یادت هست تئوری من در مذمت پذیرش این جهان واقع این بود که تنها تفاوتش با دنیای خواب در پیوستهبودنش است؟ من اشتباه میکردم.
†
پریشب فهمیدم هر بار که میخوابم فورک میشوم. همینجا اعتراف میکنم که قریب چهار سال و اندی بود که – همانطور که تو از نگاه کردن به آینه میترسی – من از نگاهکردن به لاگهای سیستم میترسیدم. پریشب ولی رفتم. و شمردم. در طی این قریب چهار سال و اندی، با احتساب همان پریشبای، جمعاً ۲۷۳ نسخه از من در کائنات تولید شده است.
اینکه روی تخت خوابیدهام، یا روی کاناپه، یا توی دهان نهنگ، یا کنار تو، یا تو کنار من، خیلی مهم نیست. مهم اینست که این ۲۷۳ نسخه کافی هستند که مطمئن باشم حداقل یک دویست و هفتاد و سومشان (یک دویست و هفتاد و سوم از «خود»های من) الآن بهصورت استتیستیکال هم که شده، در جایی دارد آرام زندگی را بدون هیچ دغدغه اضافهای میکاود. بهسان همان کاویدنهای سرشار از ستیسفکشن و ریواردهای آنی و تأخیری سرشار. و خندههای مادر.
†
همین ۲۷۳ نسخه کافیاند ولی، که دیگر دلم نخواهد کلی زور بزنم تا یک ورژن دیگر از نیمخودم را به جهان هستی بیاورم — با شعار «یکراست میرود به سمت موفقیت خودم، و من برایش دیوارهایی که با صورت رفتم تویشان را صاف میکنم هرطور شده». بعد بخواهم اول دو سال گریه و مشکلات عدم توانایی ارتباط را حل کنم؛ بعد ده سال بعدش درگیر یاددادن باشم و مسئولیت اشاعهی آموختههاییام که قطعاً خیلیهاشان بهطرز احمقانهای نادرستند؛ بعد پنج سال بعدش (تا هفده سالهگی) درگیر گذراندن یک خط در میان بلوغ؛ بعد یک پنج سال دیگر درگیر گستاخیهای ناشی از فشار شناخت دنیای واقعی پیرامون؛ بعد هم … همین. پیشرفت پروژه را بشینم با چای داغ روی صندلی راک حدود ۹۳ درصد تخمین بزنم و خون پَرِتو را دولپی ساک بزنم که مهم نیست که هفت درصدِ نشدهاش همان ۹۰ درصد اصلی است.
همین ۲۷۳ نسخه کافیاند.
□
فکر کن، حداقل چهار تاشان آنقدر اعتماد به نفس خواهند داشت که راست راست بیایند روبهروی تو بنشینند و وقتی تو همهی زخمهای من را مرحموار مرهم میگذاری، توی صورتت بگویند که اگر آن نشاطها توی جوب نمیرفت، الآن ضربان قلبِ خودِ پیوستهام در دنیای مشترک و استاندارد، بعد از برداشتن چمدان تو به مسافت هفده پله، به بالای صد و هشتاد نمیرسید. واقعاً نمیرسید. و تو چه راحت انکار میکنی تمام تاریکی جوبهایی که میدانی من در منتهیالیهشان چهقدر داد زدم.
□
خودم که نه، و امیدوارم – یا بهتر بگویم، با شناختی که دارم مطمئنم – هیچکدام از دویست و هفتاد و دوتای دیگر هم هرگز آرزوی بودن جای کس دیگری را ندارند. خیلی که دنیا برایشان تنگ بیاید، فورک میشوند. حتی شده باینری و اکسپوننشیال هم رشد کنند، مهم نیست. با شناختی که دارم مطمئنم اگر هر کدامشان هر چهار سال یک بار بهطور متوسط هفت بار فورک بشود، حداقل ۶٫۸ بار هم کیل میشود. به همین راحتی.
†
ببین پریشب روی کاناپه که لم داده بودیم گفتم من اگر تکثیر هم بشوم، زیاد نمیشوم… دنیا سی سال اولش مهیج است. بعد وقتی تا گردن تو رفتهای، باید طوری زیر آب دست و پا بزنی که از دیدگاه ناظران خارجی سطح دریاچه کوچکترین موجی نداشته باشد. بعد باید یادبگیری همین کار را چشم بسته بکنی. بعد هم پوستت چروک میشود و میآیی بیرون حوله میپیچی دور خودت و میروی دریاچههای بقیه را نگاه/فالو میکنی.
این وسط گاهی من گم میشوم بین تاریکی مابین دریاچهها. گم میشوم وقتی جیغ میزنم. گم میشوم وقتی دست و پا زدنم را مهم هم نیست که دیگران ببیند. گم میشوم وقتی تو خیلی صادقانه و آگاهانه – بدون اینکه حتی پلک بزنی – توی صورتم زل میزنی و باور نمیکنی که داری باور نمیکنی که من خودم گمشدهای بیش نیستم.
