05:19 یکشنبه، 24 جولای 16
احتمالاً همهچیز از سی سال و چهار ماه پیش شروع شد. من از شش ماه پیش از تولدم شروع کردم به قورت دادن. تا همین دیشب که از فرط زلزدن به گوشههای قائمهی طرحهای فرش، دیوار، و سقف، خوابم برد.
مغز مغشوش و مشوّشِ من آنقدر بیش فعالی میکند که نرخ خروجیاش از سطح مقطع سوراخهای چشم و گوش و دهان وبینیام بیشتر میشود و بهناچارا محبورم از گلویم کمک بگیرم و قورت بدهم. خیلی. قورت بدهم.
البته ناگفته نماند که خیلی چیزها را هم بهصورت گل چین شده قورت می دهم. مثل تمام حرف هایی که اگر نزنمشان در ذهنم غرغره میشوند و از تو بدم مییاد؛ و اگر بزنمشان، از خودم.
□
ساعت ۴ صبح از خواب میپرم. مغزم باز موقع سیفون کشیدن گیر کرده و هیچ چاهبازکنای هم در دسترس نیست. دارد باز سرریز میکند و بویش تمام تخت را برمیدارد. این وسط یک بچه دایناسور ۴ ساله هم هست که وقتی گردنش را خم می کند تا از روی زمین برگ گیاهان تازه را بخورد، استخوانهای متوالی گردنش درست شبیه مهره های گردن من صدا میدهند. قرنچ قرنچ قرنچ. [نگاه گنگ به تماشاچیان.]
□
مینویسم.
شبیه خالیکردن کلّ محتوای کاسهی توالتفرنگی گرفته شده، با یک لیوان پلاستیکی، به داخل چاه حمام است. کمی طول میکشد؛ اما حداقل شدنی است. کمی هم کثافت بهبار میآورد، اما خب از اینکه بماند و سرریز بکند و بویش تمام خانه زندگی را بردارد که بهتر است. هیچچیز هم که نباشد، من از بچهگی ادعا میکردهام که آدم فنیای هستم! — دست، ها، یم.
مینویسم.
تو خوابی و من نمیخواهم علاوه بر بو و صدا، با نور هم بیدارترت بکنم. آرام مثل همان خفاش همیشهگی که ساعت ۴ صبح به آن مسخ میشوم، از کمد یک خودکار و کاغذ برمیدارم. لعنتی سال به سال دستخطم تخمیتر میشود. و این اصلاً خوراک خوبی برای مغزم نیست. دوباره الآن «از خود بیگانهگی»اش بالا میزند و شروع میکند به محتوای بیربط و مشمئزکننده و بحثبرانگیز تولید کردن. مثلاً اگر این نیاز هورمونمآبانه برای برون ریختن توالیدات زائد و غیرارادی از طریق نوشتن، به مثابهی استمناء مغزی باشد (و خواندن آثار براتیگان و کارور به مثابهی تماشای پورن)، آنگاه معادل همآغوشیِ کاملاً اختیاری با رضایت طرفیناش چیست؟
علیرغم اینکه من دارم با لیوان پلاستیکیام و با حداکثر سرعت تلاش میکنم، اما باز سطح محتوای توی کاسهی توالت فرنگی دارد بالا میآید. احساس میکنم یکی از توی تهِ چاهِ توالت دارد خاطرات چیزهایی که در یک ماه گذشته پایین رفته را هِی و هِی، تند و تند، به یاد میآورد. لعنت به خاطرههایی که هضم نمیشوند و روزها و ماهها و سال ها گوشهی معده آرام دست به سینه مینشینند و کمین میکنند؛ که بهمحض اینکه محتوای محیطی غلظت مناسب را پیدا کرد، سریع شیرجه بزنند و دوباره خودشان را جاودانه کنند. لعنت به خاطرههایی که آنقدر قوی و خودخواه هستند که بدون دخالت اراده، خودشان را الکی الکی جاودانه میکنند.
□
باید بخوابم.
تا همین جایش هم جولای ۲۰۱۶ بهاندازهی کافی گم شده است. حداقل ۲۴-اُمش را میشود کمی، فقط کمی، زندگی کرد. کمی، فقط حداقل کمی. حداقل فقط کمی.
