11:52 یکشنبه، 11 دسامبر 11
جسارتاً گفتم (صراحتاً admit روا داشتم) که: «خب قطعاً شما حداقل 25 سال از عمرتون رو یه پسر بزرگ کردهاین و بهتر از من این چیزا رو میفهمین» و سعی کردم بزنم تو گوش قلبم که او هم همین را در چشمانم تایید کند. و کرد [کمی، سعیش را].
و نهایتاً علیرغم چیزی که در چشمان جفتمون مبتنی بر عدم قانع شدن بال بال میزد؛ ناچاراً we tried to live happily after.
اما من همچنان مصداق پیتزاکاتر (عیناً از همین مدلهای گرد چرخی) را در ذهن داشتم. که ما عادت داریم حتی اگر پیتزا نمیخوریم و نمیدانیم این پیتزابُر اصلاً به چه دردی میخورد، اگر دیدیم همسایهمان آمده پیتزابُرمان را (که سرجهازیمان بوده!) ورداشته برده؛ داستان «who moved my haqqe-mosallam»مان باد میکند که ای داد، ای هوار، ای فغان، باز هم حق ما رو بردن خوردن!
که از بچهگی بهمان یاد دادهاند که بجنگیم برای چیزهایی که حتی دقیقاً فایدهاش را نمیدانیم — چون همین «برد» و «[باز]بهچنگآوردن» لذیذ است!
بحث سر اولویت تزریق فرهنگ و شعور، بر دادنِ آزادی بود.
که خب همیشه آدمها زود از کوره در میرن و ناچاراً باید تهش در نقطهای مسامحه کرد. بعد پیتزابُر را پیرهن عثمان کرد و همه بدبختیها و بیآگاهیها را سر همین قضیه انداخت — تو گویی با اهداء صلواتی پیتزابُر نرخ طلاق در جامعه به یک سوم میرسد.
باشد که همه رستگار شویم.
باشد که پسرم که 25 ساله شد، بشینیم با هم حرفهایی بزنیم که نه به قانع شدن یکی از طرفین بیانجامد، نه به مسامحهی صلحآمیز.
باشد که زندگی پسرم از خودم Win-Winتر باشد.