23:55 جمعه، 29 ژوئن 12
با فونت تاهومای ۷۲ قرمز
روی سنگ قبرم بنویسید
«هیچ گهی نبود!»
بعد نصفهشب بیایید قبرم را هک کنید و سنگ را بر سر در قبرستان بگذارید.
پ.ن. تاریخ فراموش نشود.
با فونت تاهومای ۷۲ قرمز
روی سنگ قبرم بنویسید
«هیچ گهی نبود!»
بعد نصفهشب بیایید قبرم را هک کنید و سنگ را بر سر در قبرستان بگذارید.
پ.ن. تاریخ فراموش نشود.
پشت چراغ قرمز یهو دوباره متوهم شدم؛
تصمیم گرفتم اسم شخصیت تانیاگونهی ماجرا رو بذارم جولیا…
فکر کردم خیلی بهش مییاد.
اومدم خونه و دستنوشتههای هفته پیشم رو پیدا کردم.
اسمش رو گذاشته بودمام جولیانا و خودم نمیدونستهام!
گاهی،
فردا
برای من حکم دیروز را دارد.
گاهی،
امشب میخوابم
که در دیروز بیدار بشوم.
میدویدم
از این اتاق به آن اتاق؛
از همه هم عذرخواهی میکردم.
بیدار میشوم
از یان میشنوم
یادم میآید اینجا حداکثر تا کتری برقی در آشپزخانه باید راه بروم، حداکثر ۱۰ متر.
نور خورشید و آواز گنجشکها ساعت 10:53 صبح را نشان میدهند؛
اما برای من هنوز اینجا شب است.
تا وقتی یان مینوازد،
من نشستهام،
و پاهایم یخ زدهاند.
ما هر دومون مشکل روانی داشتیم…
البته شوهر اون رفته بود جنگ و من از همهی اکسهام توی تموم اون سالها ضربه خورده بودم؛ اکسهایی که عاشق سربازهای شجاع جنگی بودند. همونایی که با اسلحه تو جبهه عکس میگیرن و پشتش رو با «برای تو میجنگم، معشوق لایزال من» امضا میکنن.
خیلی با هم خوب بودیم. خیلی. خیلی.
من بیست و پنج سالم بود و اون سی و سه.
تا این که خبرش اومد که شوهرش مُرده.
بعدش دیگه نه اون میتونست به اُرگاسم لذت خیانت برسه؛
نه من احساس میکردم با زن یه یاغی رابطه دارم.
این بود که از هم جدا شدیم.
□
از رفقای مشترکمون، چند ماه بعد، شنیدم که کلاً مشکل ارگاسمش شدید شده و یکشنبهها میره کلیسا که دعا کنه دوباره جنگ بشه؛
میفهمیدم. با اینکه راویان این قضیه خودشون نمیفهمیدند، اما من میفهمیدم. که اُرگاسمی که در «انتظار» هست، در «دونستن» نیست.
از رفقای مشترکمون، چند ماه بعد، شنید که مددکار اجتماعی سربازان بازگشته از جنگ شدهام. و بیشتر روی کیسهای خیانت کار میکنم.
میفهمید. و خوشحال بودم که اون حس «تنفر» اونقدری روی اعصابش هست که هر بار داغ تمرکز برای یک اُرگاسم دلپذیر رو به دلش میذاره! و خوشحال بودم که حسودی میکنه که بستری برای بازیکردن با چیزهایی که ازشون متنفر بودهام دارم!
یک جور حالت باخت-باخت بود. میجنگیدیم هرکدوممون، که نذاریم دیگری بهتنهایی به گنجینهی لذتهای مشترکمون برسه. گنجینهای که با هم سرقت کرده بودیم از بانک و نباید غیر از پنجاه پنجاه تقسیم میشد.
بانکی به نام «جنگ».
□
بعد از روی کار اومدن محافظهکارها، تقریباً همه امیدهامون به یأس تبدیل شد.
