من خفاش بیاستعدادی هستم که از غروب تا طلوع آفتاب در مسیر عمودی بین شمال و جنوب غار محل سکونتش میجهد و آخرش با سکوت زمین را ترک میکند. همه فکر میکنند به سقف میچسبد، اما آن فقط جسمش است. من خفاش بیاستعدادی هستم که هرازگاهی از داخل درونش آب یخ ریخته میشود که نکند همهی اینها فقط انعمت علیهم و شانس باشد. که میترسد تعبیر خواب تخمهای گِرد در درون شکمِ مارمولکِ لهشده را برای کسی تعریف کند. که میترسد نکند باز دیر برسد.
تو اما داری من را یاد میگیری. میدانم از سر مهربانی یا خوشقلبیِ توست که وقتی درباره من در گوگل میجویی و فقط مینویسی «خفاش قطبی» و بعد گوگل Did you mean میکند که «خفاش بیاستعداد قطبی؟»، تو چشمهایت را میبندی بیاعتنا از رویش میگذری؛ و بعد چشمهایت را باز میکنی و فقط روی بنفش بودن و قطبی بودن تمرکز میکنی. این خیلی مهم است؛ حتماً. خیلی.
□
من خفاش بیاستعدادی هستم که شبها در تاریکی مسواک میزنم. در تاریکی از یخچال آب هویج برمیدارم. در تاریکی چسب همیشگی صورتم را پیدا میکنم و در تاریکی آرام میخزم تا خوابم ببرد.
بعد در تاریکی از خواب بیدار میشوم و کمی راه میروم. کمی به ساعت نگاه میکنم و نتیجهی شرطبندی را ذخیره میکنم که فردا صبح به خودم اعلام کنم — حدس میزدم ۴:۱۷ بیدار بشوم اما ۳:۵۲ بیدار شدم! برعکسِ دیشب که حدس زدم ۵:۲۲ بیدار بشوم اما ۲:۳۵ بیدار شدم؛ اما خداروشکر توانستم دوباره بخوابم تا ۶:۳۷.
بیدار میشوم و از اینکه هنوز تاریکست و در زمستان هوا آنقدر زود روشن نمیشود خدا را شکر میکنم. من، هر چه باشد، خفاش هستم و بس.
□
من خفاش بیاستعدادی هستم که از سر کاهلی با سرنوشت پروانههای صورتی و بنفش درون غار، فارغ از عنایت به سرشت منسوبشان، ور رفته و همهچیز را به فنا داده. بعد گریهکنان از غار فرارکرده تا زجههای پروانههایی که دیگر حتی نمیتوانند بپرند را نشوند.
من خفاش بیاستعدادی هستم که از اضطرابِ عدمِ موفقیت در یکبار دیگر پریدن در تاریکی شب، ساعتها در یک پوزیشن ثابت میمانم و به مذمتهای عنکبوتهای خرفت بههنگام بافتن تارهای کرکآلود گوش میدهم. بعد با گوشهی چشم به ماه خیره میشوم و به انتظار شنیدن صدای سوت کاپیتان باقی میمانم تمام شب را.
کاپیتان اگر نمیمُرد، من به ذوق دیدنش شاید قرنها از اینور به آنور میپریدم. شاید به پروانههای زخمی باز همچنان هر روز صبح، قبل از خوابِ خودم، کلی روحیه میدادم. شاید به طلوع خورشید لبخند میزدم و خیلی راحتتر خودم را میبخشیدم. اما کاپیتان خیلی ناغافلتر از آنکه فکرش را بکنم گذاشت و رفت. رفت و من ماندم و یک مشت جاهای خالی که حتی قرنها تاریکیِ غار هم پُرشان نمیکند.
با مُردنِ کاپیتان باید کنار آمد. هر چهقدر هم با کلیشهای بودن بعضی کلیشهها بجنگی، آخرش باید قورتش بدهی. کاپیتان رفته است.
من هنوز امیدوارم ولی. روز یا شب، پروانهها دوباره پرواز خواهند کرد. من دیگر افسوس نخواهم خورد و پروانهها هم من را خواهند بخشید — میدانند که هدف فقط حمایت بوده و بس. بعد با لبخند پلکهایم را خواهم بست و شب را خواهم بخیر کرد.
□
من خفاش بیاستعدادی هستم که دارد سعی میکنند تمام خُردهاستعدادهایش را وقف یادگیری از آدمها و غرایزِ زننده و واپسزنندهشان بکند. غرایزی که یک عمر میارزند بعضاً.
من خفاش بیاستعدادی هستم که میلیونها سال مدام بین گذشته و آینده تردّد داشته و صرفاً در سی سال اخیر، محض کمی استراحت و نفسگیری مجدد، در حال، جایی مابین دو قطب، زندگی کرده.
من خفاش بیاستعدادی هستم که برنامهاش برای بازنشستگی سپراندن ۶ ماه شب در قطب شمال و ۶ ماه شب در قطب جنوب است. نه در ابعاد ورکوهالیک بودن، صرفاً شوق بیشتر برای با چشمان باز دیدن و تأثیرگذاشتن. تأثیرترگذاشتن.
□
تاریکیهای این غار ولی کمکم دارند برایم خاطره میشوند. من استعدادهایم را لای خاطرات همیشه رخنه دادهام که بعدها – قرنها بعد – که لایشان را باز کردم، بویش بزند بالا! و برگردم به آن روزها. روزهایی که من هنوز نه کاملِ کامل خفاش بودم، نه کاملِ کامل بیاستعداد.
†
آن روزهایی که پروانهها قبل از پریدن لای گُلها خندههای دخترکانهی ملوسی میزنند. خندههایی که من را بدجور یادِ تو میانداخت. تویی که حالا من را به جرمِ خفاشِ بیاستعداد بودن، به جرمِ خودم بودن، گهگاه مصلوب میکنی. و من، به چشمهایت بسته و نابستهات وابسته میشوم، گرچه دیسکانکت هم میشوم گاهی؛ و بعد میروم به عمق غار چشمهایت. چشمهای سیاهت… که امشب را هم آنجا سپری خواهم کرد.
†
من، در عمق چشمانت سکونت دارم و وقتی پلکهایت را میبندی نفسم میگیرد؛ درست عین وقتی که گریه میکنی و من از فرطِ سیل خفهام میشوم.
بیا پرواز کنیم،
بانو
… همین امشب.
من در چشمان تو، تو در ذهن من
به همین آهستگی …