00:45 شنبه، 28 می 16
قسمت سختش آنجا بود که وقتی بههوش آمدم بههیچوجه نمیتوانستم باور کنم که احتمال این وجود دارد که در یک بیمارستان دولتی در نزدیکی اقیانوس آرام یکهو چشمهایم سیاهی رفته باشد و گوشهایم شروع به ناشنوا شدن کرده باشد و من با گفتن یک خداحافظی ساده به پرستار، در یک حرکت یکضرب رفته باشم. همین شد که چند ثانیهی اول سعی کردم بیدار بشوم. خیلی سعی کردم. مخصوصاً که بههوشآمدنام هم با کمی تشنج بود وقت دو تا پرستار داشتند یخ روی نخاعم میگذاشتند؛ و کمی هم شرمسار شده بودم. اما بیدار نشدم. نتوانستم. و مجبور شدم مثل همهی بقیهی بارهایی که نمیتوانم بیدار«تر» بشوم، فقط ادامه بدهم…
… تا عادی بشود.
†
راستش بزرگترین فرق بین فانتزی و خواب دیدن همین کنترل نداشتنش است. در فانتزی آدم خودش انتخاب میکند؛ در خواب اما کسی نمیداند آن آت و آشغالهای ته ناخودآگاه مغز، تحت تأثیر چه و چه و چه قرارست کجاها آدم را ببرند. بعد هم که بردند، گاهی یادشان میرود پس بیاورند. همین میشود که من الآن اینجا پر از ناباوری ایستادهام تا زمانیکه ناغافل بیدار بشوم و برگردم جای قبلی که بودهام. که آن را هم دقیق نمیدانم، یا یادم نمیآید. منصفانهاش هم همینست که یادم نیاید. آخر فانتزی که نبود که. که اگر بود، قطعاً اینوسط من از فرط هیجان خوابم نمیبرد که بخواهم باز گم بشوم.
†
گاهی، راستش، یادم نمیآید اصلاً آخرین باری که وقت کردم با حوصله و دقت فراوان، یکی یکی فانتزیهایم را جلوی آفتاب کنار هم روی بند بچینم کِی بود. تنها با فلشفوروارد میتوانم پیشبینی کنم که احتمالاً همان موقعاش هم دغدغهی شدید این را داشتهام که مبادا ناگهان باد شدیدی بوزد و نصف فانتزیهای من – رمزگذاری شده و نشده – لای بالکنهای این مجتمع مسکونی بچرخند و پرت بشوند توی ایوان در و همسایه. من که شانس ندارم، همین ترس از رسوایی فانتزیهای نصفهنیمه میتواند مثل اولین هیجانهای واقعی بلوغ باعث بشود من در حبابم جا نشوم و بزنم بیرون. بزنم بیرون و ساعتها در سطح شهر قدم بزنم و به نورهای مصنوعی و طبیعی یک خیابان تاریک، کاملاً شدید و ایدئولوژیکمآبانه دل ببندم. آنقدر که بقیهی همهی خوابهایم بوی تاریکیهای پوچگرایانه بدهند تا آخر عمر. و من در خواب دغدغهی این را داشته باشم که چرا دارم اینقدر «تدریجاً» میمیرم…
†
من مخوف نیستم. من صرفاً گاهی بدجور دور خودم میپیچم. گاهی هوس میکنم فکر کنم که این عینک منست که دارد دروغ میگوید و نه چشمهای ناتوان من. که دنیا همهاش به همان ۳٫۲۵ درجه ماتای ای است که وقتی عریان هستم میبینم. و این خودِ خودآگاهِ من است که صرفاً دوست دارد به هر بلا و بهانهای که شده سطح فانتزیپردازیام را تقلیل ببخشد؛ ولو با دروغای به عظمتِ شفافتر دیدن ِ آنچه که بوی خیانتاش محلای از اعراب ندارد. خیانت عینک به چشمهایم؛ خیانت چشمهایم به مغزم؛ خیانت مغزم به من؛ خیانت من به خودآگاهم؛ خیانت خودآگاهم به نیمکرهی واپسینِ ناخودآگاهام؛ خیانت نیمکرهی واپسینِ ناخودآگاهام به بیداری ِ خوابای که الآن دارم تویش تایپ میکنم؛ و خیانت آن بیداری به آرزوی همیشگیِ همجواریام با ریچارد.
