یا از فرط تطابق،
یا از فرط عدم تطابق،
بین محیط و ذهن، بین هنجار و ناارزش / ارزش و ناهنجار، بین خواب و بیداری، واقعیت و خیال، گذشتهی حال شده / آیندهی بیحال،
آخرش یه شب
دیوانه میشوم.
امید آنست که هموطنان و دوستان
– خصوصاً آشنایان نزدیک، … هممم…. بله! بله، خودِ شما! –
بدانند که
با هر ۵ تا دیوانهای میشه یه فیلم مستند اکشن ساخت.
با هر ۴ تا دیوانهای میشه یه فیلم مستند کمدی ساخت.
با هر ۳ تا دیوانهای میشه یه فیلم مستند رومنس ساخت.
با هر ۲ تا دیوانهای میشه یه فیلم مستند پور.ن ساخت.
با هر یه دیوانهای میشه یه فیلم مستند معناگرا ساخت.
البته درسته که
بدون دیوانهها هم میشه فیلم ساخت؛
اما خب صرفهی اقتصادیش خیلی کمتره.
یادمون نره که
دیوانهها اگه گشنهشون بشه و نون نداشته باشن بخورن،
ممکنه عاقل یا عاقله بشن؛
و این …
به نفع هیچکدوممون نیست.
فردا صبح دوباره شنبه میشود.
دوباره اوّل صبح تمام جنازهها با یا بی خمیازه از خواب بیدار میشوند و به صف میشوند تا سهمیه روزانه گلاب و گلایلشان را از مسجد – مدیریت ساماندهی جنازههای درستکار – بگیرند. من اما میترسم و مثل همیشه گوشهی گورم چپیدهام. بقیه جنازهها خوشخوشان و باهمگپزنان رد میشوند؛ صدای کفشهایشان از زیر سنگ قبر هم به گوش میرسد. میروند سهمیه بگیرند؛ خوشتیپهایشان بیشتر.
متصدی نظافت و سازماندهی میآید صدایم میزند که هی فلانی، بیا بیرون میخوایم قبرت را ضدعفونی کنیم. میترسم. میگویم کمی ضدعفونیکننده توی یک قوطی بریزند و بهم بدهند، خودم میزنم. میخندند. مشاجره کوتاهی میکنیم. آخرش میدهند. سنگ را میکشم سر جایش، تا اندازهای که فقط یک روزنه برای ورود نور و خروج هوا و رفت و آمد مورچهها و کرمها باقی بماند.
قبر من جنوبی است و عصرها آفتابش لاشی میشود. این اواخر آفتابش هم وقتی به بینالتعطیلن میخورد، از فرط کمکاری ناشی میشود. آفتاب لاشی ناشی عصر شنبه. مورچهها هم اوغشان میگیرد. من اما از خندههای جنازههای داف و پاف بیزارم. سهمیههاشان را در دستشان گرفتهاند و قدم میزنند. برای هم از گناهها و ثوابهای مارکدارشان میگویند. سرداف قبرستان، ورساچهباز است. سرپافمان هم با عینک گرد و ته ریش بیمزهاش فقط بلد است از ماهیچههای کرمخوردهاش برای مالیدن استفاده کند. ماله. سرتاپاماله! سرتاپاله؛ سر تاپاله؛ له؛ له مثل ماهیچههای ران پاهایم که از بس تکان نخوردهاند دچار لهیدگی درونی شدهاند. کرمهای لعنتی هم یاد گرفتهان از شکاف پاشنه ام داخل مغز استخوان میروند و شبها آنجا میخوابند.
□
دوباره شنبه.
دوباره خندههای دافها و پافها — کورند انگار این همه حراستی را در جای جای قبرستان نمیبینند! شاید چون مارک ندارند دیده نمیشوند؛ بدتر از من. یادم هست یک بار سعی کردم نیمهدافی من را کامل ببیند، اما بعد از چهل و پنج دقیقه پیادهروی آخرش فهمیدم از صدای کشیده شدن ماهیچههایم روی آسفالت حالش به هم میخورده. رفت. کرمها از مغز استخوانم بیرون آمدند و رفتند. مورچهها روی آسفالت له شده بودند. سرد بود خیلی. توبه کردم که مترسک بشوم، بلکه کلاغی بیاید و تفی بیاندازم روی صورتش. مترسک شدم. زمستان بود. باد آمد. با مغز پرت شدم روی برف ها. مدفون شدم. سرد بود خیلی. تفم در گلو یخ زد و قندیل بست.