میفهمم.
اینجایش حق باتوست. میفهمم. و میپذیرم.
آدمهای گمشده لازم نیست الزاماً در دنیای خوشتعریف و پیداشدنیای باشند که احساس پیداکردن و پیداشدن بکنند.
صرفاً لازمست بپذیرند. : )
21:36 چهار شنبه، 9 دسامبر 15
میگفت دلش تنگ نمیشود. دروغِ دروغ هم نمیگفت. بهکسی اصلاً لازم نمیدید دروغ بگوید. و خب حتماً هم تنگ نمیشد… اما دم رفتن یکهو برگشت و نگاه کرد. نگاه کرد و چشمهایش را بست. میخواست تا جایی که چشمهایش جا دارند آذوقهی سفر جمع کند در نگاهش. بعد خیره شد. چشمهایش نه سؤالی داشت؛ نه جوابی. نه حتی هیچ جملهی خبریای. فقط جمع میکرد و جمع می کرد و جمع میکرد. تا جایی که لبریز شد.
†
قبلترها بیشتر میخندید. بیشتر بیدلیل میخندید. این اواخر اما، همهی جملههای خندهدارش را با «وقتی که جوونتر بودم …» شروع میکرد. و باز میخندید. طوری میخندید که آدم که نگاهش میکرد خندهاش میگرفت. خودِ قیافهاش یک جور خاصای مضحک میشد. این اواخر طوری قیافهاش مضحک میشد که هرکسی میدید فکر میکرد با خنده بهدنیا آمده اصلاً! همچین وضعی بود… و کسی باور نمیکرد شبها خواب خفاش میبیند. شبها خواب میبیند آخرین کنجهای تنهاییاش را هم دارند بهزور ازش میگیرند. خواب میبیند بعد از اینکه همهچیزش را گرفتند، ناغافل متهم میشود و میرود زیر گیوتین.
این چند شب آخر از بوی گیوتین زیاد میگفت. از بوی آهن زنگ زده و تیغ کُند — که فقط زخمی میکند. از تلفیق بوی تیغ گیوتین زنگزده و صدای بارانهای آذرماه و ترسهایش از آینههای شکسته و هزارتکّهشده. از گردندرد که شکایت میکرد، میگفت «تقصیر گیوتینهست!» بعد چشمکی میزد و میخندید. طوری میخندید که هرکسی میدید فکر میکرد با خنده بهدنیا آمده. کسی فکرش را هم نمیکرد وقتی موقع بهدنیا آمدنش با تیغ قطعش کردهاند و انداختهاندش لای این دنیا، تمام مأموریتهای مرتبط و غیرمرتبطش در دنیا را منتهی به تیغ ببیند. تیغ زنگزدهای که میگفت شبها فقط خراش میدهد؛ اما نمیبُرّد.
†
میگفت دلش تنگ نمیشود. خیلی هم با اطمینان میگفت. طوری که حتی اگر فکر میکردی هنرپیشهی خوبی هست هم، باز، باورت میشد. میگفت دلتنگی برای کساییست که میترسند. میگفت خودش هم میترسد البته خداییاش؛ اما نه در حدّ دلتنگی. نه حتی تا حدّ دلتنگی… بعد هوا که تاریک میشد، دور گردنش را روغن نارگیل میمالید و راه میرفت و راه میرفت و راه میرفت. تا جایی که مطمئن شود دیگر دست کسی بهش نمیرسد. بعد با تکتک انگشتهایش از جلو تا عقب گردنش را درمینوردید و دنبال رگهای مشهود و استخوانها و ماهیچههای باکره میگشت زیر پوستش. آنقدر که خوابش میبرد.
†
آخرش کسی نفهمید دلش تنگ شد یا نشد. کسی هیچوقت راجع به دلتنگی آدمهای رفته نمیتواند چیزی بفهمد. این آدمهای مانده اند که میمانند دردودل میکنند و حرف میزنند و میریزد بیرون تا خالی بشوند و برای دل صاحبمُرده و صاحبزندهشان تعیین تکلیف کنند. آدمهای رفته بدجوری تکلیفشان روشن است؛ با خودشان البته.
این شبها که باران میبارد خاطره همان زمانی تداعی میشود که میگفت: الآن حتماً یک گوشهی مخروبهای از دنیا یک گیوتین از کارافتادهای دارد هی زنگ میزند! میگفت گیوتینهایی که زنگ میزنند دراصل دلشان است که دارد میپوسد؛ اما با خاطرهی گردنهایی که راحت کردهاند چشمهایشان را روی هم میگذارند و سپری میکنند. با لبخند. خیلی آرام.
… میخندید و گردنش را میمالید و میگفت: فکر کردن به گیوتین، آرامشبخشترین بالش من است.
داشتی میدویدی و همه برایت سوت و کف میزدند که من رسیدم.
من رسیدم و نگاهت کردم.
نگاهت کردم و گفتم بیا کمی در آغوشم آرام بمان، بانو.