وقتی که کاملاً پیر شدم.
… و به پیرشدن عادت کردم.
□ □ □
من میتوانم ساعتها راجع به نقش مستقیم ارتباطات و دنیای تکنولوژی در بازکردنِ دریچههای گوناگون در حبابهای زندگی افراد در اقصینقاط ایران حرف بزنم، و برداشتهای شخصی جامعهشناسانهام را پروارتر کنم — تا حدی که با هم یک سیستم خودتأییدگر مضمن بسازیم، بدون اینکه مخوف بهنظر بیایم. اما تهِ ذهنم همچنان بهطرز مضحکای تمام عروسکهای توی فروشگاههای ولنتاین فروشی، روح دارند. و این ایدئولوژی من هیچوقت نتوانسته من را رها کند.
قریب ۳۰ سال.
و نخواهد هم توانست. تا خودِ روزی که آنقدر پولدار بشوم که تمام عروسکها را بخرم و هیچ عروسکای باقی نمانَد که موقع خارج شدنِ من از فروشگاه، پشت سرم را نگاه کند و در نگاه معصومانهاش بگوید که من را میبخشد که مثل همهی بقیه فقط از کنارش رد شدم. (مثل لبخندهای خودِ خودِ کالیگولا؛ که برای کوچولویی که بهش حسودیام میشد، میخواندی.)
□ □ □
تو هر شب ساده و آرام به تمام خاطرات من از آیندهی تیمِ محبوبِ قعر جدولای ِ من گوش میدهی. و همهی حواست هست که به رویم نیاوری که هر دوی مان از استعمالِ ترکیب ِ «کشتی شکسته» دارد حالمان بههم میخورد. و حواست به همهی ذوقهای جوشندهی من هست. و خیلی واقعی چشمهایت به تصویرهایی که من با گلویم ترسیم میکنم گره میخورد. خیلی. طوری که انگار بچهگانهترین امیدهای کور من را در حد اعتقاد بودا-وار به معنویترین مرجع تقلید حاضر باور داری. و من با اینکه میدانم حداقل از بین من و تو یکیمان دارد به یکی از خودمان یا دیگری بدجور دروغ میگوید، ادامه میدهم. فانتزیهای فرار-وار رو به جلو. فانتزیهای روایتکننده از خاطرات آینده. آیندهای که در آن بیدار خواهیم شد. آیندهای که در آن در تمام پاییز فقط شمعدانی خواهد بود و باران و بوی خاک. همین.
همین.
فقط همین.
†
قدرتِ تخیل هر آدمای شبیه همان بازیاست که میگویند نباید از هیچ مردی آن را گرفت. منتهی بدیاش اینست که گاهی بدجور قدرتمند میشود. گاهی رو به آینه میایستد و یوهاهاها-گویان خودش را تشدید میکند. گاهی این وسط به خودش افتخار هم میکند و همانجاست که شروع میکند بیرحمانه فقط خلق کردن و خلق کردن و خلق کردن. و من، که چشمانم بسته است، سرم را از سجده بالا نمیآورم. ترجیح میدهم این بار فقط شاکرانه بی دار بمانم. بیدار ِ بی دار. آنقدر بيدار که حتی تخیلام هم در تخیلاش نتواند من را برگرداند. مطمئناً.
†
اما
راستش،
با اینکه خودم اقرار کردم و بهوضوح همهچیز را گفتم؛
ولی،
ببخشید که
امشب
هم
از فرط خستگی
چشمهایم
بسته
میشود.