23:44 پنجشنبه، 18 فوریه 16
بهقول تو، همیشه یا شبه یا ویکند.
بهقول من، ما رو از بچهگی عادت دادهاند به تلاش بیوقفه برای همذات پنداری خاطراتمان با تمام فیلمها و سریالها و داستانهای هپیاِندای که میدیدیم. اما تو میترسی. اما تو از نوشتههای من هم میترسی؛ و من مدام فراموش میکنم تمام چیزهایی که میخواستهام بگویم تا نترسی. ترس، مادرِ بدنامِ فراموشی است.
□
آری، این من بودم که علناً گفتم که نباید کسی که نه اخلاص داره و نه تا بهحال رسماً-عذرخواهی-کردناش را کسی دیده، گوشهی رینگ انداخت و انتظار داشت اقرارگونه پوزش بطلبد! تلاش احمقانه و خودفریبانهای خواهد بود.
آری، این من بودم. این من بودم که گفتم گاهی خاطرات و همهی ترسهای و شخصیتها و دوشخصیتگونههای گذشته من را گوشه رینگ میاندازند. من، به قدر خودم، مخلص هستم. اما حجم هجمهی خاطرات گاهی گلویم را میگیرد و میچسباندم به دیوار. من گردنم را کج میکنم و تو را میبینم، اما تو دور میشوی… تو با اینکه روبهروی من نشستهای و داری شام لذیذی که خودت درست کردهای را با من میخوری و از سالاد سبز و خوشمزه برای من هم میکشی، عقبنشینی میکنی.
آری، این تو هستی. تو که عقب میروی من فرو میریزم. من غرق میشوم. من بازنده میشوم. بازنده بودنم مهم نیست، اما یخهام بد درد میگیرد و تا صبح مجبورم بمالش از فرط فشار بازوی قوی همهی خاطراتای که من به سانِ زجرِ عادتگونهای مدام زیر و روی پوستم میکشم. میدانم تو از صدایش چِندِشت میشود. میدانم تو دوست نداری اینها زیاد این اطراف بگردند. میدانم تو حریم خودت را دوست داری همیشه عاری نگه بداری. میدانم. میدانم. میدانم.
اما گلوی من…
□
همین خاطرات «تو»های در گذشتهی من هستند که گاهی دستبهیکی میکنند و یک سسایتی خیلی آبرومند و بیغلوغش و در عین استقلال بسیار منسجم، میسازند. بعد که من موارد مشابهشان را در عالم روزمره میبینم، همین سوشال انگزایتی نصفهنیمهام تحریک و بعد تشدید میشود. بعد تا به خودم میآیم که بدوم، ناگهان دست و پایم قفل میشود.
من این لیبلها را از سر بیعاری بهخودم نمیچسبانم. من اصلاً لیبلای نداشته و ندارم. من اصلاً منزجرتر میشوم وقتی تو حتی لیبلهای مفتخرانه به من میچسبانی. من فقط دلم تنگ شده که خودم باشم و با کفشهای سیاه و شلواری که گوشهی پاچههایش پوسیده تمام میرداماد را توی برف راه بروم و جورابهایم حسابی خیس بشوند. همین.
†
عمیقتر که میشوم دلم میخواهد – نه از سر درد و درمان، صرفاً برای یک نفس عمیق از عمق سوراخهای بینیام تا ریشههای مغز هم که شده – کاملاً صندلی را بچرخانم و به اعماق انتهای عقبی صحنه زل بزنم حالا. چشمهایم را ببندم و در کمال آرامش درون و برون، کاملاً خلصه بروم به دوردستها. به زمانی که هنوز کامل به گمشدن خودم اعتراف نکرده بودم.
†
…
بیدار میشوم و من، سالهاست که به این پنجرهها خیره ماندهام.
بیدار میشوم و من، سالهاست که درگیر توقفام.
بیدار میشوم و من، سالهاست که بیوقفه در انتظار سکوت زمانام!