16:18 چهار شنبه، 17 آوریل 13
لقمههایی که از گلو پایین نمیرن
رو
باید
تُف کرد.
نقطه.
لقمههایی که از گلو پایین نمیرن
رو
باید
تُف کرد.
نقطه.
و من
تبدیل میشم به تعارضات خصوصی بین خودِ مخصوص و خودِ عام و خودِ محافظهکارم.
و من
حالم بههم میخورد از ا ین تأثیرها، وقتی تا ده[ها] سال بعد هم ادامه دارند. حال به هم خوردنِ وسوسهکنندهی بیحاصل و خندهآور.
و من
من چرا یاد نمیگیرم ساکت بمانم آخر؟
پاک کردن پیشکش؛ یاد بگیرم بیش از این با نوشتن و گفتن، خراب نکنم.
منِ واقعی وقتی من میشود
که ارزش ناگفتههایش را بداند
ولو اگر تبدیل به آدم یهوری و قیافهبگیر و بهدردنخورای بشود
که همه این سالها ازش متنفر بودهاست.
از فرط غمِ بیدلیل خوابش نمیبرد.
دلش میخواست پنجره را باز کند، سرش را بیرون ببرد
و همین ساعتِ دو نصفه شب، طوری که در تمام دور کرهی زمین صدایش بپیچد، بلند فریاد بزند:
«خواستگارهای لیدی اِل، همه، از جلوُووووووو نظام!»
□
خوابش نمیبرد.
عادت نداشت به خوابش نبردن. میترسید حتماً بیمار شده باشد. با اینکه بیمه بود، اما خُب، حس و حال بیماری را نداشت.
میترسید اگر بیشتر از این فکر کند، بیشتر از این خوابش نبرد.
اصولاً سالها بود به خودش میبالید که مشکل بیخوابی ندارد! اما تازه فهمید بود که دلیلش تنها این بوده که کسانیکه ساعت دقیقای لازم نیست بیدار شوند، ساعت دقیقای هم لازم نیست بخوابند. در نتیجه هر موقع عشقشان کشید میخوابند. و بنابراین هیچ اجباری به زود یا دیر خوابیدن ندارند. پس نهایتاً همهشان هرگز مشکل بیخوابی ندارند.
با اینکه بیمه بود ولی میترسید. ترس که نه، اما حس و حالش را نداشت الکی الکی بخواهد اینور آنور بدود.
سعی کرد به چیزی فکر کند که مطمئناً به سمت دنیای خواب سوقش بدهد.
به خواستگارهای لیدی اِل فکر کرد. و اینکه آنها پستترند یا خودش.
مثل همان قضیه مشکل بیخوابی، اینرا هم توجیه کرد — خواستگارها همهشان حداقل یکبار را مجبور میشوند دروغ بگویند. اما او …
مکث کرد. سعی کرد یادش بیاید آیا دروغی گفته یا نه؟ ناچار شد همه چند سال اخیر را با فیلتر د.ر.و.غ مرور-بک بکند.
چشمانش خوابآلود، ولی مغزش حسابی مشوش و غوغاگون بود.
□
باید میخوابید.
به این فکر کرد که لیدی اِل الآن کجاست.
به این فکر کرد که چرا لیدی اِل هرگز تا به حال مجذوب پروفایل او نشده است.
به این فکر کرد که نکند از بچهگی داشته توجیه میکرده.
به خودِ لیدی اِل فکر کرد.
سعی کرد دنبال یک وهله از خودش بگرد که توجیه نکرده باشدش؛ که توجیه نکرده باشندش؛ که توجیه نشده باشد.
سعی کرد و به عقب رفت و به عقب رفت و به عقب رفت.
آنقدر عقب که لیدی اِل اول اسمش، بعد جنسیتش، بعد ماهیتش، بعد جایگاهش را از دست داد.
آنقدر عقب که سوار سهچرخه بود.
آنقدر عقب که سهچرخهاش به عقب میرفت. عقب عقب. پاهایش در جهت عکس عقربههای ساعت میچرخید ناخواسته.
آنقدر عقب که از دیدن سهچرخهاش ذوق کرد.
واقعاً ذوق کرد.
سهچرخه مال خودش بود. برای او خریده بودندش. با عشق، و ذوق.
لبخندی زد.
و آرام خوابش برد.