23:24 جمعه، 30 مارس 12
دژاووی مصنوعی یعنی
یک عمر GTA San Andreas بازی کنی و توی خیابانهای شمالغربی SF رانندگی کنی!
دژاووی مصنوعی یعنی
یک عمر GTA San Andreas بازی کنی و توی خیابانهای شمالغربی SF رانندگی کنی!
به سان توله سگی که سرک میکشد
از لای درز پنجره، آرام
تا بوی مطبوع شام شب را لای پرههای بینیاش بالا بکشد، چشمش را ببند، سرش را اندکی به عقب ببرد و لذتش را به آسمان بفرستد.
به سان دخترک خدمتکاری که سرک میکشد
از لای درز پردههای مخلمی قرمز
به داخل مهمانی؛ که چگونه میتوان لمس کرد با دستانی که از فرط نزدیکی میبایست از آرنج به پایین تا شوند.
به سان پسرکی که با همهی خستگی جابجایی گونی بزرگش بر دوش،
شب هنگام با بوی غذای مادر خودش
مست میشود و قهقهه سر میدهد. آنقدر که تمام اهالی از خندهاش، ناخواسته لبخند به لب میگیرند.
. . .
یادت میآید چند سال است همه این رولها را یادمان رفته، الئو؟
دقیقاً از وقتی بود که اولین بار من شکوه کردم، تو رفتی، من مغرورتر شدم، تو دورتر.
بعد هر چی پارو زدم بارانی بود هوا…
مجبور شدم شنا کنان زیر باران خودم را به ساحل برسانم و با اولین تاکسی، به اولین فرودگاه بروم و اولین صندلی در اولین پرواز را رزرو کنم.
همان شد که بعدش همهچیز از هول و واهمه سر چشمه میگرفت. و همه تعجیلها به تبلیغات و بیلبوردها و پیامهای بازرگانی ختم میشد.
و من، خب راستش، یادم رفت کارت پروازم کجا بود مقصدش… مجذوب نشده بودم، اما آنقدر یادم میرفت همهش که ناخواسته فراموش کردم.
…
به سان آن قدیمترهای خودم و خودت،
وقتی 11 ساله بودیم،
هرگز برقِ شیشهی تلویزیون نوک انگشتت را گاز گرفته آیا، وقتی میخواستهای لمسش کنی؟
بیهوده
لذت بردن،
همیشه
مملو است از نوعی خلوص و ایمان.
الئو،
من رنگ موهایت را فراموش نخواهم کرد.
و پاکی چشمهایت را
و شوق کودکی خندههایت را.
الئو،
آنقدر سرشارم میکنی از ایمان که تهی میشوم…
زود،
با تو.
که آخرش یک روز
مثل همین دوشنبه، وسط ساختمان 1900 خیابان آمفیتئاتر،
برگردید بهم بگویید «خیلی نق میزنی ها!»
.
.
.
نچ!
نه سر از دلتنگی،
نه برای تسکین گذشته،
نه محض افتخار تخم و ترکه آینده،
نه برای خوشنفکر شدن حال و اکنون،
برای هیچکدام
نمینویسم.
فقط دلم میخواهد باور کنی،
همه اینها را
نه ترجمه کردهام، نه دزیدهام، نه یک شبه جنریت کردهام.
همه اینها فقط محض امید به بهتر دایاگنوسیس شدنم توسط آن روانشناس ابلهی هست
که فرق تست اسکرینینگ با بوی ادکلن و رمز فیل.طرشکن را نمیداند.
.
.
.
و توئی که
هرگز برای من نمینویسی.
نه در حال،
نه در گذشته،
نه در آینده.
نه در پلاسما.
ماهی یک بار؟
ماهی، یک بار؟
ماه ای یک بار،
ما، هی، یک بار؟
ماهی یک، بار؟
…
نرخ درهمآمیزی و برهممالی توهمات مغز معیوب من خیلی بیشتر از این حرفهاست،
خداییش.
واحدش هم تازه ماه نیست؛ شبست.
نقطه.
مهم رفتنه هست فقط، الئو.
«از»ش مهم نیست. بنویس «ریئلیتی».
«به»ش هم مهم نیست. بنویس مسکو. سن پطرزبورگ. بیروت. همین Great America Station خودمان.
مهم رفتنه هست، که «نرفتن»های متوالی، عمیقترش میکنند.
به سعید گفتم — عمیقتر.
مثل متهی دریل هی فر فر فر میچرخند و فرو میروند.
همه جراحاتی که ناباوری ریئلیتی در من فرو برده است.
الئو،
مطمئنم که باور میکنی. که DR را
که DR را
همین اسنوز های هر 9 دقیقه یکبار پیشفرض گوشیهای سونی-اریکسون؛
همین شبهای امتحانهای ریاضیات مهندسی؛
همین شبکاویهای ویکیپدیای من؛
همین نبودنهای تو؛
تو؛
تو،
تو…
وخیم کرد.
بعد من ماندم و فکر اینکه بین SUV سفید تو و قایق چوبی قهوهای کمرنگ، کدام را نخریم.