اما میترسم. خوبیِ خوابیدن اینست که ممکن است خوششانسی یار باشد و به دنیاهای آرامتر و شادتر بروی. بدیاش اما اینست که وقتی سرعت پردازش و تولید مغز بیش از یک ثانیه بر ثانیه باشد، شروع میکند به موازیبازی و آنجاست که فشار شدید باعث داغ کردن میشود. همزمان در چهار و دوازده و شانزده و بیست و یک و بیست و سه و بیست و هفت سالگی زندگی کردن فقط ده دقیقهی اولش بامزهست؛ بعدش میشود بلایِ جان. برای همین ترجیح میدهم بیدار بمانم فعلاً و در همین یک فقره از خط موازی زمان زندگیام را بکنم. لطفاً.
□
مینویسم.
بعد از یک عمر بالا و پایین رفتن تو که باید فهمیده باشی هدف از استمنا، بر خلاف عاشقی، جاودانیِ شخصِ مقابل نیست. بلکه هدف فقط هیت-اند-ران است و بس. تخلیه کردن. پرداخت مقرّری بدون آنکه دقیقاً بدانی، یا حتی بخواهی بدانی، چرا. پس شاید بهتر سعی نکنی با ذرهبین لای تمام این برونریزیهای مغزیِ من دنبال سرنخ و عطر زنانه بگردی و شمّ و غریزههای غیرحرفهایات را محک بزنی. این صرفاً یک برونریزی ساده برای تخلیهی بکلاگ ایجاد شده در بافر بین ورودی و خروجی است. همین. نه حماسی است، نه رسالتای از جنس تابوشکنی، نه روشنفکری اورجیمآبانه، نه هیچ حرکت آکروباتیک فرهنگی یا اجتماعیِ دیگری.
صرفاً یک حرکت شخصی و ذهنی است در آکواریومی با دیوارهای شیشهای.
تو که میدانی پرایوسی من خیلی وقتست به فنا رفته…
□
مینویسم تا نترسم از ترسهایم از نوشتن و بیشتر عریان شدن. یک جایی اتفاقاً خواندم همهی ما کابوسهایی داریم که جلوی یک جمع عریانیم ناگاهان و سعی میکنیم فرار کنیم، اما طول میکشد به هر دلیلی. و از قضا در همین عریانی متوجه میشویم که خیلی هم کسی، آنقدری که خودمان توجه میکنیم، توجه نمیکند! جالب اینکه در واقعیت هم همینست. همین بود البته تا قبل از مسابقهی گداییکردنِ توجه، با واحد شمارش عددی «لایک». شعار نمیدهم، اما بهعنوان کسی که او.سی.دی و آبسشن عدد در زندگی داشته از پنج سالگی، شخصاً و رأساً اعتراف میکنم: لعنت به عدد.
بدون شماردن، تا جایی که مغزم از داخل ارضا بشود و نفس عمیق و آرامِ ناشی از رضایتمندیِ پایانِ ارگاسم را بکشد، مینویسم. بیچاره مچِ دستم که بردهی جنسیِ مغز سلطنتطلب من شده!
□
گاهی درمان خیلی گرفتگیها، فقط خالیکردن است. بدون اینکه بپرسیم چرا و از کجا. قعر این منحنی سینوسی دلتنگی است و اوجش تهوع خاطرات بد و خواب. و صدالبته زندگی همهاش درام یا اکشن نیست. زندگی گاهی ماهها نوارخالی دارد. و باید صبور بود. اما با این حال گفتنی من ثابت نمیشوم، نمیخواهم بشوم، اما قول میدهم تلاش بکنم فراز و فرودهایم کمتر تو را خواب بیدار بکنند. من نسبت به رام کردن یا وحشی باقی گذاشتن خاطراتم از گذشته و تولیدات مغزیام از آینده مسئولم. میدانم. میدانم. صرفاً رسیدن به یک قرارداد منصفانه زمان میبرد. همین.
□
تو بخواب.
آفتاب دارد میزند.
بیست و چهارم جولای ۲۰۱۶ شاید روز بهتری باشد. روزی که بشود بیشتر بخندیم و بیشتر نفس عمیق ناشی از رضایتمند بکشیم!
آخرین دقیقههای شبت هم بخیر.