02:18 یکشنبه، 28 نوامبر 10
از «پارهگی» رنج بردن…
مصدر حال سادهی کلاسیک.
از «پارهگی» رنج بردن…
مصدر حال سادهی کلاسیک.
بچه بودیم میگفتیم «کِی میشه بریم از این خونه»
بعد فهمیدیم در و همسایه چیه گفتیم «کِی میشه بریم از این محله»
بعد فهمیدیم شهرداری و کلانتری و … چیه گفتیم «کِی میشه بریم از این شهر»
بعد فهمیدیم مشکلات اجتماعی و جامعه چیه گفتیم «کِی میشه بریم از این ممکلت»
بعد داریم میبینیم مشکل تو خودمونه؛ میگیم «کِی میشه برگردیم خونه و بریم از این دنیا»
سی و سوم آبان ۱۳۸۹!
لول…
نیمی از مغزم کار نمیکند. انگار که نیمی از عمرم را فراموش کرده باشد.
نیمهی دیگر هم فقط شبها خواب میبیند. تونی را در آغوش میگیرم دور از چشم دوربین مدار بسته. میفهمد یا نمیفهمدش مهم نیست؛ من گرم میشوم و ارضا؛ او هم … او هم … ارضا که [خودمانیم] احتمالاً نمیشود، گرم ولی شاید.
من در این شهر به داغی مشهورم.
نیمی از مغزم از تونی با مهربانی خداحافظی میکند. نیمهی دیگر مغزم، تمام لاگ های نیمهی دیگر را اووررایت میکند.
خالی
میخوابم.
تا صبح باز از درون داغ میشوم.
من به داغیِ بیدلیل در این شهر معروفم.
همهی پاریسهایی که بهسختی کبود میشوند.
همهی جهان دوم هایی که بهسادگی کبود میشوند.
همهی من
که به سادگی فراموشم میشوم.
(کاش قبل از اینکه باز تا ۱۰ دقیقه بعد از بیدارشدن، دیوانه باشم، برسم تهران)
از ونک تا تجریش
پیاده
با آفتاب زرد و باد سرد، هنوز نصف برفها رو پیادهرو آب نشده و شالاپ شالاپ صدا میدیم.
هیچوقت دیر نیست؛ گذشته هیچوقت دور نیست؛
فقط و فقط اگه نگاه سنگین عابرین به منِ پیرمرد و توی کیوت بذاره.
دمتون گرم که تا صبح اینجا هستین،
مستین، ریلکسین و خوب میرقصین …
□
سگِ پیتر را امانت میگیرم. با هم به شهر میرویم.
جلوی سگه (و پیترش) طوری وانمود میکنم که انگار دارم به سگه لطف میکنم. اما حقیقتاً تنهایی توی شهر از لُختی سردرد میگیرم.
سگِ پیتر هم خدائیش باوقار است. رعایت حالِ من را میکند. (بهطور قلبی قرار گذاشتهیم که اگر من تیکهی خوبی پیدا کردم، سگِ طرف را با سگه جفت کنم؛ اگر هم سگه تیکهی خوبی پیدا کرد، صاحب ِ تیکهش را با من جفت کن. روی همین حساب جفتمان باوقار راه میرویم.) یهجور وقار از نوع win-win.
جلوی یک نایت کلاب توقف میکنم. از این سیاهپوستهای هیکلی دو تا دم در گذاشتهاند. میشود با ۱۰ دلار (یا معادلش، هزینهی مالشی) بروم تو. اما سگه چی؟ سگه نگاهم میکند. (من از بچگی هیچ استعدادی توی شرمسار شدن از رفتارهایم نداشتهام. اما با کمی تمرین دریافتهام چه زمانهایی باید ابراز شرمساری کنم.) با وقار و لبخند از جلوی نایت کلاب رد میشوم. سگه هم وقارش را به لبخند میآمیزد.
نزدیکیهای رودخانه چند سگ ولگرد به پر و پای هم میپیچند. دلبری میکنند بهطرز خشن و سگانهای! سگِ پیتر دست خودش نیست زبانبسته — سگی ِ سگانهاش عود کرده خب. وقارش با سگانهگیش گلاویز میشوند. نزدیکست زمین بخورد.
اگر دوستانه ازم بخواهد که ولش کنم، ولش میکنم برود یه حالی به خودش بدهد. حتی حاضرم قول بدهم به پیتر خرفت هم نگویم. خداوکیلی مگه ما خودمان نوجوان نبودیم؟ کم سگیمان را لای پتو پوشاندیم و به پتو فحش دادیم؟
شرمسار میشود. یا شاید هم صدای آکاردئون پیرمردی که از روبهرو دارد میآید، سگانگی را از یادش میبرد. پیش می رویم و از پل بعدی بر می گردیم به سمت خانه.
از اوّلش هم معلوم بود لقمهی دندانگیری امشب نصیبمان نمیشود. اما خب من با فکر نایت کلاب می خوابم و هیجانی که فردا اگر تنها بروم …، سگه هم با فکر سگهای نزدیک رودخانه و اینکه فردا پیتر رو بپیچاند و یه سر برود. خودِ پیتر هم که پاتیل روی مبل افتاده. جوانی ِ یک عده مثل پیتر هیچوقت تمام نمیشود.
□
از پنجره و زیر نور ماه سگه را نگاه میکنم. دو تا دستش را تا کرده و چانهش را گذاشته روی دستهایش و فکر میکند. شرط میبندم اگر سگهای رودخانه همین الآن از جلویش رد بشوند، اصلاً متوجه هم نمیشود. سگانگیاش خوابیده. سگانگیای که زودتر از سگِ درونِ آدم خوابش میبرد اغلب.
دوباره صبح میشود
به همین زودی
و من میان برفها خواهم بود.
با یاد الئو
با ذکر فکر یک دژاووی دیگر
با لعنت به همهی رفتگانی که الحق میتوانستهاند با لبخند بروند
با یاد همهی رفتگانی که رفتنشان فرصت لبخند رو هم ازشان گرفته بود
با ذکر فکر یک دژاوی دیگر
با بوی الئو.
قبل از ۳:۰۰ یعنی آرامش
شب.
بعد از ۳:۰۰ یعنی استرس صبح — آیدین.
امضا: شنبه بود. کلانتری ۱۱۸ ستارخان.
من با پدرم به سینما [می]رفتم.
(پینوشت: دو روز پیش سرما خوردهبودم و در منزل ماندم، پدر. بنابراین امروز شنبه باید باشد. دارم به دانشگاه میروم، متأسفانه، هنوز، واقعاً، انشاءالله.)