حافظه غم عظیمی است، الئو.
پنج سالی هست سعی میکنم به خودم بفهمانم خواب بوده است. اما نمیشود؛ میدانی که.
گم میشوم. میان سایههایی که تو [شبها] نیستی که بسازی؛ لبخندهایی که نمیزنی و تمام زخمهایی که باید بهخودم بقبولانم از سر پرت شدن از درّه است — وقتی توی خواب زیادی غلت میزنم و از درز لای دیوار میافتم زیر تخت.
گم میشوم الئو. و بدبختانه دقیقاً همان موقعها تو آرجنت-مسیج میفرستی. وقتی من در ۵ سالگی دنبال یک آقا پلیس میگردم تا نشانی مادرم را بدهم، تو زنگ میزنی. به پلیس میگویم «بدو عمو. اگه زنگ بزنه و من خونه نباشم، باز قهر میکنه» و پلیس می گوید که باید صبر کنم تمام ماشینها را با دستهای عمودش از چهارراه رد کند و بسوتد. شهر شلوغ است خب، حق دارد. اما تو نمیدانی. تو حتی نمیدانی شهر الآنها هم شلوغست — چه برسد به شهر ۵ سالگیهای من.
شهر را میشناسم. مثل آن موقعی که بالاخره کنار رود سن راه رفتم و خوابهایم تعبیر شدند. پلیس نقش سمبلیک دارد اینجاهای کودکیهای من. از پشتوانهی گرمی که نه پشت بود و نه گرم؛ صرفاً باعث شد همه فکر کنند از پشت بتّه نیامدهم. خدا خیر بدهد خدا را؛ که بندگانی اینقدر چشمبین آفریده.
در ۵ سالگی مهاجرت میکنیم الئو. پلیس ۵ سالگیهای من (که یک دیتابیس خسته با سوت قدیمی و لهجه محلی است) میگوید که آن طرفها رسم نیست کسی زنگ بزند و از نبود مزنوگ، قهر کند.
تیک.
کوچ میکنیم.
در ۷ سالگی باز گم میشوم. معلم خنگی که آنقدر آرام حرف میزند که هر چه زور میزنم صدایش را نمیشنوم. بچههای دیگر شیطان هستند. مادر و عمو پر از لبخند هستند. من ساکت و پدر … پدر دوستم دارد! پشت وا نه…
در ۸ سالگی اما، معلم میخندد. نه او به توانمندیهای غدد درون ریز من ایمان دارد، نه من به توانمندیهای غدد برونریز او. طبق گفته مدیر و وزیر آموزش و پرورش، قرار است به من تشدید را یاد بدهد. املا که میگوید دقّت را بدون تشدید می نویسم. به من میگوید «بی دقّت»! و جریمهام این میشود که ۱۰۰ بار با مداد سیاه بنویسم دقت و با مداد قرمز تشدیدش را بگذارم. من اما حواسم پرت است. من اما احساس میکنم که میدانم چه مرگش است. و میدانم باورش نمیشود که میدانم. و میدانم جزو فانتزیهایش اینست که من ِ ۸ سالهی بامزّهی بیدقّت، یک شب …
…
… و آنقدر غرق فانتزیهایم هستم که ۱۰۰ بار مینویسم لذّت. با مداد قرمز مینویسم و تشدیدش را با مداد سیاه میگذارم.
من ِ ۸ ساله هنوز معلم ۶۳ ساله را در گوشهی فانتزیهایم دارم. مثل پاککنهای عطری فسفریرنگ – که هیچوقت باورم نمیشد برایم بخرندش – به نرسیدن به او ایمان داشتم. و ایمانم تبلور باور لذّت بود، وقتی پر از دقّت میشدم.
آخرش اواسط بهمن ماه ۸ سالگی بود که باز مهاجرت کردیم. دم رفتن، بقلش کردم و فشارش دادم. یادگاری به من پاک کن عطری داد! فکرش را بکن. فقط یادم هست، نرم بود.
پاککن را زود گم کردم.
دیگر هم که نه دقتی دارم، نه لذتی، که بتوانم جزئیات بیشتری بهیاد بیاورم. میبینی، حافظه غم عظیم کدری است. کدورتش نه از سر ترس از تو است، نه از سر ضربههایی که در ۱۶ سال بعدش به سرم وارد آمده. نمیدانم. هر چه هست، تنها میلف محبوب من است، ضمیمه شده به بوی پاککنهای عطری.
یادم رفت تأکید کنم! آن موقعها پاککنها را از چین نمیآوردند که ارزان و آشغال باشد. آن موقعها ما هنوز روی گاز پیکنیکی و ماهیتابه غذا گرم میکردیم. آن موقعها تشدید، اجباری بود.
من بعدش بزرگ شدم. یادم دادند که یادم برود بوی پاککن عطری و عطر را. رسم بود دیگر!
تابوهای تجسمی ۱۱ سالگی من را اگر بدانی … لول! هبوط کرهشمالی در محلهی فقیرنشینِ بهشت. و فرشتگانی که تیتر آغازین تمام فانتزیها را جلویت بیحرمت میکنند تا شرمساری فرایت بگیرد و از تلفظ «ف»ی اوّل فانتزی هم شرمت بگیرد. تعرق و بعد تجدید طهارت و بعد توسل به تقوای تکوینی/تزئینی. شبیه بالا رفتن از کوهی بود که همزمان، زیر پایت، رو به زایش میکند. سرعت من ولی بیشتر بود. آخرش به ته قله که رسیدم، دره بود رو به دریا؛ و پریدم پایین. همه از پرش من عکس گرفتند و به خودم نشان دادند! من اما، دلم آب یخ میخواست دور پاهایم. پرش از سر رد گمکنی بود! همین.
