08:17 جمعه، 28 ژوئن 13
کنار پنجرهی میز محل کارم، یک رنگینکمان آن پایین است.
من، حتی از بچهگی هیچوقت عاشق تنوع رنگینکمان نبودهام؛ صرفا و خیلی عادی برایم جالب بود. این روزها ولی تمام وسعت پنجره را احتزاز رنگینکمان بهخودش میگیرد.
من سرگرم کار خودم میشوم.
من هرگز متفاوت نبودهام. دیگر پیر شدهام برای متفاوت بودن. دلم میخواهد عادی باشم. آنقدر عادی که راحت یکگوشه برای خودم گم بشوم. توی ذهن خودم. اما نمیگذارند. اما هجمهشان، تبلیغاتشان، تحکیم و تبعیضهاشان میترساند مرا.
دکتر گفت بهترین وضعیت برای کمرم اینست که به پهلو بخوابم. خندیدم و گفتم که نمیتوانم نیمهشب خودم را بیدار کنم که به پهلو بخواب[م]! حتی برای چند نفری هم این را گفتم و همه به لبخند سبُکی بسنده کردند. اما بعد دیدم شد. بعد پریشب و دیشب آیدین را بیدار کردم و به پهلو خوابید. خوابیدم. خوابیدیم.
… خوابید.
حتی تاریخِ آخرین بار تجمیع طولانی من و «این» را دقیق یادم نمیآید. اوایل میانداختم گردن هجمهی شوک آن شب که از حمام درآمده بودم و از خانه گریختم. یا شاید هجمهی فرار کردن تو و پیامکهای آن غول وحشی. یا شاید بیخوابیهای ریاضی مهندسی. یا شاید آه همهی کسانی که دومینووار مأیوسشان کردم.
حتی یادم نیست دقیق. از آن چیزهایی هست که هیچوقت فکر نمیکنی شاید آخرین بار باشد؛ که بهخاطرش بسپاری. مثل آخرین باری که خورشت کرفس میخوری. مثل آخرین باری که برای کسی از صمیم قلب دلت تنگ میشود. یا باید «همین دیروز» باشد، یا دقیق یادت نمیآید.
دلم تنگ نشده. شاید چون حتی این ناباوری دی.آر را هم باور نکردهام. شاید هنوز امید دارم که بیدار شوم. شاید هنوز امید دارم که قبل از اولین ۱۹٫۹۶ عمرم و طرز نگاه میم بیدار بشوم. شاید امید دارم که قبل از آن ۳ کاراکتر (شاید، چهقدر، مسخره!؟) بیدار بشوم. شاید امید دارم قبل از اولین باری که پیتر من را ممنوع کرد بیدار بشوم. شاید امید دارم قبل از توضیحات رکیک میم، قبل از توصیفات مسخرهی پیتر (وقتی بعد از یک ساعت موعظه، هنوز نمیدانست نقطهی کلمه روی «ز» است، نه روی «ر») بیدار بشوم. قبل از گیر افتادن پشت پنجرههای قاف وقتی حیاط را میشست. قبل از راپورت و پیکان و نیمهشب. قبل از همه چیزهایی که آدم را از خودشان دور میکند.
و من به دورتر در جهت منفی زمان دلبند میشوم، اما حاصل در جهت مثبت زمان است — من خیلی پیر شدهام.
متفاوت. رنگینکمان. دیآر. ترس. پیری.
□
الئو، چرا باید تو به پای من بسوزی؟
نمیدانم کدام این همه جزئیات را برایت مفصل گفتهام وقتی سرت روی بازوهایم بوده. اما از وقتی گفتی پسوردِ جی را خودت پیدا کردی و برایت بهکل بیمعنی بود، همیشه سرزنش میکنم خودم را وقتی اعتراف میکنم. تو حتی کشیش پیری هم نیستی که احتمال بدهم برایت عادی باشد شنیدن این چیزها. از آن کشیشهای جوان هستی که سعی میکنند با لینک به ویکیپدیا و اخبار همین پریشب سی.ان.ان اثبات بکنند که آپدیت هستند، تمام عیار! و برای همینست که برایشان عادیست همهی این خزعبلات.
