04:39 یکشنبه، 26 آوریل 15
ساعت چهار صبح که از لابی وارد آسانسور میشم یهو قبل از بستهشدن درب آسانسور یهو خاطرهای-تو دستش رو میذاره لای در و در دوباره باز میشه. خاطرههای تو مییاد توی آسانسور و بهم لبخند میزنه. درست مدل بقیه همسایهها که زبون هم رو نمیفهمیم فقط لبخند میزنه. چیز آکواردای نیست که بخواد گوشی موبایلش رو از جیبش در بیاره و باش ور بره که نخواد فضا خشک و عجیب پیش بره. من هم در نمییارم. بهش لبخند میزنم. یهکم جا خوردهام. اما بعدش به خودم مییام و دکمه طبقه ۶ رو فشار میدم. بهم لبخند میزنه. میترسم طبقه شیش پیاد شه. البته اگه پیاده شه احتمالاً تو راهرو گم میشه. من همیشه از آسانسور ساختمون E مییام بالا آخه و معمولاً بقیه ساکنین ساختمون F از این آسانسور نمییان بالا؛ و معمولاً وقتی طبقه ۶ پیاده میشیم اونا تو راهرو گم میشن. خاطرههای-تو ولی هیچ دکمهای رو فشار نمیده. خاطرههای-تو به هیچ طبقهای تعلق نداره. خاطرههای-تو هیچوقت توی هیچ راهرویی گم نشدن. متأسفانه.
طبقه ۶ من یه گودنایت لایت میگم رو به در آسانسور. پشتم بهشه. با لبخند جوابم رو میده. خاطرههای-تو خیلی صامتتر از اونیه که فکرش رو بکنی. و دکمه طبقه ۷ رو فشار میده. من از آسانسور خارج میشم و وقتی پشتسرم در بسته میشه یهو فکر میکنم. من هیچوقت طبقه ۷ نبودهم. خاطرههای-تو ولی خیلی موقعها خیلی جاها میرن. خیلی جاهای عجیب. خیلی جاهای غریب. خیلی جاهایی که من هرگز نبودهام توشون. خاطرههای-تو، متأسفانه، و برخلاف همه تصورات و امیدهام، به حال محدود نمیشن. بعضاً در آینده هم میرن. متأسفانه. خیلی جاهایی که من هیچوقت نبودهام. و قرار هم نیست باشم. و اونقدر محافظهکارم که حتی فکر بودن اونجاها رو هم نمیکنم.
تو راهرو گم نمیشم. سالهاست توی این راهرو گم نشدهام. مییام تو خونه. در رو پشتسرم قفل میکنم. خاطرههای-تو، متأسفانه، کلید دارن ولی. کلید ای که برای تو ساختم هنوز توی داشبُرد ماشینه. خاطرههای-تو ولی، کلید خودشون رو دارن. کلید همهجا رو دارن. حتی توی تخت. حتی پسورد ایمیلهام. حتی رنگ ملافهی تخت کوئین سایز. حتی تشنگی تمام خوابهام؛ رو.
خواب میبینم جسور شدهام و دکمه طبقه هفتم رو فشار دادهام برای اولین بار. شاید هم اشتباهی فشار دادم و دارم ادعا میکنم جسورم. بهروی خودم نمییارم و سعی میکنم دوباره داد بزنم از همینای که هستم خوشحالم. در طبقه هفتم باز میشه. همهجا خیلی روشنه و پر از مه. یه کم شلوغه. غیرتی میشم که خاطرههای-تو نکنه لای این همه شلوغی به من خیانت بکنه. ناراحت میشم. اما به خودم دلداری میدم که خاطرههای-تو، از خودت، خیلی باوفاترن. تصمیم میگیرم اعتماد کنم. من به خاطرههای-تو، مثل خود تو، خیلی ایمان داشتم؛ که هر جا رفتی، هر موقع رفتی، فقط لبخند زدم.
بر میگردم طبقه شیش و سرم رو میندازم پایین و مییام خونه روی تخت دراز میکشم. چشمام رو میبندم. بیدار میشم. چشمام رو باز میکنم — رو به سقف. این بالا طبقه هفتم هم هست. اما دیره. خیلی دیره. باید دوش بگیرم و بدوئم دوباره.
