خواستم برایت بنویسم. چند وقتیست خیلی خوابت را میبینم. به انواع مختلف. توی خوابی حتی حسودی هم میکنم گاهی. گاهی هم نمیکنم البته.
خواستم برایت بنویسم. فقط بپرسم حالت خوبست؟ میدانم بالاخره نزدیک اقیانوس زندگی میکنی. من هم چند وقتی هست که مجاور بودهم؛ منتهی همین دو هفته پیش برای اولین بار رفتم. رفتم تا لب اقیانوس. حتی توی اقیانوس. با پای برهنه. من بودم و دوربینم. من بودم و خودم. من بودم و یک سهپایه که هنوز نشستهامش!
خواستم برایت بنویسم. که هنوز عمدهی مثالهایم برمیگردد به تو. که هنوز سرک میکشم. که هنوز از دیدن همه انزجارها مشمئز میشوم. و بعد خوشحالی از بیدار شدن! ببخشید، ولی واقعاً همینست.
خواستم برایت بنویسم. صادقانه. اما بعد یادم افتاد. یادم افتاد چهقدر هزینههای پست اینجا گران شده. که چهقدر تهوع برت میدارد وقتی باز کنی و ببینی از منست — گرچه از روی پاکت و سربرگ این دیوانهخانه شاید بفهمی هنوز منم. شاید …
18:36 دوشنبه، 19 ژانویه 15
من از دسکتاپ لپتاپت متنفرم. من از عکس و نام و نشان همهی اغیار واقعی که مالکان اصلی تو هستند متنفرم. من از تمام چیزهایی که مراعات حال منرا میکنی که قایمشان میکنی متنفرم — جلوی چشم من نیست که نباشد؛ دسکتاپ خودت که هست!
†
نه الزاماً در حد ششماه قطب؛ ولی در همین حدود زمستانهای خودمان. تاریکیاش زیاد باید باشد. و بهجا. و دقیقاً همانجایی که دارد کلافهگی بهاوج میرسد باید شروع به تاریک شدن کرد. بعد کمی چشمها را بست و از شب الهام گرفت. از آرامش شب. و از همه چیزهایی که شبها به من قرض میدهی و صبحها ساعت ۱۱ پس میگیری.
الآن سر شب است و من دارم آرام میشم. قرارست بیخوابیهای شش روز اخیرم را جبران کنم. قرارست خوب بخوابم. خیلی قرارها هست.
†
شبهایی که خیانت نمیکنم؛ آسمان اینجا هم به من لبخند میزند.
شبهایی که خیانت میکنی؛
شبهایی که خیانت میکنی، آیا به آسمان نگاه میکنی؟
اینجا چند هفتهای هست که صبح شده
و من درگیر پساندازکردن هرچهبیشتر چیزهایی هستم که قرارست برای نگفتن کنار بگذارم.
□
اینجا چند روزی هست که صبح شده
و من بیرحمانه به تمام تابلوهای روی دیوار، پردهی عمودی کشیده، اشیاء اطراف، و حتی غذاهایی که میپزم نگاه میکنم. من بهشان مشکوک نیستم، ولی فکر میکنم اگر آنها هم از من خسته بشوند، کجا میروند؟
□
اینجا چند سالی هست که صبح شده
و من، من انگار که قرارست بهزودی بیدار بشوم. انگار قرارست از زیر علامت سؤال دربیایم. انگار قرارست دیگر فقط با لبخندهایی از جنس رضایت ارتباط برقرارکنم — ساده، نهلزوماً عمیق، ترجیحاً با چال روی گونهها.
□
اینجا صبح شده
و من خیلی وقت است که بیدارم. منتظر شهر بودم که اولین لبخند را او بزند.