11:46 یکشنبه، 26 ژوئن 16
در من گذشتهای زندگی میکند،
که سپردهامش به موریانههای مقیم در تکتک رگهای بدنم.
†
در من گذشتهای زندگی میکند،
که گاهی بهخاطرش تفتیش میشوم… همان حس مشمئزکنندهی لخت و عور شدن جلوی کسانی که با لباس رسمی و اخمهای درهم مشغول انجام وظیفه هستند.
†
من در گذشتهای زندگی میکنم،
که گاهی باتلاقش خیلی مکنده میشود. تا آرنج دستم را میکنم تو که کلیدم را بردارم، اما همهی من را میبلعد. مجبور میشم چند ساعتی مرخصی بگیرم، لباس غواصیام را بپوشم، همهی تنم را پودر تالک بزنم و بروم داخل… خیلی داخل…
اگر برنگشتم، این طناب را آرام بکش. آرام. چون اگر پاره بشود، من برای همیشه…
…
□ □ □
من از طریق میلینگلیستای که گویا در وصیتنامه تنظیم شده دعوتنامهی اینجا رو دریافت کردم. اولش فکر کردم تبلیغاتیه، مثل همهی بقیه. اما خب کسی برای تجزیهی اجزاء معمولاً تبلیغات نمیکنه. واسه همین کنجکاو شدم.
متصدی دم در یه کم خشک بود. شاید بهخاطر استریوتایپی بود که از مدعوین داشت توی ذهنش میساخت. شاید هم همهی ما براش یه انزجار مشابه رو ناخودآگاه بهارمغان میآوردیم — من و بقیهی مدعوین توی وصیتنامه. و جالب هم بود که همه با تیپ کاملاً یکشنبه و بدون شونهکردن مو اومده بودن. البته بهجز اون یکی که فکر کنم برای همه ویدا ذکرخیرش رو گفته بود. همونجور که توی ذهن تکتکمون شکل گرفته بود — با موهای ژلزدهی سنگین و پیرهن تنگ آستینکوتاه روشن.
بامزهگی داستان اینجا بود که خیلی از ماها دفعهی اولی بود که میدیدیم همدیگه رو. و خب سنخیتای هم نداشت که به هم سلام بکنیم. اما ناخواسته همهمون تو ذهنمون داشتیم دنبال یه ترتیب «قبل» و «بعد»ی از نظر زمان میگشتیم بین خودمون. مثل اون پسرهی معصوم و مو کوتاه با شلوار قهوهای برای من خیلی آشنا بود؛ فکر کنم دقیقاً اون «قبلی»ِ من بود. چون بیشتر از بقیه راجع بهش باهام حرف میزدی. جالبه… با همین احتمال من هم باید دنبال کسی بگردم که نگاه ترحمآمیز و آغشته به بیلیاقتپنداری به من داره، توی این جمع.
من که رسیدم یکی از چشمهات رو برده بودهند. فکر کنم یکی خیلی هول داشته که تا دعوتنامه رو گرفته، با سریعالسیرترین وسیله ممکنه اومده. یارو دمدریه میگفت هیچ گردنبندی توی گردنت نبوده از اولش، اما من شک دارم… جای ناخن هست روی بالای قفسهی سینهت. معلومه یکی کَنده بُرده. و خطهای ناخن هم کاملاً موازی هستند از بالا به پایین. معلومه کار خودت نبوده. به هر حال… اونی که سنش از بقیه بیشتره و یه حلقهی زمخت نقرهای (یا طلا سفید) هم تو انگشتشه با این دفعه شد دفعهی هشتم که دست راستت رو بلند می کنه، کمی مکث میکنه، بعد آروم میذاره سرجاش و یه دور دورت میگرده خیلی آروم. خوبه که بهجز من خیلیهای دیگه هم نمیدونن اینجا دقیقاً چی میخوان؛ در حالیکه میدونن یه چیزهایی میخوان. که شاید توضیحش سخت باشه. حتی برای خود کسی که میخواد. و البته یه جو سنگین ناشی از تعارف و خودبیمیلپنداری هم بینمون برقرار شده. که خب طبیعی هم هست.
من میرم بیرون یه تنفسی بکنم. معمولاً توی این جمعهای شلوغ اون دو سه نفری که برای تنفس میرن بیرون خیلی راحت با هم اخت میگیرن. یه جورایی یه اعلام فراغت از جمع خوبی بینشون مشترک هست. یه جورایی احساس میکنن همدردن، بدون اینکه کسی از دردش حرف بزنه.