دراز کشیدی و از لای بازوهایم با چشمهایت یخ و خیره کمی نگاهم کردی. بعد بدون اینکه چشمهایت بیان کنند خستگی یا چیز دیگری را، صرفاً بسته شدند. دستم را گذاشتم رو چشمهایت و خوابیدی.
آرام بخواب بانو. من هر وقت لازم نباشد برای دویدنت کف و سوت نمیزنم.
دیر آمدی بانو.
دیر…
خیلی دیر…
ببین حتی نوامبر با همهی شیرینیهایش گذشت. ببین برای من دیگر دست به قلم بردن هم تلخ شده. ببین آنقدر از دریچهی آن دوربین همیشگی دنیا را دیدهام که دیگر نای انداختن باطری به جان دوربین را هم ندارم.
□
دیر آمدی بانو.
از آن شبی که در دهان نهنگ خوابیدم، خیلی چیزها عوض شد. من در دنجِ کنجِ دنج زندگی تنهای خودم، سکونِ خلاءِ سکون را داشتم تجربه میکردم. بعد تو یکهو آمدی و همهی معادلهها زیرورو شد. بعد تو آمدی تا تمام شبِ هالووین، من با قیافهی مضحکتر از خودم در شهر قدم بزنم. بعد تو آمدی و همهی گلهای خشکشدهی قرمز و قهوهای داخل گُلدان گِلی کنار تلویزیون شروع کردند به ویارِ زندگی سردادن. و من رو به دیوار، رو به آینه، رو به تنهاییهای خودم که داشتند بدو بدو از من فرار میکردند، رو به آینه، رو به دیوار، رو به خودم، خشکم زد. تو گویی حیاتم را داشتم دودستی وقف گلهای خشک میکردم — نوبتی هم اگر میبود، نوبت آنها بود. آنها حالِ مضارعِ حضورِ تو را بهتر از من درک میکردند؛ خیلی بهتر. میفهمیدند. میطلبیدند. مینوازیدند.
دیر آمدی بانو.
من به دردهای بدنم عادت کردهام دیگر. من تا بهخودم میآیم میبینم بیمقدّمه از تو پرسیدهم که حاضر بودی با کسی که کمتر از ۵ سال از عمرش باقی ماندهست، … و بعد خودم مبهوتتر از تو میمانم. و میترسم از آینه. نه مثل تو که بخواهم بعد از زل زدن در آینه پرواز کنم — فقط میترسم. میترسم نگاه کنم و کسی در آینه رویش نشود به من نگاه کند. کسی در آینه استخوانهایش را قایم کند تا نبینم. بانو، خیلی چیزها را با دیرآمدنت خلق کردی…
که…
شاید…
نباید…
دیر آمدی بانو.
دیر آمدی و من آنقدر لالاییهای خودم را گفتهام که دیگر به لالایی مصون شدهام. بی هیچ حسی. صرفاً میدانم لالایی یعنی بگیر بخواب؛ فردا حداکثر تا ساعت ۹:۴۰ صبح به وقت ساعتی که ۱۶ دقیقه دیلیتسیوینگ دارد وقت داری که نعش خودت را از خانه پرت کنی بیرون. لالایی یعنی همین. یعنی جمع زدن مدام ساعت با هشت، و مقایسهاش با ۹:۴۰ صبح به وقتی ساعتی که ۱۶ دقیقه جلوست. لالایی یعنی همین.
و من خیلی وقتست از ساعتهم بهطرز مشمئزآوری میترسم.
و از خندههای عفونتآمیز و موذیانهی ساعتی که فقط با برق کار میکند.
و از نفرین روح ساعت دیواری که بهجرم تیکتیک کردنش اعدامش کردی. یکشب. خودت. [باز] مقهورانه.
□
دیر آمدی بانو.
من با دوم دسامبر ۲۰۱۵ آخر چه کنم؟! تو بودی خودت چه میکردی؟ تو بودی لای این همه فرارکردنهای بیوقفه گم نمیشدی؟ تو بودی آنقدر شدید گم نمیشدی که حتی هویّتت را هم در آینه نتوانی و نتوانند تشخیص بدهند؟ بعد مدام شک کنی که نکند هویت جعلی تو را بهزور به مغزت خوراندهاند… نه، بانو؟
دیر آمدی بانو.
من با چهارشنبههایی که در هفتههای کاریِ ۵ روزه حکم انگشت میانی را دارند رابطهی خوبی دارم. نزدیکشدن به ویکاند…! اما… اما… صبر کن… اما، من از ویکاند هم میترسم راستش. شاید تو مجبورم کنی این ویکاند آینه را دستمال بکشم. شاید از ترس باز ضربان قلبم برود بالای ۲۰۰. شاید باز در همین ۵۲۰ فوتمربع فرار کنم و گم بشوم. شاید باز…
بانو، بانو، بانو.
از من شببخیر نخواه. در دنیای من سالهاست دسامبر شده [و مانده] است.
تا فوریه صبر کن.
حداقل.
لطفاً.