الئو، چرا؟
هفتصدها نفر در مقام قضا هر کدام حداقل پنج بار تابهحال من را انگاندهاند. جز پذیرش چه بگویم؟ تو بگو چهکسی برایم مانده از همهشان؟ تو بگو کسی آیا هرگز بوده که هرگز لبخندش را دریغ نکرده باشد؟ هرگز گرگ درونش نیمی از غضروفهای بینیام را جلوی چشمانم ندریده باشد؟ که مرا بیشتر به «دی» و «دیس» و «آن» [بیلیو] رهنمون نکرده باشد؟
تو که میدانی آخر چرا؟
کاش بهسادگی رنگینکمان بود.
کاش نشانهای از تمدن و ارجاع به نمونههای جانوری ویکیپدیا مفتخرم میکرد.
کاش اجتماعی بودم. نه الزاماً آنقدر شبکهوار که همه هستند؛ حداقل بهاندازهی بیشتر از نیمساعت بدون حالت تهوع.
کاش …
تحلیل دارم میروم آخر الئو.
و تنها دلخوشیام خندههای توست.
نپرس چرا. نپرس چرا یک ساعت تمام حومه را (که حداقل ۵۰ تا رستوران و فست فود دارد) میگردم و آخر کلافه میشوم که غذا پیدا نمیکنم.
نپرس چرا. نپرس چرا شجرهنامهام گراف بدون جهت شده — خدا را شکر البته؛ حکیم است.
نپرس چرا حتی از بنزینی که میزنم، آبی که میخورم، هوایی که استشمام میکنم هم میترسم.
نپرس چرا، از قضاوت شدن بیزارم.
نپرس، اگر مطمئن هستی من هیچوقت کپیکت هیچکس نبودهام.
تحلیل دارم میروم آخر الئو.
دست و نفس و کمر و گردن و چشم و مو و ابرو و دهان.
و حتی آنقدر غمگینانه است که بیمهی عمرم را بالای ۵۰۰هزار تا نمیبرم. بگذار باور نکنم. : ) بگذار اسم آلبومهای اسپاتیفایم با فیونرال شروع نشود. بگذار همهی دغدغهام این نباشد که تو فحش خواهی داد که منی که از اول هم معلوم بود که فلان، چرا این همه سال بهمان. پَترن مخرّبِ زنانه. پترن وجدانبهدردآور… پترنِ عذرخواهی. پترنای که باعث میشود حس کنم حتی ۲۰۰هزار تا هم زیاد این هیکل و نعش است!
□
باز فردا.
باز اسنوزهای هشت تا نه و پنج دقیقهی صبح.
باز میل به کمی چرت؛ محاسبهی اینکه اگر یک نصفهشب نمیخوابیدم الآن راحت بیدار میشدم. باز یادآوری اینکه استفان ولی هشت ساعت و نیم گفته میخوابد در روز.
باز فکر کردن به دررو یِ اینکه ایمیل بزنم که سردرد دارم.
باز عذاب وجدان از اینکه چرا دروغ؟
باز فحش رکیک به اینکه مگر کسی برای حقیقت، تره خورد میکند این اطراف؟
باز اما فرض و پیشفرض بر معصومیت — وجدان بالغ و کمگناه.
باز وقت برای دوش گرفتن هم نیست.
باز دست که روی صورت و چونهام میکشم، مثل تنهی درخت پیری، کلی از سلولهای بیچارهام که از دیشب مُردهام، میریزند.
باز من دارم ذره ذره تحلیل میروم.
باز …
خدا رو شکر باز اما.
الئو
درست میشود.
فوق فوقش فرار میکنیم یواشکی.
میرویم جایی که فقط با پول نقد خرید کنیم؛ بدون پلاک، بدون آی.دی!
میرویم جایی که نه قضاوت باشد و نه محکومیت. نه حتی اجتماعی بودن اجباری. نه حتی میوچوال اینترستهای ویرچوال با طعم پلاستیک و فستفود.
میرویم جایی که همهی لحظههای محکومیت را، به تکتکشان انگ دی.آر بودن بزنیم! هه، چه حالی خواهد داد! بعد همهی این دی.آرهای الآن را با خیال راحت باور میکنیم.
مگر نه؟
قول بده تو دیگر هرگز محکومم نمیکنی.
من یک عمر است قضاوت شدهام.
بگذار بقیهش را ساکت بمانم. نه سکوت تا قبل از دهان، سکوت تا قبل از نرو هایم.
ساکت.
خیلی ساکت.
به سکوت همهی برفهای زمستانهای تنهایمان.