12:47 شنبه، 24 اکتبر 15
وقتی تو آمدی؛
وقتی تو آمدی؛
وقتی تو آمدی،
من ساکت نشسته بودم و زل زده بودم. به آسمان. به دریاچه. به شهر. به افقای از گذشته. به همه ردپاهایی که قرار نبود دیگر جایشان پا بگذارم. به همهی ناباوریهای سالهای جدید. به خندیدن به ۲۰۱۶. به باور نکردن زمان. و مکان. و خندههای از ته دل.
اما تو آمدی.
و من خیلی خودم را منعطف کردم تا تو جا بشوی. و جا شدی. و طول کشید، اما شدی. و خندیدیم.
اما رفتهرفته تو رو به پریشانی گذاشتی…
وقتی تو پریشان شدی؛
وقتی تو پریشان شدی؛
وقتی تو پریشان شدی،
آسمان دلش گرفت. تو قرار نبود پریشان بشوی. تو قرار نبود خیلی چیزها.
میخواستم یک گنجینهی سیصد و پنجاه صفحهای از تو قرار نبودها بنویسم.
اما حیف که قرار نبود من شروع به نوشتن گنجینهای از قرارنبودنهای تو بکنم.
این شد که نگاه کردم فقط،
کمی پریشان هم شدم.
همین…
وقتی تو رفتی؛
وقتی تو رفتی؛
وقتی تو رفتی،
من نه به جلو نگاه کردم، نه به عقب.
نه حتی به زیر پایم.
خودم گفته بودم چشمهایم را هم با خودت ببری
لطفاً.