنم و تعریف میکنم که سورئال چهجوری دنیای نامتناهی و خلقآمیزی است.
†
یکهو من از جناس لذت میبرم.
یکهو من از روابطم با واژهها برایت میگویم. از اینکه من کدامهایشان را دوست دارم بیشتر. از اینکه کدامهایشان بیشتر من را دوست دارند. از اینکه گاهی شبها هم بههم فکر میکنیم — درونریزی.
یکهو من با هُرم گرم میشوم. همان موقع که تو مخاطب خاص میشوی. و سوزانا زیر باران راه میرود.
†
یکهو من یادم میافتد شبهای بارانی چهقدر میتوانند ادامه داشته باشند.
یکهو من یادم میافتد صبحهای بارانی چهقدر زیبا میتوانند آغاز شوند.
یکهو من یادم میافتد زمین، باران، و کمی آرامش، چهقدر میتواند بخشنده باشد.
□
گاهی یادم بنداز،
این آلفا
– با همهی ترسهایش، وسوسههایش، درگذشتهماندهگیهایش، و حرصهایش –
روزی
تمام میشود.
: )
در تقلای خوبی بود
تمام مدت…
و باد میوزید.
00:17 سه شنبه، 15 نوامبر 16
پریشانم
مثل سنگی که در تاریکی دریاچه پرت شده و دارد پایین میرود.
اینجور مواقع چشمهایم را میبندم،
سعی میکنم تو را آرام کنم،
و بخوابم.
بیا دست هم را بگیریم و با هم بخوابیم و در دنیایی بیدار بشویم که حداقلش هرگز دست هم را رها نخواهیم کرد.
شبت بخیر کوچولو.
پاییز؛
حسِ مزخرفِ صندلیعقب نشستن؛
بیمیلیهایِ تو؛
و انتظارات ات…
□
مزخرف میشوم.
و این حس خوبی نیست. و این پاداش خوبی برای «خودم» بودن نیست. و این انتهای کوچههای تنگ و تاریکی است که من را با مشت و لگد فشار میدهی تویشان، و نفس من بدجور میگیرد. و این ابتدای گم شدن است در عمقِ تمامِ نامفهومیهایِ شبهایِ طولانیِ پاییز.
مزخرف میشوم.
و این حس خوبی نیست که «خودم» سمبلِ تمام فحشهای خرفت و بیعرضه بودن در دنیای واژگانی تو قلمداد بشود. و این سست کردن بنیانهای استخوانهای من فقط کبودیها را بزرگتر میکند و پاییز را مهآلودتر.
مزخرف میشوم.
و تو هر روز بارها یادم میاندازی. بارها تلویحاً به خوردِ ذهن معیوب و آسیبپذیر من میدهی که خودانزجاری لیاقت من است، و امتدادیست الزامی در تأیید التزام تعهداتی که یادم نمیآید کِی پایشان را امضاء کردم. (و قانوناً و شرعاً و عرفاً حتی حق ندارم لعنتشان کنم.)
مزخرف میشوم.
و به دوردستها خیره میشوم.
و برای فرار نیاز دارم جیغ بزنم و پوستم را بِکَنَم، مبادا سلولهای مُردهی پوستم هم همدستانِ من در اتهامهایم باشند. مبادا دامن آنها هم گریبانگیر بشود.
□
این روزهایِ من، زندگی روایتِ فالگونهای است از یک ناباوریِ عجیب که نه میلای به بیدار شدن دارم ازش، نه میلای به عمیقتر خوابیدن. ازقضا وسط این لیمبوی لزج گلویم هم گرفته — نه سرما میخورم، نه سرما نمیخورم. و وقتی غرق میشوم در عمقِ تمام خاطراتِ پرتگاهگونه، تمام شادیها و غمهای گذشته را که عادت داشتم در چنین مواقعِ لازمای غرغره کنم، نه یادم میآیند، نه یادم نمیآیند.
این روزها حکایت پاییزی را دارم که یک نوتیفیکشن دریافت کرده مبنی بر اینکه «زمستان دیر کرده، توی ترافیک مانده، شما مشغول باشید تا برسد.» و بعد هم گوشیاش خاموش شده.
منتظرم تا زمستان برسد.
فقط منتظرم.
و صدای بوق ماشینها در ترافیک دقیقاً هیچ کمکای نمیکند.
این روزها من،
به این فکر میکنم که در جایی که فصلهای اتهام و انتظار بیاهمیتتر باشند، آیا زندگی راحتتر و آرامتر نیست؟
این روزها،
من چشمانم را در دستانم میگذارم و با تمام وجود به سمت «دوردست» فشار میدهم. پرت میکُنَم. میاندازم.
در دوردست، چشمهایم خیلی چیزها را نخواهد دید.
در دوردست، چشمهایم بدون ترس بسته میشوند.
در دوردست، «شب» همیشه بخیر است.
در دوردست، کسی من را به خودم بودن متهم نمیکند.
08:28 سه شنبه، 8 نوامبر 16
گاهی زمین
درست جلوی چشمان من
تَرَک برمیدارد.
□
دیشب چشمهایم را که باز کردم، همین شد.
