لذتِ نگفتن. لذتِ ننوشتن.
و چه خوب است که نوشتن ِ اعتراف به اینکه ننوشتن لذتبخش است، خودش لذتبخش است!
هُرم را دوست دارم. چون در تنهایی مینویسم. چون گاهی برای ریچارد، گاهی برای الئو، گاهی برای خودم، حتی برای اردکهای اولیه، مینویسم.
… و کسی محکومم نمیکند.
وب۲ هم خوب است. منتهی لذت کتاب خواندن به همیناست که جای خاصی برای مطرح شدن آن وسط ندارد. که تنها میخوانیاش و اگر هم نظر مزخرفای (غالباً برگفته از خودشیرینبینی) داشته باشی، نمیتوانی آن را کامنت بذاری و لایک کنی.
دلم کتاب میخواهد. کتاب خوب. و لذت ِ فکر کردن و ننوشتن به جملههایش. و لذت ِ محض قضاوت نکردن و قضاوت نکردهشدن.
من، حتی اگر DRم ناشی از خودشیفتگی هم باشد، گرمای هُرم را خیلی دوست دارم.
02:41 یکشنبه، 24 مارس 13
نگاه به تختهنرد بازی کردنشان توی پارک نکن. پیرمردها همهی دلخوشیشان دوستانشان هستند.
شب، وقتی مسواک میزنند و دندانهای مصنوعیشان را در ظرف آب میاندازند، در را قفل میکنند و میروند زیر پتو. چشمانشان را میبندند و ده دقیقهای سعی میکنند بخوابند. رو به سقف.
خوابشان نمیبرد اما و با غلتی رو به دیوار کج میشوند و چشمانشان را باز میکنند. (اینطوری جای خالی همسر ِ [از دست/کف]رفتهشان نمیفهمد بیدارند.) بعد فکر میکنند.
… تمام اندوخته پیرمردها دوستانشان هستند. دوستانِ رفته.
رفته؛
از دست رفته؛
از کف رفته؛
از خستگی دور شده و رفته؛
دوستان بهتری پیدا کرده و رفته؛
به آنسوی آبها و مرزها رفته؛
پیاده، با کشتی تفریحی، با هواپیمای مسافرتی، رفته؛
از دنیا رفته؛
از دنیایشان رفته؛
از تمام تکتک دنیاهای شخصیتهای چندگانهشان دود شده و رفته؛
بر باد
رفته.
نمودار زنگولهای استقلال بر حسب سن — پیرمردها هم مثل بچهها نیاز به جلب توجه دارند. بچهها خیلی معنای ترحّم را نمیفهمند، و ذوق میکنند. پیرمردها اما، آنقدر محتاجند که حاضرند معنای ترحّم را فراموش کنند. ترحّم از جوانترها چندان هم عیب نیست — خاماند! اما ترحّم از دوستان، وقتی با اکراه از هر هفت تماس تلفنی، یکی را جواب میدهند و بهانه میتراشند؛ وقتی برملا میشوند که همه این سالها دقیقاً دنبال چه بودهاند، تلخ است.
هر دوستیای پایانی دارد. و پیرمردها اواخر که چروکهای قلبشان بیشتر از چروکهای مغز تحلیل رفتهشان میشود، آرزو میکنند پایان همین چند دوستی باقیمانده، مصادف با پایان دیدندگیشان باشد. که پایانش را نبینند. هر دوست که مثل مرواریدی صید میشود و میرود، از سوسوی چشم پیرمردها کمکم کاسته میشود. و نهایتاً آبمروارید میگیرند. پیرمردها چشم روی خیلی چیزها میبندند؛ بهسان آخرین تلاشهای مضروعانه که مروارید از صدف پلکشان نرود. در هیزم سیل ولی، خشک و تر با هم بر باد، بر آب، میروند.
پیرمردها نه توان قایقسازی دارند، نه توان تصور فانتزی قایقی بر دریا. پیرمردها حساب سیوینگشان را به نوههایشان میدهند و آخرین نوازشهایشان را به سگ پیرشان. پیرمردها ترجیح میدهند بدون هیجان مضاعف باشد — چه دویدنشان به سوی قایق، چه پایین دادن تابوتشان با طناب. پیرمردها برای فرار از هیجانهای کاذب آزاردهنده، با به حرکت روتین و هارمونیک مورچههای لای درز دیوار هم که شده، تمرکز میگیرند.
پیرمردها بعد از تمرکز به فرزندان خلفِ نامردِ ناخلفشان فکر میکنند. به همه دوستانی که گذاشتهاند رفتهاند. به همه نکردهها و نگفتههاشان. پیرمردها بیشتر از بقیه از عذاب گناه میترسند. پیرمردها حتی در فکرهایشان هم مواظب هستند. پیرمردهای دغدغهمند متمرکز. پیرمردها…
□
نمیدوم؛ اما صرفاً رسیدهام. رساندهاندم. رساندهایام. و خودت بعدش از اولین یو-ترن دور زدهای. تختهگاز.
و من تمام مدت نگران بودهام که سالم میرسی. و اینکه لبخند تو برای همه آنهایی که در مبدأ منتظرت هستند با قلبخند چهگونه خواهد بود؟ همه آنهایی که ترس از عذابوجدان ِ اخرویام نمیگذارد زیاد فحششان بدهم؛ خسودی را هم قورت میدهیم.
برایم
بوسه بفرست.
بنویس برسد به دست فلانی رویش. طوری بنویس که من فکر کنم خیلی رسمیای و هرگز حال و حوصله باز کردنش را نداشته باشم. و بعد شبها که یکوری رو بهدیوار میشوم بهش فکر کنم. و با تمام وجود فانتزی ببندم و فکر کنم چه چیز مهربانای یعنی بوده آنجا، که اینقدر گرم نوشتهای «برسد به دست فلانی».
فکر کنم و فانتزیهایم را از لای درزش بریزم داخل. همانجایی که قرارست برسد به دست فلانی.
عذرم را بپذیر، اما تخیلات فانتزی من، از بوسههای تصنعی تو، حقیقیترند.
ولو تلختر.