02:10 جمعه، 31 آگوست 12
حتی
از خودم
هم.
الئو.
من دارم کمکم محو میشوم الئو.
من در اتاقم را اما همیشه باز میگذارم. من به همه ولکام میگویم. همه ولی الزاماً جنبهش را ندارند؛ میدانی که — خودت میگویی همیشه که.
بعد من و همه از هم دور میشویم؛ بعد من میشوم دوباره پرسونالیتی دیزاُردر کلاس بی و همه میشوند پیف پیف!
الئو،
من حتی از متنفر بودنم از شبکههای اجتماعی اینترنتی هم میترسم. ترس که نه البته؛ یک جور احساس گناهی که همیشه پشت شونهی آدم هست. یک جور احساس گناهی که میترسی اگر ترکش کنی یتیم بیافتد یک گوشه. و ناچاراً از سر معصومیت، عاشقش میشوی.
الئو،
البته من که عاشقش نمیشوم. منتهی همان نیممثقال علاقهام ممکنست باعث شود آنقدر مطرود شوم که از همین الآن از تصور باران پشت پنجرههای بزرگ کنار صندلی فقط خودم، از فاصله دور زمانی و مکانی، ارضا شوم.
الئو،
فراموشم نکن.
فکر میکنی دیوانه شدن خیلی سختست الئو؟
فکر میکنی من هر شبی که مهمان دارم سرشار از DR نیستم؟ و صبحش را با DP سپری نمیکنم؟ آنقدر DP که قشنگ در خانه تنها نیستم!
تو بخندی ولی. تو محکوم کن باز ولی. من دارم آنقدر عادت میکنم که عادی میشوم. شبیه همان تودهی مصرفکنندهی تئوریست.
آره تئوریست؛ همانی که ازش متنفرم بودی. و من هنوز هستم. و من هنوز محکوم به محکوم شدن و متنفر از متنفر شدن ام.
الئو،
تو که میدانی من بالاخره خوابم میبرد آخرش. جمعه، شنبه یا یکشنبه… ۲۴ یا ۳۶ یا ۴۸ ساعت بعد از آخرین بیدار شدن. اما مهم دژاووهای بعد از ساعت بیست و چهارم هستند که در یک انکار واقعی به من میفهمانند، که هرگز نباید تمام چیزهایی را که بهشان عادتم دادهای از یاد ببرم. میدانی الئو، عادت کردن بهخودی خود بد نیست؛ اما فراموش کردن این که دیگر عادت شده، واقعاً نارواست.
آنوقت من، من احمق فراموشکار تئوریسین، هر بار که بیدار میشوم یادم میرود عادتم داده بودهای. و دوباره با شوق تمام ظهر را به دلقکبازی برایت میگذارنم تا شاید بیحوصلهگیت رفع بشود و بخندی. اما تو، بهتر از هر بهیادآورندهی دیگری، باز یادم میاندازی که نباید فراموش میکردم که این من، همان من رام شده به محکوم شدن است!
کاش اینقدر بیخوابی نداشتم الئو. تا حداقل میتوانستم به زور دو پرسنالیتی مختلف را در یک کیسه جا بدهم.
الئو،
تو که مهربانیت بیشتر از غرورت نیست؛ پس چرا شبها اول به خودت شببخیر نمیگویی؟
الئو،
«خواب» گاهی یک موضع تدافعی-توجیهی است. مثل زمانیکه تمام دوستان تازه متأهل شدهی من، با اشتیاق به من میگویند که «بعد از ازدواج آدم باید رفتارش رو عوض کنه. دیگه دوستا و بساطهای مجردیش رو بذاره کنار. زنداری خودش یه هنره! اینکه بدونی کجا شل کنی، کجا سفت کنی؛ اینکه بدونی کجا بهش آزادی عمل بدی، کجا طوری که بهش بر نخوره و همچنان ازت حساب ببره جلوش وایسی!».
تدافعی-توجیهی.
چون وقتی این حرفها را میزنند، درست عین زمانی که من در سن ۶ سالگی در فلان سالن جلوی حدود ۳۰۰ نفر سرودی درباره وطن و ایران و … خواندم، چشمهاشان کاملاً در کاسه غوطهور است. و عمده نگاهشان به ضمیر ناخودآگاه خودشان است. یک مردمک ۱۷۹ درجه چرخیده!
الئو،
«خواب» اما گاهی محض لذت و ارضا هم هست. من قبل از خواب حسابی ضمیر ناخودآگاهم را ورز میدهم و نیمپز به تخت میبرم! بعد چشمهایم را که به ورطهی غوطهوریش میسپارم، برایم بین گذشته و آینده و آیندهی گذشته و گذشتهی آینده سوپ و کباب کوبیدهی خاطرات میپزد.
ضمیر ناخودآگاه من، چاشنیی است که طعم و رنگ و لعاب اصلی را تشکیل میدهد. و خاطرات و عکسها، همه مواد اولیه هستند.
