وقتی «رستگاری» قراره تو رقص ساعت ۷:۳۰ صبح پیدا بشه،
حتی به برینتی هم میشه ایمان آورد.
پ.ن. یارو نوشته که Provide us your technical blog URLs if any (حکماً as a plus).
…
ای خاک بر سر من که این داره میشه ۹ سال و من دارم میفهمم از اولش اشتباه سرمایهگذاری کرده بودهام خب! درست مثل روپولی که همیشه روی خونههای صورتی و آبی سرمایهگذاری میکردم.
ریچارد بیمسئولیت نبود،
فقط گاه و بیگاه فرار میکرد.
به مونتانا، به توکیو،
از نیویورک، از سنخوزه.
ریچارد گهگاه دچار ترس هم میشد.
یه جور ترسی که با خودش زمزمه میکرد.
ترسی که نه تنهایی-و-فوبیا بود، نه ایمپرفکت-و-فوبیا.
یه ترس مثل بزاق تو دهان؛ ولی توی جمجمه.
ترسی که آخرش کسی نفهمید برش فائق آمد یا فائقآمده شد …
…
اما خلاصه، گیو آپ کرد.
پی نوشت: واقعاً کسی هست که از صمیم قلب لذت ببره برای مارک پارو بزنه؟
(پ.پ.ن: کودک درون من این همه وقت، تمام جیش درونش رو نگهداشت بود که آخرین عکس مارک رو که سفارش داده بود، پستچی بیاره دم در خونه، تا همه رو روش خالی کنه؛ اما بیانگیزگی به مثانهش فشار آورد و وسطِ رویایِ گذاشتنِ سرش رو شونههای ریچی، مثانهش همه رو خالی کرد رو لاحاف تشک.)
به ریچاد فکر میکنم الئو
و همه بارهایی که از مونتانا تا توکیو به عشق، ساعتها روی صندلی لمیده.
و همه بارهایی که از توکیو تا مونتانا، ساعتها به عشق کسی منتظر، روی صندلی هواپیما لمیده.
و همه بارهایی که بعد از شبش، فردا صبح، همه وقایع رو خلاصه (و بدون تظاهر) نوشته…
من از مارک متنفرم. من از سگ مارک هم متنفرم. من حتی
الئو
از تحلیلهای آنالتیکالی که روی تنفر من هم میکنی هم متنف… بیزارم.
الئو
من با قایق خودم
با ریچارد و عینک و خندههایش
از سان فرانسیسکو تا توکیو میرانیم.
رفتنی را ریچارد پارو میزدم — با عشق.
برگشتن را من — با امید.
و به مارک هم هیچ چیز نخواهیم گفت.
مگه نه ریچارد؟
به خودم می گم
I’ll never over-expose myself again. I promise
و به تو می گم
به تو می گم که نشو دیوونه ای دل…