یکی دیگه هم تصادفاً بعد از من مییاد. سرش پایینه و متوجه من نشده. اونم مثل همهی بقیه تو فکره. جالبه سلیقهی تو انگار توی تمام این سالها عوض نشده — عاشق کسایی میشدهای که موقع عمیق فکر کردن سرشون رو خیلی خم میکنن رو به پایین و راه میرن. بیرون که میرسیم میتونم راحتتر نگاهش کنم. (بدون اینکه نگران باشم کسی داره من و چشمهام رو همزمان اسنایپ میکنه.) معلومه یه هفت هشت سالی از من بزرگتره. و خب این قضیه کار رو راحت میکنه — احتمال اینکه رقیب هم بوده باشیم و بهخاطر دیگری دامپ شده باشیم، نزدیک به صفره. اما خب جفتمون همچنان یه جورایی ذهنمون جاهایی میره که نباید بره. من لای موهای ریختهی جلوی سرش دارم دنبال سلیقهی هفت هشت سال پیش از من ِ تو میگردم، و اون لای حالت پیشفرض ابروهام داره دنبال سلیقهی هفت هشت سال بعد ِ تو میگرده. خیلی منزجرکننده نیست این پردازشهای ناخواستهی مغزی برای من (و احتمالاً اون)، اما خب سؤال اصلی اینجاست که تو دقیقاً از چه کسی انتقام میخواستی بگیری با این کارت؟
من برمیگردم داخل و ۲۵ سنت میدم برای یه پاکت کاغذی. دوست ندارم چیزایی که میخوام ببرم رو تو خیابون مردم توی دستم ببینن. هرچی نباشه، توی سانفرانسیسکو من هم آشنا کم ندارم. دابل بگ نمیگیرم ولی. چیز سنگینی از تو نیست که بخوام بردارم ببرم. چیزهای سنگینِ بهجامانده از تو رو همون روزی که رفتی بهم دادی. من هم از همون روز گذاشتم همون گوشه و تکون نخورده که نخورده. تنها کاری که کردهم اینه که یه مقدار پنیر اخیراً مالیدهم بهشون که موریانههای مقیم رگهای بدنم وقتی به مغزم میرسند، بیشتر سعی کنند از ارثیهی تو بخورند تا از سلولهای خاکستری و نسبتاً سالم ِ مغزَم.
داره هوا تاریک میشه. من و دوتای دیگه فقط موندهایم اینجا و متصدی دم در داره با موبایلش تکست بازی میکنه و با گوشهی چشم ما رو نگاه میکنه که ببینه چهقدر انگیزهی رفتن توی رفتارمون هست که بتونه عی.تی.ای دقیق به مخاطب پشت تکستهای موبایلش بده. من، خیلی وقته انگیزههام باد نمیکنن که از بیرون لباسهام قابل تشخیص باشن. اون دوتای دیگه ولی هی دارن حرف میزنن. انگار با هم دوستن و جفتشون هم شنگولن. یقین دارم مال زمانی بوده که تو اکستروورت بودی. اون زمانی که احساس میکردی اگه به کلّ دنیا بگی فاکیو، دنیا بهت بیشتر لبخند میزنه و فرشتهها بیشتر شبهای پنجشنبه (دوباره) شفاعت میکنن. اونقدر گرم صحبتن که تا متصدی دم در صداشون میزنه سریع تصمیم میگیرن برن. اونی که سفیدتره تو مشتش یه چیزی از تو ورداشته (شبیه کلیه یا کبد) اما چون پول خورد نداره و دستگاه کارتخوان متصدی دم در هم خراب شده، مییاره میندازه سر جاش و میرن. سرِ سرِ جاش هم که نه، همین پرت میده. یه چیزی شبیه کبد الآن روی بالای قفسهی سینهت زیر چونهت هست، همینطور که روی تخت فلزی و زنگزدهی وسط این اتاق بزرگ و خالی خوابوندهاندت.
متصدی پشت سراونا میره توی راهروی منتهی به در خروجی که در رو که از داخل قفل شده بوده باز کنه تا اونا برن و بعد دوباره در رو از داخل قفل کنه. حالا دیگه فقط من و تو اینجاییم. بعد از این همه مدت. من یه تیکه از اون کلیه/کبد رو میکَنَم و میذارم جای کُرهی چشم راستت که خالی شده و پلکت رو میکشم روش. اینجوری خیلی بهتره. اینجوری خیلی شبیهتر شدی به اون چیزی که باید میبودی. و بعد من نگاهت میکنم. نگاهت میکنم و سعی میکنم بفهمم تو چرا هیچوقت نفهمیدی که این تورنمنت تکحذفی که تو در طی این همه سال راه انداختی فقط یه سری رقابت دوستانه بود به صورت گروهی. تو خودت خیلی چیرلیدر خوبی بودی، اما خودت هم میدونی که اگه نفر آخری رو دوباره با نفر اولی مقایسه میکردی، احتمال داشت بازی توی پنالتی هم مساوی بشه و به شیر یا خط کشیده بشه. این وسط خودت هزار تیکه شدی. ببین دستات رو، الآن فقط سه تا انگشت از دست راست و دو تا انگشت (اگه شست را هم حساب کنیم و ناخنش رو حساب نکنیم) مونده برات. همین.