یادم هست وقتی پریدم پایین بیهوش شده بودم. و هنوز نمیدانم با مغز آمده بودم پایین یا با پا. درد نداشت ولی. من به باور لذت آب یخ رسیده بودم، بیبدیل.
الئو،
ببین،
دارم با شنکش از عقب میآیم. یک جور اتوپسیکانالیزست شاید. قبلاً هم بهت گفتهام که میدانم دقیقاً بدبختی مال کجاست، حتی با دو رقم اعشار میلیثانیه هم یادم هست. اما اینجاها را هم برایت/برایم میگردم. صرفاً میخواهم مطمئن شوم.
…
الئو،
با من از ۵ سالگی بیا. تویی که همیشه ۵ سالگیت را از من پنهان کردهای. همیشه پر از ابهام بودهم؛ که در همان زمانها، تشدید سمت شما هم اجباری بود یا نه، آیا؟ یا تو چرا از جورابشلواری بدت میآمده؟ هرگز در خیابان دست پلیس را گرفتهای؟ نکند پلیس فانتزی تو باشد؟ نکند معلم شصت و سه سالهی هشت سالگی من، فتیش-مستر همان پلیس باشد؟ نکند همهی اینها هماهنگ با وزارت آموزش و پرورش وقت باشد؟
پس تو و من چهگونه گریختهایم؟
…
گریختهایم؟
یعنی تمام زخمهای روی بازوها و شکافهای روی جمجمهمان برای فرار از سیمهای خاردار است؟
تمام استرسهای ناگهانی و بیدلیلمان، پژواک پارسهای سگهای پلیسست که دنبالمان دویدهاند؟ …؟ … تو هم قلبت میزند؟ تو هم پشت گوشت، لای موهایت، ردّ پارگی هست؟
الئو،
ما که دیگر بزرگ شدهایم. لگال شدهایم. حقوق شهروندی داریم. وسیله نقلیه شخصی داریم. چرا نمیآیی توپ چهل تیکه بخریم؟ قیمت کردهام، با ۱۰ تومن میشود خرید. اما میترسم من آخر. میترسم پشت.وا.نهی پدری دوباره نصیحتم کند. میترسم حتی تنها فلافل بخورم. میترسم مادرم …
الئو،
کودکی من، هنوز ترسوست. همه مثل تو نیستند که خیلی راحت از کنار نپوشیدن جورابشلواری سفید زیر دامن قرمز بگذرند. و بدبختانه همه هم مثل من نیستند که به گنجینهی تابوهایِ فانتزیهایِ ویرجینِ مصلوب به پسزمینهیِ روحِ کودکیشان، جورابشلواریِ سفید و دامنِ قرمز چسبیده باشد. مثالها بیفایدهاند و مصداقها کمحوصله. تو از چندسالگی من بیشتر میترسی؟
الئو،
مغز معیوب من آنقدر در گذشته غوطهورست که حتی کرمهای لای نرونهایم هم با عصا و ریش راه میروند. عصرها میآیند روی هیپوتالاموس (زیرنهنج)م مینشینند – نفری یک زیرباسنی هم باخودشان میآورند – و توپ بازی بچهها را تماشا میکنند. و منِ درون-ترشح-شده، خب اضطرابم میگیرد. جمعه غروبها که بیتابی درم فوران میکند؛ مجبورم سه بار دوش بگیرم؛ اما افسوس که جمجمهی من هنوز واترپروفست! پیرکرمهایِ فرتوتِ مغزِ معیوبِ من، جمعه عصرها با عصا به زیرنهنجم میکوبند. غسل شبجمعهشان را نگرفته، جمعه ظهر رفتهاند نماز جماعت. عصر هم که اینجا پلاس. سوراخ میکنند تا صدای توپ بازی بچههای توی پارک تا مغز استخوانهای جمجمهی دور مغزم برود.
الئو، هنوز بچهها را از بچهدزد توی پارک میترسانند؟
کودکی من را نه سیبیل و ریش میتواند محو کند، نه تمام کارهای آدولتگونه. نه حتی قرص آدولتکلد که وقتی اولین بار در ۱۶ سالگی خوردم، همان تابوهای تجسمی هشدار زندان انفرادی در کرهشمالی را زمزمه میکردند در گوشم.
من را از چیزی ترساندهاند که الآنها دارم پی میبرم در شمالترین نقطهی کرهی شمالی به عنوان بچهدزد به بچهها معرفی میشود. و بچههایِ الآنِ آنجا، میروند با وی.پی.ان توی ویکیپدیا عکسش را میبینند و از او، در پارک، بادکنک نمیخرند. به همین سادگی.
من در کرهشمالی هم حتی بهدنیا نیامدهام.
.
تا صبح شنبهی آینده هم بخواهی الئو، برایت از گذشته، نوستالژی، نوستالوژی، نوستآلرژی، غمباد، فانتزی و پاککن نارنجی/آبی میگویم. اما افسوس که تو همین چند شب پیش، سال ۲۰۱۱ را تبریک گفتی!
افسوس که تو، منِ پیر را در کلبهام میبینی که بدتر از لن هیسلاپ، همهی دغدغهها و فوبیاهایم را در یک پکیج هوموفوبیاگونه ریختهام. باشد که یک اتوبوس جهانگردی با کاپوت بیاید روی کلبهام.
الئو،
خواهشاً در نزن؛
دکتر که بهت هوموفوبیا را توضیح داد — من از غریبهها میترسم.
تو که کلید داری.
یوزرنیم و پسورد ۵ سالگی من هم، …
…
یادم نیست. ولی احتمالاً با guest/guest لاگین میکند.