من بترسم؟ من از چی بترسم؟
از نفسم؟ از تنگ بودن سوراخهای داخلی بینیام؟ که باید با دست از وسط بینی به سمت زیر پلکهایم بِکِشم تا نفس حسابی برود توش؟
من بترسم؟
از اینکه قاعدتاً دیگر نمیتوانم با لپتاپ بهمعنای آن-تاپ-آف-مای-لپ کار کنم؟
از اینکه کمخوابیها بر من استیلا یافتهاند و مثل جوونی، نمیتوانم تمام روز پشت گوش بندازمشان؟
من بترسم؟
از اینکه کدام قسم از زیستشناسی جانوری در خون و رگ من کم شده که مبتلا به پلکپریدگیهای پیاپی شدهام؟ در پس مژههای پرپشت؟!
از اینکه پوست سرم میپوسد هی. و بهخودم میگویم که هنوز نسبت رشد سلولهای سرم، پوست سرم، جمجمهام، مغزم، بیشتر از مرگ برادران دوشادوششان است؟
از اینکه از اینکه خوابم، خوابتر نشوم؟
من بترسم؟
از اینکه همه چیزهایی که در تمام این نُه سال اتفاق نیافتاده، شاید یک روزی اتفاق بیافتد؟ از اینکه هر بار که فیونا از فرط خنده قلبش را میگیرد و چشمانش از درد خیس میشود؟ از اینکه فیونا در گوشم میگوید که تنها امیدش…
□
ریچارد زمانی ریچارد شد که هنوز اینترنت نبود. که هنوز دیدن یک چاقوی تازه در فارمز مارکت، شعف داشت! که مخاطب اولیهش، درخت و چوبهای کلبه و آتش شومینه بود. نه لایک و کامنت. نه فریاد لونلینس. نه قیاس در دو تَبِ ساید-باید-ساید شده توسط سیستم عامل گرافیکی. نه تعداد فرندها در سه رقم [اعشار؟].
ریچارد،
اصلاً،
میترسید؟ نمیترسید؟ نمیدانیم ما.
اما میدانیم به ادنا داد کلید ننوشتههایش را. و میدانیم فالوئرهایش، بعد از مرگش تازه گرد هم آمدند.
ریچارد میترسید؟
نمیترسید؟
نمیدانیم ما.
رسالت ما این نیست.
رسالت ریچارد هم شاید این نبوده.
قطعاً رسالت ما نیست تحقیق راجع به رسالت ریچارد.
اما باید یاد ما باشد. که گهگاهی توکّل کنیم. به درخت. به چاقو. به آنکه اشکهای فیونا را میبیند. به همه امیدها. به همه امیدهای الئو. به خندههای الئو. به خندههای بنیامین. به تلاشهای مارگارت. به زندگیها.
نه الزاماً باید آنتروپولوژیست باشیم که بفهمیم. اقوام مایا مرتبسازی بلد بودهاند، بیآنکه تحلیل کامپلکسیتی بدانند!
باید دل به دریا داد.
باید پارو زد.
از مونتانا، تا توکیو.
□
ترس؟
رسالت ما تببین مفهوم ترس نیست. رسالت ما هیچ تبیینای نیست اصلاً. رسالت ما حتی ترویج هم نیست. خطابه به تمبان؟!
تمام تلنگر ترس، تحقیر تقلای تمامنشدنی طمع ماست. من حداقل. که یادم نرود امید، را، نگیرم. آرزو شاید؛ ولی امید انگیزه درخت برای تاب آوردن زیر برف و بقا زیر بوران است. که باز بهار برسد و بروید برای بازطلب باران، بهسان بچههای بازیگوش [که] بیآنکه بدانند هیچ از زندگی، تخم امید را در دل مادرانشان باز میکارند.
ترس؟
امید هست بانو.
پس بگذار تمام مزهی ترس، برای بازکمینکردن در کنام آغوش تو باشد.
چنان ببر بازیگوشی، که همیشه مینامیدهایام!
نقش آدم بدهی داستان را من بهعهده میگیرم
تو نگاه کن
و خیالت راحت باشد دیگر کم کم
آدم بده، منم؛ کاملاً.
شب که خوابیدی، روحت آرامتر از خودت میخوابد. و من نگاه میکنم. من و تمام سرخپوستها و دردهای از دستدادن عزیزانشان. قربانیشدهگان.
من هم سعی خودم را میکنم بخوابم. میخوابم، بالاخره. فرق هست بین بد خوابیدن و بد خواب دیدن و خوابِ بد دیدن… اما تو لازم نیست اینها را بدانی. آدم بدهی داستان من هستم. و با گریم هم از صحنه خارج میشوم. بگذار کسی نفهمد. بگذار تو هم با انگشت من را به همه نشان بدهی و شاخهایم را جزء لاینفک وجودم توصیف کنی، برایشان. من راضیام.
من راضیام.
من به باانگشت نشان داده شدن عادت دارم.
من به نگاههای غریب مردم عادت دارم.
من به بهعنوان شخصیت منفی داستان کمکم از ذهن خواننده پاک شدن عادت دارم.
من به همهی اینها عادت دارم؛ و سعی میکنم راضی بودنم برایم عادی نشود حداقل؛ که نیمچه ذوقی داشته باشم از باز محکوم شدن هر بار!
