14:10 شنبه، 23 اکتبر 10
اونجا همه با لبخند جوابِ سلامِ آدم رو میدن.
(هنوز هم لعنت بر شنبهها)
اونجا همه با لبخند جوابِ سلامِ آدم رو میدن.
(هنوز هم لعنت بر شنبهها)
عادت نیست؛ ترس همیشگی هست به برنامههای مزخرف سوسیال آکادمیک.
و زندگی سوسکوار من با ترس از دمپایی و اسپری حشره کن، بهصورت پاورچین، لای پودرهای سوسککش؛
که از چاه توالت حمام تا آشپزخانه، دم کتری برقی، بیایم و یه لیوان کافیمیکس بنوشم و برگردم توی چاه توالت.
سه پست آخر من همگی در شنبه بامداد نوشته شدهاند. من از «هفته» بیزارم. من از «سوسک بودن» خودم هم بیزارم. من از تلاشهای عاشقانهی محققین شرکتهای پودر سوسککشسازی هم بیزارم. من، پیاده هم که شده، آخرش یک روز تا پاریس میخزم. بعد در ابتدای خیابان گوستاو از کسی میپرسم «امروز چند شنبه است، دوست عزیز؟ : )» و وقتی طرف گفت شنبه، به خودم افتخار میکنم که دیگر سوسکِ شنبههایِ سوسیال-آکادمیک نیستم.
من از شنبهها بیزارم. من بیزاریام را به هُرم میآورم تا بسوزانم و گرم شوم. من هنوز خیلی خوشبختم که هنوز نه به بیزاری عادت کردهام، نه به سرما؛ با اینکه هنوز شنبه است.
آخرش من میمیرم و بلاگر نمیشم. روزی ۱۰ بار عقب میافتم از همه بلاگها دنیا؛ بعد دلم خوشه که هر وقت دلم بخواد میتونم بگم «من از ۸۲ بلاگ داشتم!».
لول! واقعاً لول!
من اگه میخواستم بلاگر شم؛ هیچوقت نباید توی آرشیو بلاگم دنبال بلوغ میگشتم و توی آرشیو بلوغم دنبال کودکی.
میدانی که،
وسوسهی گم شدن در خیابانهای پاریس، زوریخ، فرانکفورت،
گمم میکند.
مغز معیوب من آخر، فقط منتظر یک بهانهست!
مثل گرگهای ماهدیده، شبها نرونهای مغزم زوزه میکشند. تک و توک نرونهای سالم ِ باقیمانده در مغز معیوب من، گلایه از کمخونی میکنند. گرگ تشنهاش که میشود، روی ماه خون تُف میکند.
مغز معیوب من، فانکشنالیتیش را به کلّی از دست داده است! تقصیر خودش هم نیست، اسناد و مدارک تمامfeasibility study های انجام شده رویش، در زمان پخش و پلا شدهاند. نصفشان مال زمانیست که عاشق معلم پنجاه و پنج سالهی دوم ابتداییام شده بودم. نصفشان مال زمانیست که عاشق دختر بچهی ۱۰ سالهای شده بودم که فارسی بلد نبود.
مغز معیوب من را باید دفن کنند. هر جا بخواهند reuseش کنند، با خودش تلفیقی از chaos و نحسی و بیماریهای بینایی (عدم توانایی ژرفسنجی اشیاء) به بار میآورد.
باید دفنش کنند و رویش از این پودرهای سفیدرنگ که کمک به تجزیه شدن میکنند، بریزند.
مغز معیوب من باید تجزیه بشود. بعد قسمتهای غیرمفیدش را دور بریزند و از قسمتهای مفید و اتو کشیدهاش یک مغز جدید بسازند. از آن مغزهایی که نه روی dodge میروند، نه dirty اند، نه آدم از day dream هایشان، شرمش میشود.
بیمهریِ این ماهِ مهرانگیز،
آخرش ما را از زور غصه، به باد و پنجره و خاکستری عادت میدهد.
به اینکه گشنهمان که شد، دست در جیب فرو ببریم؛ و وقتی نیافتیم، پیامک بزنیم!
مهر اگه با ما مهرگی میکرد هر سال،
ما را چه بود به آبان و ساعت و باران و عادت؟!
□
بیدغدغه و نا خدا گا / ناخودآگاه،
به بیمهری در مهر، عادت میکنیم. عادتمان میکنند. عادتکرده میمانیم. به عادتکردگی خودمان – که هر صبح جلوی آینه بیشتر باد میکند و با انگشت فشارش میدهیم – بیشتر عادت میکنیم.
کردیم؛ شدیم؛ از سر عادت بود.
به روی خودمان هم اگر نیاوریم؛ گریزی نیست!
عادتهایی که یک عمر فرار کردهایم که نکنیمشان؛ آخرش درست وسط یکی از همین مهرجوییها، میکُنَندمان. طوری آرام و سافت که خودمان نمیفهمیم چرا چشمانمان هم نخورده.
□
خاک بر سر مهری که مهارت بشود. خاک بر سر مهری که عادت بشود. خاک بر سر مهری که دستِ تو سنگ و دستِ من شیشه شود؛ سنگ تزئینی برای نگین و شیشهی ضدگلوله برای جنیفر.
ساده بگویم،
ماهر کردهاند ما را. در عادت کردن، به آبانی که بعد از یک شهریور کشدار آغاز شود. کشی به وسعت مهر. کشی به عمق مهر. کشی به جاذبهی مهر. به انبساط وسوسهانگیز و طربناک مهر؛ به انقباض اجباری و شهری و تمدنپسند مهر. به شلختگی و لاشی بودن مهر. به گم شدن در مهر. به پیدا شدن بی مهر. به پیدا کردن بیمهری همیشگی در مهر. که هر سال مهر، مهرش از دلمان بر میخیزد و ماهرانه قانعمان میکند، صادقانه پارهمان میکند، که مهری هرگز در کار نبوده است.
بیدار شویم.
□
آبان، نوامبر،
ماهی که هر چهقدر هم بخواهیم، درش ماهر نمیشویم؛ عادت نمیکنیم.
شاید چون آنجا باد ما را میبرد زیر باران؛ زیر باران آنقدر شسته میشویم که عاداتمان ترک شود. آب شویم. باد ببرتمان.
ببرتمان و ۱۱ ماه در جستجوی مهر باشیم؛ آخرش برسیم سر جای اوّل و اگر شانس بیاوریم، نه عادت کنیم، نه ماهر شویم.
کمی غم، همیشه لازم است.