تو آن سمت ایستاده بودی و یکهو باز زمستان شد. من ساکت بودم. مثل همیشه. نه به عقب نگاه میکردم که افسوس بخورم، نه به جلو نگاه میکردم که افسوس بخورم. خودم هم زمستان ساکتی شده بودم که طنینِ ترکخوردنِ زمین در عمق استخوانهای پوکم پژواک پیدا میکرد. و من خیره به جلو نگاه میکردم. با چشمهای خشک و توخالیام.
به تو.
□
دیشب زمین ترک برداشت.
و من زمستان شدم.
و من زمستان را بسیار بیشتر ترجیح میدهم به تابستانهای گذرا و دروغین. و من زمستانهای سرد ولی واقعی را بیشتر میپسندم — برای سلامتیام و میزان استرس و تپش قلب موجود در رگهایم هم بهتر است. (همان دکتر لعنتی…)
دیشب زمین تَرَک برداشت.
و من چشمهایم خشک بود. و تو ساکت بودی. تو بدون آنکه چیز خاصّی بگویی انگار همهی گفتنیهایت را گفته بودی. و من – نه آنطور که انگار چارهی دیگری نداشته باشم – منتظر بودم. و تو، آرام آرام محو میشدی.
اصلاً بدیِ مهم ترکبرداشتنِ زمین همینست که آنطرفش تاریک میشود و تدریجاً همهچیز محو میشود.
محو مثل واژههایی که اول املایشان را گم میکنم، بعد تلفظشان، بعد هم مفهومشان را.
محو مثل خاطرههایی که حتی بهعنوانِ «شاید خواب بوده…» هم دیگر یادم نمیآیند.
محو مثل آخرین باری که تو خندیدی و دویدی…
مثل آخرین باری که تو دویدی…
مثل آخرین باری که …
مثل تو؛
توی بعد از این،
توی بعد از من…
□
دیشب زمین تَرَک برداشت.
و من در آلفا روی برفهای ریخته شده در این تَرَکِ جدید لیز میخوردم. میخندیدم، مثل کودکای که نمیداند بزرگ شدن یعنی چه. مثل کودکای که از دردهای جسمی و روحیِ بلوغ هیچ تخیّلای هم ندارد حتی. مثل کودکای که الفبا را تنها تا ابتدای فصلِ «شادمانی» یاد گرفته.
بقیهاش محو بود؛
و صبح که بیدار شدم تو بودی ولی خیلی دور. خیلی دورتر از اینکه حتی زمزمهی «عادت» [کردن بهت] هم بتواند جبرانش کند. خیلی دورتر از آنکه صدایم را بشنوی؛ یا برایم دستی تکان بدهی.
رفتی برای خودت قهوهی صبحانهی همیشهگیات را بخری. من لَختای گیج شدم که چهطور از روی این تَرَکِ به این عظمت اینقدر راحت پریدی؟! که یادم افتاد وقتی ترک خورد تو آنور بودی. خودت آن سمت ایستاده بودی. خودت جلوی من بودی. چشمهایت را از پشت تلفن نمیدیدم، اما اینکه گریهات تبدیل به سکوتای از جنس برف شد و بالهایت کبود شد را میتوانستم احساس کنم… تقصیر مسئولیتپذیری خودت بود یا وسوسههای مجنونوارِ من، را، نمیدانم. اما میدانم من از تابستانهای دروغ متنفرم — چه کوتاه، چه بلند. و انگ ننگینای که با آن زندگی میکنم هم همین شهریوری بودنم است. به وقتِ پایانِ تمامِ انتظارهایِ انزجاردار.
تو محو شدی و وقتی برگشتی خیلی با من غریبه بودی. غریبهتر از آنکه فکرش را بکنم. هوایِ پاییزهای ناشناخته و خشک داشتی. خشکتر از چشمهای من زیر بادهای سوزناکِ زمستانِ نیویورک.
یادم هست یکبار گفته بودی که وقتی آمدی پیشِ من مردِ درونت را پشتِ در جا گذاشتی، کَندی، و با زنِ درونت آمدی اینقدر نزدیک. یادم هم هست که گفتی اگه روزی بروی، مردِ درونت را تنت میکنی (همانای که پشتِ در کندیاش، و خیلی محترمانه به چوبرختی آویزانش کردی) و به دنیای عجول و وحشی و بیرحم برمیگردی. یادم هست. و امروز صبح وقتی قهوهی من را هم گذاشتی کنار میزم، دستهایت خیلی مردانه شده بود.
□
دیشب زمین تَرَک برداشت.
و من، که میتوانم ساعتها به دوردست خیره بشوم تا برف دوباره من را مدفون کند، چشمهایم را بستهام.
با چشمهای بسته دارم تصور میکنم که ایکاش دفعهی بعدی که زمین تَرَک بردارد، من روی قایق چوبیِ تیرهام وسطِ دریاچه باشم. دریاچه که تَرَک بردارد من را هم میبلعد. بلعیده میشوم و با زمستان برای همیشه فراموش میشوم.
دیشب زمستان زود آمد،
همان هفت نوامبر که قرار بود خیلی اتفاقها بیافتد؛
و من برایت، بیشتر از همیشه، آرزوی شبی بخیر کردم.
آرام. سفید. نرم.