ذوقش به کنار، عمق لذتش شب قبل از خوابست که گریمهای سیاه را پاک میکنم. همه خوابیدهان، پس باید آرام باشم. آرام با پنبه و قدری آب؛ آب آرامشبخش. پاک میکنم کمکم همه را. و زیر پتو میخزم.
بگذار نبینندم وقتی خوابم و بی آرایش. بگذار آرام در گذشتهی اندک نجیبم بغلتم در خواب. بگذار…
باز نفرین میکنی ولی، میدانم. میدانم خوابم آشفته خواهد بود، میدانم.
میدانم ولی هر شب همه را پاک میکنم و میخوابم.
شاید امشب، خودت به خوابم آمدی؛ خودت تنها. آنوقت دیگر کسی نیست که شاخهایم را نشانش بدهی. اصلاً خدا را چه دیدی، شاید زد و با هم کندیمشان. بعد هم تو لبخندی زدی بهم، بدون هیچ تشویشای؛ و من آرام، بیشاخ، بیآرایش، بیآلایش، گرفتم تا ابد خوابیدم. کنار تو.
دلم سلفی خواست.
نور.
با ذوقهای کلاس دوم و سوم.
دوم و سوم دانشگاه.
و نورها وقتی دست تو رو میگرفتم.
و سرمای زیر پتو وقتی دست تو رو میگرفتم.
و گرمای بخاری پرایدهای خطی پل کرج وقتی چشمام رو بعد از یه عالمه گرفتنِ دستِ تو می بستم.
و فکر دوباره دیدن تو.
دوباره گرفتن دستای تو.
تو شب.
پر از نورهای مختلف.
و عجیب.
بذار عجیب بمونن.
بیا بخوابیم.
مست میشوم
عربده میکشم
مثل یک اسب وحشی
مثل یک اسب وحشی که توی سطل آبش، شبانه، کلی ترانههای وحشی و کوبنده ریخته اند!
ماه را لای دندانم میگیرم
با تمام وجود رو به بالا کش میآیم
سُمهایم را در هوا میچرخانم
سرخوشم! شبانه.
تا تو میآیی.
مثل یک کلانتر خسته.
که همه هیجانات یک اسب بیمُخ برایت تکراریست — بارها دیدهای — اسبهای خر؛ همهشان از این ژنها دارند، گاهی شبها بالا میزند.
میآیی و نگاهی میکنی.
سُمهای چرخانم در هوا ثابت میمانند.
با مُخ میآیم روی زمین.
ماه برمیگردد همان بالا.
نعشم را میکشم تا توی طویله.
فردا باید بار ببریم دوباره. جمعهها دوبل است.
ببخش کلانتر جان.
شب بخیر.
شونصد و شیزقودتا لایک، همه روی هم.
به پیر، به پیغمبر، من از شبکههای اجتماعی بیزارم.
مشکل از اینجا شروع میشود که آدمها یا باید سِلِب باشند، یا باید آدم. هر چه این وسط باشد، دیرهضم است. مخصوصاً اگر از جایی آمده باشی که «راه رفتن با دختر [توی دانشگاه]» رویت لیبل باشد؛ آنوقتست که میفهمی این لایکها، این همه لایکها و فِلِرتها یعنی چه. مخصوصاً اگر از سرزمین قضاوتها و برچسبها باشی.
آدمهایی که نمیشناسیم. آدمهایی که میشناسیم ولی PYMK نیستند. آدمهایی که میشناسیم و میدانیم مزهی تمبونی که پاشون هست چهقدر سرشار از تعرق و تهوع است، انزجاربرانگیزند.
لایفاستایلِ برای دیگران زندگی کردن.
داشتم همین چند دقیقه پیش ازقضا لایفاستایلِ «گاهی بهجای دیگران زندگی کن، خصوصاً وقتی حرف میزنی باشان» را ترویج میکردم. پیش پای شما. اما خب، بهوضوح فرق دارد. در این یکی شبها خودتی. ساکت و آرام خودتی. کتاب برای خودت میخوانی. تصمیم میگیری بنویسی. حتی شده بیبازخورد. اجتماعگریزی نیست الزاماً؛ اما نمیخواهم فراموشی بهم تزریق کنند از خودم. و بیافتم در رقابتی که لازم نیست.
من را چه به ترویج و منتور کردن آخر! زندگی گریزگونهام را ترویج کنم؟ مگر در قایق ریچارد چند صندلی برای سفر به توکیو هست؟ مگر کم میترسم از اینکه وقتی زیر ذرهبینام یکهو خورشید از پشت ابر بیرون بیاید و بتابد و سوراخگونه بسوزم؟
بیا نفرتهایمان را بالاتر نیاوریم. بیا قضاوتهایمان را بخوابانیم. بیا ساکت باشیم. بیا ادای آدمهای ساکت را دربیاوریم. بیا آنقدر تخم سکوت بپاشیم که شبها نترسیم تا صبح که نکند وقتی خوابیم کسی بخواندمان و بیش از این منفور شویم.
گم میشوم. گم میشوم در جستجوی شببخیرهایمان. گمتر از هر ساکتای.
…
.