قبل از رفتن دست روی موهات میکشم. علاقه ندارم برم بپرسم «بعدش چی میشه». یا کسایی مییان که از سری امروز محتاجترن (و احتمالاً از امروزیها هم خیلی بیشتر به تو بهچشم «یکی از» نگاه میکنند تا اینکه تو رو با اسم کوچیکت هنوز صدا بزنن)، یا کوره، یا خاک. موهات هنوز لخت مونده. موهات نگام میکنن. میدونن که هر موقع که بلند موندهن من اگه مطلع میشدهم حتماً خوشحال میشدهم. :-). و هنوز صافند. صاف و نرم. جالبه که موهات با اینکه از سرت میزدهن بیرون، اما هیچ شباهتی به افکار بیحساب و کتاب و کمعمق خودت ندارن. موهات خیلی آرومن. موهات آخرین اعضای زندهی بدنت بودن؛ و هستن. موهات.
متصدی دم در میگه قیچی ندارن. من تصمیم میگیرم با دندون پاره کنم. نه درحدی که کیسهام پر بشه، اما خب در حدی که اونقدری باشن که رنگشون معلوم بمونه.
توی خیابونهای سانفرانسیسکو راه میرم. من و ذهنم و موریانههای توی مغزم و موهای تو توی کیسهی کاغذی توی دستم. من خیلی وقت بود که متعلق به اینجا نبودم. من خیلی وقت بود که متعلق به خیلی چیزهایی که من رو تو خودشون حل کردند نبودم. و حالا، این منم و موهای تو. بهجز خندهی تلخ و بیهودهام چه کار دقیقی میتونم بکنم؟ و البته راه رفتن. راه رفتن بیپروا تا جایی که پاهام جا داره. گور پدر هر چی اپلیکیشن ترکینگ و جی.پی.اس و هلث مانیتورینگ و فلان و بهمان هست. من دارم «میروم»، گام برداشتن و انقباض ماهیچههایم فقط نشانههای خارجیاند. شبیه دود قطارهای دیزلی.
□ □ □
گاهی احساس میکنم موریانهها هنوز شادترین اعضای بدن من هستند. نه دوا درمان لازم دارند؛ نه جلوی آینه معلوم میشوند که تو بخواهی به من بخندی؛ نه حتی نصفهشب تو را از خواب بیدار میکنند که من مجبور بشوم تمام شب روی زمین بخوابم که تو اذیت نشوی؛ نه هم آنقدر سوسول هستند که نیاز به مراقبت و مالیدن کرمهای سه مرحله هر دوازده ساعت یکبار دارند. بهقول تو «صفای باطن» خودشان را دارند و بس. که خب همین هم خوبست. بالاخره هر آدمی، هر چهقدر هم سنگدل و عبوس و نارسیسیست باشد، تهِ تهِ دلش خوشحال میشود که بتواند کیفیت زندگی چار تا موجود دیگر را ارتقا بدهد. حالا میخواهد دهک کمدرآمد و آسیبپذیر جامعه در راستای عمل به شعارهای انتخاباتی باشد، یا موریانههای مقیم در رگهای تن که از سلولهای خاطراتای مغز تغذیه میکنند.
گاهی احساس میکنم ولی موریانهها هیچ شهودی نسبت به چیزی که میخورند ندارند. درست مثل اولین باری که یک غذای اصیل تایلندی را میخوری و هیچ فکری راجع به تاریخچه و حسها و انرژیها و کائناتهای پشت چیزی که داری میبلعی نداری — بهجز مزهاش. مزهاش اگه خوب باشد، باز خواهی آمد.
گاهی احساس میکنم دلم میخواست میشد بروم برای موریانهها شناسنامه بگیرم. اینجوری به رسمیت شناخته میشدند. اینجوری همه میفهمیدند و لازم نبود هر بار آنقدر در توصیفشان بکوشم که مخاطبم حوصلهش سر برود. اینجوری میشد باهاشان به خرید روزانه بروم. اینجوری میشد هر روز صبح وقتی بیدار میشوم لازم نباشد گردنم را حسابی تکان بدهم تا ببینم هنوز هستند یا نه. اینجوری میشد خیلی راحت در وصیتنامهام بنویسم که آنها، که سمّیترینهای درون من هستند، یقیناً باید سوزانده بشوند. و نه دفن. چون حتی از طریق خاک هم سرایت میکنند.
گاهی احساس میکنم تو میفهمی که پذیرفتن، صرفاً به معنای عدم انکار و نه لزوماً مقبولیت، گاهی بهترین راهِ جلو رفتن است. و اینجور مواقع ازت صمیمانه تشکر میکنم.