و تو، محوری که ساختارِ کلیِ بندِ «و اعتصموا» را تشکیل میدهی.
و خودت، غایب همیشه حاضر میمانی.
□
من تمام روز پردهها را بسته نگه میدارم الئو. برای دوری از کارگرهای خانه همسایه که از صبح تا دم غروب چکش به تیرآهنها و ستونهای این ساختمان میکوبند.
منی که وجود/زاویه/گرما/حیات نور در خانه را اخیراً کشف کردهم و عاشقش شدهم، تنها دم غروب میتوانم پردهها را باز کنم.
و گدایی نور را پشت پنجرهها، درون قاب پنجرهها، ببینم.
دم غروب.
من،
– الئو –
هنوز یادم هست وقتی گفتی «دیگه گرمم نمیکنی»؛
و من سالها بهخواب رفتم و هرگز گرم نشدم.
(شاید اگر پیش درماتولوژیستی میرفتم، تشخیص میداد خونسرد شدهم حتی؛
مثل وزغ)
.
□
الئو،
بیداری؟
باز میترسم
از دوباره عریان پیدا شدن جسدم.
از اینکه بخواهم توضیح بدهم برای تجاوزهایی که به من شده؛ و من خواب بودهام.
از اینکه دوباره بخواهم با انتهای حلقم عاجزانه التماس کنم که سالهاست قضاوت نمیکنم که قضاوت نشوم.
میترسم.
و پیدا میشوم.
من در آینهی آسانسور بین طبقهی همکف و دهم وجود دارم.
من در تمام خوابهایم،
من در تمام دیر رسیدنها.
اینجا ولی خیلی وقتست که تنها میخوابم.
خیلی وقتست که بیعلاقهگیهایم، شکل نفرت به خودشان گرفتهاند. مثل کامنتها؛ ایمیلها؛ احوالپرسیها؛ غریبههای سوءاستفادهگر، …
شاید از عوارض فیسبوک باشد؛
شاید هم از عوارض اینکه در هفته اخیر سه نفری که سنم را حدس زدهاند همه ۵ سال پیرترم دیدهاند.
من کول نیستم و هرگز نخواهم بود.
من حتی نایس هم نیستم. من حتی چیزی برای کشف شدن هم ندارم. مثل یک عود سوخته که حتی با لمس کوچکی فرو میریزد.
من
در گرمای تابستان،
آنقدر عریان میشوم که هیچ تجاوزی به من همراه با درد یا خونریزی نباشد دیگر.
زندهباد لوب.
دیابت که گرفتم،
حتماً با شما تماس میگیرم.
…
منی که فرق قهوهی ترک با فرانسوی (یا حتی آلمانی) را نمیدانم، بدون شکر حتماً برایم بهتر است.
اندکی شادی باید …
پرسید «این عکس مال کِیه؟»
گفتم «هفت هشت ماه پیش»
گشت و صفحهی ۱۳ رو آورد و گفت «این مگه مال ۲۰ ماه پیش نیست؟»
…
خواستم بگم «از مغز معیوب من چه انتظاری داری؟»، اما سرم را پایین انداختم و رفتم ۱۰ چوق دادم یه عکس جدید گرفتم.
.
باید حواسم باشد به قول سید. همهجا دیوار و موش دارد. نباید فایل بشود که مغز من معیوب است. من در DS-160 اعلام صحت کامل کردهام!
چرا مثل کودکیهایم دچار همان ترسها و گرفتگیها و مطرود شدنها میشوم، الئو؟
از جانی گرفتی تا زی تا ناتاشا تا تانیا، همه به مزخرف بودنم ایمان آورده بودند، میشله هم آخر خطابه آمد یک تخممرغ گندیده پرت کرد توی صورتم.
ده سالش دارد میگذرد،
ده سال دیگر که بشود بیست سال، به سبک جرمی میگویم:
There is a marvelous peace in not publishing. It’s peaceful. Still. Publishing is a terrible invasion of my privacy. I like to write. I love to write. But I write just for myself and my own pleasure.
دلم
بلند
میخواد.
یه جایی که صدای جیغ باشه بهدور از تق تق همسایهها و گرما و تنها خوابیدن و تنها بیدار شدن.
مثل تمام شعرهای مرحوم anathema.
مرحوم در تمامی خاطراتم.
خاطراتمونها.
مرحوم در تمامی خفْتها.
خفْتهایی که نه تنها خودشون خفیفند؛ بلکه مثل یک سقف جلوی هر بلندشدنای رو میگیرن.
و هرازگاهی که بلند میشم هم، مثل یک پیچک بیعرضه، بیاختیار میافتم از بالا رفتن.
میافتم روی سقف
و بعد روی این شیروانی فلزی زنگ زده، میپوسم.
من
از بلندی
میترسم؛
جیغ…