من هیچوقت طبقه هفتم نخواهم اومد. من ساکن طبقه هفتم نیستم. و هیچوقت هم اقدام نمیکنم برای رفتن به طبقه هفتم. حتی اگه دلم خیلی تنگ بشه. مخصوصاً اگه دلم خیلی تنگ بشه. سرم رو میچرخونم و به دیواری که یه موقعای یادگاریهای تو روش نصب بود برای هر روز صبح از خواب بیدار شدنم، نگاه میکنم.
خاطرههای-تو اگه داوطلبانه حاضر بودن بیان طبقه شیشم، طبقه شیشم میشد بهشتترین طبقهی کل ساختمونهای A تا F. اما نخواستن. اما بهطور داوطلبانه نخواستن. اونقدر داوطلبانه که من در کمال هوشیاری و سلامت عقل و روان، هر شب در رو پشت سرم قفل میکنم. میدونم ترسناک نیست که تو کلید داری. صرفاً چون هیچوقت ترسناک نبوده. هیچوقت.
□ □ □
با آیدا که یک ساعت حرف میزنم بهش از خودم مثال مییارم. و تو. بعد بهش میگم که برای مثال، تو بهترین انتخاب زندگی من بودی که کردم. و بعد میگم که بدترین انتخابای که تو زندگیم کردم هم تو بودی. شاید بهترین بدترین انتخاب. شاید هم بدترین بهترین انتخاب. و ادامه میدم که اگه خیلی تجربهها رو تو زندگیم زودتر و کمهزینهتر کرده بودم، هرگز تو اینقدر من رو زخمی نمیکردی. و خدشه دار. که حالا بخوام هنوز هر روز صبح قطرههای خون پشت کمرم رو از روی ملافه جمع کنم.
آیدا چیزی نمیگه. مطمئنام در عین همهی چرت بودن این جملهها، میفهمدشون. چون خیلی بارها بیتابیهام رو دیده. و ساعت چهار صبح بیدار بودنهام رو شنیده. و با یه وات-د-فاک سعی کرده بخنده بهم. خندههای خوب. : ).
بهش از آپورچونیتی-کاست میگم. میفهمه. یعنی یه سکوتای میکنه که معلومه میفهمه. خیلی بهتر از تو. خیلی بهتر از همهی بدترین تصمیمها و انتخابهای من. خیلی بهتر از همهی چیزهایی که براشون افسوس نمیخورم.
فقط،
دلم،
خیلی تنگ میشه.
□ □ □
به سان خرس قهوهای بیحوصله و خودخواه و مهربونای بودی که درخت جدیدی پیدا کرده بود. و روش با ناخن علامتها و سمبلهای خودت رو میکشیدی. و بعد میرفتی یه دور میزدی و ناخنهای رو سوهان میکشیدی. و من و این زخمهای رو کتف و کمرم، دلمون برات تنگ میشد.
تا اینکه یک روز بدون جی.پی.اس رفتی. و همهی دلخوشی من و این علفهای هرز دور و بر، این شد که خودمون رو توجیه کنیم که گم کردهای راه برگشت رو.
تا اینکه یک روز یه کلاغ سیاه لعنتی خبر آورد. تا شروع کرد راجع به تو حرف زدن، من زخمهای توی گوشام فوران کردن. و دیگه نشنیدم. و خیلی بهتر که نشنیدم. خبرهای کلاغیِ تو به درد همین علفهای هرز میخورن. من، تا وقتی به خودم هست، ترجیح میدم حتی اگه پوست بندازم و پیرتر بشم هم، جای زخمهای تو روی تنهام، ساقه در نیارم. شاید خیلی موقعها کلاغ و دارکوب و سنجاب دورم پرسه بزنن. اما اینها همه یادگاریهای تو هستن. یادگاریهای تو که مربوط به آیندهان.
آینده.
شب بخیر خرس قهوهای مهربونای که یک روز ابری محو شد.