□
دوباره شنبه.
دوباره باید سعی کنم تا پیش از طلوع آفتاب ضدعفونیکننده را بزنم به بدن، وگرنه صبح جواب مأمورین را نمیتوانم بدهم. منی که بهزور سرم را از لانه بیرون میآورم که تبحری در مغلطه و دور زدن ندارم — توی این قبر ۲ در ۱ دور ۴ فرمون هم نمیشود زد.
میترسم بخورم و معدهام – تنها جایی که حس میکنم سمبلی از حیات دارد – هم بمیرد. تا صبح کلنجار میروم. من هستم و ۱۰۰ سی سی مایه ضدعفونی کننده. میترسم. دیوانه میشوم. نمیخواهم بمیرم. نمیخواهم ضدعفونی بشوم. اما از مأمورین میترسم. میترسم همین ۲ در ۱ با آفتاب لاشی ناشی را هم ازم بگیرند و مجبور شوم شبها لای زبالهها بخوابم. آنقدر زل میزنم به ۱۰۰ سی سی تا از فرط خواب، میافتم. با صدای تق تق پاشنه های ۳ و ۵ سانتی دافهای فابریک – که دارند میروند بگیرند و بدهند – از خواب میپرم. بو میدهند. همهشان ضدعفونیکننده را به جای دئودورانت به پوستشان زدهاند!
خوشبهحالشان که نمیترسند. خوش به حال شان که سالهاست باور کردهاند مردهاند. و برای زندهماندن با چنگ و دندان روزی هزار بار از ترس و عزلت نمیمیرند. خوش به حال شان که به بازحیاتیده شدن معتقدن — و در عرف فرهنگیشان جا افتاده که دافترینشان زودتر باز-زنده میشود!
لعنت بر شنبهها؛ لعنت بر ورساچه.
سومین بار است که نسکافه میریزم/گرم میکنم از صبح. آلزایمرم از خواب به بیداری کشیده شده (غسل نکردم دم بیداری).
میدانم وقتی پر از فرا-موشای بشوم، بهسان گربهای با من بازی خواهد کرد. هر چه دلت خواهد خواست را به ناف گفتههایم میبندی و هر چه دلت نخواست، به دمب نگفتههایم. من هم چارهای جز پذیرفتن ندارم — خسته میشوم بس که میگویم «من؟! نه، یادم نمی یاد. : (».
میخوابم. یادم رفته همین ۱۰ دقیقه پیش بیدار شدم.
□ □ □
باز چنگ میزنم.
آقای رابرت هیلبرت با خانم لورا نورافسکی میخواهد ازدواج کند. شاید هم کردهاند.
الئو با حسرت نگاه میکند. من خشکم میزند. من استیصال ورم میدارد. من بیعرضهام؟
آقای هیلبرت برای خانم نورافسکی وصف پاریس را میگوید. خانم نورافسکی دلش قنچ میرود. آقای هیلبرت پاریس را فقط تابهحال در فیلمها دیده؛ خانم نورافسکی در چشم آقای هیلبرت. میآیم به آقای هیلبرت بگویم “نه اینطور نیست”، که ترس ورم میدارد. الئو همیشه اکراه دارد از نگاه کردن به چشمان من. حق هم دارد؛ GPS آنجا خط نمیدهد، گم میشود.
آقای هیلبرت میخندد. خانم نورافسکی – همانطور که روی صندلی کنار آقای هیلبرت نشسته – با حرکات پاندولی از ناحیه کمر به جلو و عقب، اوج خندهاش را بیان میکند. آقای هیلبرت حتماً میداند “عجب زنانگی آماتوری هست این حرکات”، اما ذوق میکند! خانم نورافسکی هم معلوم نیست در خودآگاهش آماتورست یا در ناخودآگاه، اما همین است؛ یا شاید همین را میخواهد باشد. من چندشم میشود. الئو باز اکراه دارد.
الئو از من آقای هیلبرت نمیخواهد. الئو از من پاریس هم نمیخواهد. الئو از من ریسپانس به آماتور/حرفهای گری هایش را هم نمیخواهد. الئو از من هیچچیز نمیخواهد. و این منم که با حسرت خودِ الئو را میخواهم. شاید هم خواستهام.