کلیساها یکشنبهها ظهر کاملاً بیرونق بودند. ذرات غبار زیر نور آفتاب که از پنجره مرتفع به داخل کلیسای تاریک میتابید، کاملاً ملموس روی هوا میچرخیدند. پدر در درگاه خمیازه میکشید.
من هم تقریباً بیکار بودم و گهگاه کنسروهای اعانهای رو یواشکی میخوردم. همه کیسهام یا خوب شده بودند و برگشته بودند پی زندگیشون؛ یا اونقدر سرطانی شده بودند که به محض اینکه میخواستم باهاشون جلسه بذارم، فقط میگفتند «لطفاً بذار از فردا» …
روزنامهها دیگه اخبار مهیج عاشقانه نداشت. فقط اخبار فساد اقتصادی و متن تبلیغات سخنرانیها.
□
تو آخرین نامهش نوشت
«جنگ، خیلیها رو از هم میگیره؛
اما،
ما،
کاش، تمام همآغوشیهامون کنار سنگر بود.
صبحها میجنگیدیم و با ترکوندن هر تانک، یک بوسه!
یواشکی، لای خاکریز؛ توی تانک!
شبها با هر پیروزی، یک آغوش داغ!
تو قهرمان حاضرآمادهی من بودی؛ و من معشوق مادامالعمر جنگی تو!
…
جنگ، جنگ، جنگ واقعی،
تانک، مسلسل، بمبارون؛
یه عالمه صدای بلند که نصفه شب میتونه بلندترین جیغهای شرمآمیز رو زیر پر و بالش مخفی کنه!
تا ابد!
…
اما حالا،
جنگ نرم، فقط سافتکُر میآره!
پای تلفن، اوقات فراغت، فقط برای مصالح وین-وین.
…
تف.»
و بعد زیر نامهاش یک «تف» انداخته بود. خشک شده بود. زرد شده بود. چندش آور.
مشمئز شده بودم حقیقتاً. تهوع آور بود دست زدن به انتهای نامهاش.
آنقدر که به تردید رسیدم. چه چیزی تموم اون مدت تو اون زن ۳۳ ساله برای من جذاب بوده آیا؟!
نامهش هنوز لای دفترچه خاطراتم هست. با اون تف غلیظ خشکشده روی همه خاطراتم. روی همه نوجوانی و جوانیم.
□
وقتی نوههام ازم راجع به جنگ میپرسند، فقط میتونم بگم «درست عین یه تف غلیظ».
بعد مامانبزرگشون براشون کوکی و چایی مییاره و مییاد میشینیم کنار هم به سبزی درختها و لونهسازی سنجاب و کبوتر لای شاخههای درخت تو حیاط زل میزنیم!
…
زن خوبیه.
اما در تمام این ۳۰ سال هرگز جرأت نکردم بهش بگم بلند و از ته دل جیغ بزنه تا شاید به ارگاسم برسم.
البته واژه دقیقش «جرأت» نیست… چون جیغی میخوام که واقعی باشه.
که اونم بخواد.
وین-وین.
پنجاه پنجاه.
نه اینکه همسایهها بیان در بزنن و دنگ خودشون رو
به عنوان حقوق شهروندی حفظ حریم صوتی در زمان صلح
از ما بخوان.
مغز معیوب من
تمام خاطرات را، به سان یک نوار تیپ ویدئویی با کیفیت کاملاً محو و مهآلود ضبط می کند — سیکوئنشیال اکسس؛
بعد کاملاً ناخودآگاه، گاه و بیگاه، کاملاً رندوم یه چیزهایی ازش را پخش میکند پشت چشمم — رندوم اکسس.
آن وقت من میمانم و جزئیات احساسی نویزهای مهآلود وارده؛ که آیا اینها حقیقیاند یا زائیدهی تخیل. حقیقی؟ حق؟ عیقی؟ … برای ذهن معیوب و متخیّل من، تنها چیزهایی که میزاید حقیقیند و الباقی وهم دیدگانش…
مغز معیوب من، شبها که من را میخواباند، آنقدر با خودش و جایجایش بهصورت کاملاً رندوم عشق و حال میکند که تا صبح، چندین مگ خاطره موهومی میزاید.