19:09 یکشنبه، 29 آگوست 10
گم میشوم.
یک سگ دیگر مُرد. من بهدنبال ماشین تایپ تمام خیابان گوستاو را میدوم.
گم میشوم.
یک سگ دیگر مُرد. من بهدنبال ماشین تایپ تمام خیابان گوستاو را میدوم.
سوسک،
سگ،
منِ متّهم،
منِ پاریس-ندیدهی از-پاریس-رانده-شده،
منِ خام.
هیچوقت مادرم زحمت نکشید به من یاد بدهد چگونه توی چشم کسی نگاه کنم و دروغ بگویم. هیچوقت دلم نیامد یک دل سیردروغ بگویم، به تو. تویی که هیچوقت دلم نیامد یک دل سیر در چشمانت نگاه کنم؛ الئو.
من آبستن همه خاطراتی هستم که ذهنم را شبها هورت میکشند بالا، همگی؛ و صبحها تف میکنند توی سینک — جمجمهام. بدتر از جناب هاروویتز، جزئیات خوابهایم دقیقتر از جزئیات بیداریهایم است: آجرهای دیوار، خانهای که یک شبه بنا میشود، فرار و پنهان شدن، و در نهایت شستن وان حمام.
من با پاریسیها بیگانهام. بی هیچ رازآلودگیای، بیاستعدادم درگفتن دروغ. مثل یک بز بیسواد کلمهای که تلفظش را نمیدانم، ماستمالی نمیکنم. و بالطبع اندکی بعد زیر نگاه «اوه! ای خارجیِ کثیف!»-گونهی پاریسیها فریز میشوم. بعد مطرود. کمی بعد، پوسیده در وان حمام، همراه با بوی تعفن پاریسی.
من را خودم به گم شدن اعزام کردم، الئو. گناه تو نبود. گفتم نامه مینویسم از خط مقدّم، ولی تو ته دلت نفرین بود — عین همیشه. تو من را لای سینههایت میخواستی، هر شب. تو من را برای خرید میخواستی، آشپزی، بچه، … و من دلم میخواست دو راهی عظیم زندگیام این باشد که، در خطّ مقدم جوهر تمام بشود و من بمانم انگشت سبابهام را گاز بزنم و با خون ادامه بدهم، یا استخوان ذغالشدهی همرزمم که روز قبل، از جمجمه ترکیده بود.
همیشه فاصله بوده الئو. بین اتهام و حقیقت. بین حقیقت و واقعیت. بین واقعیت و متهم شدن به واقعی نبودن. بین جزئیات خوابهای من و تویی که رنگ موهایت را یادم … (کرمهای درون مغزم، نمیخورند فقط، بل میجوند!).
خودخواه و بیعرضه و گشاد، من میرانم. تعمیر پوسیدگی کف قایقم، دشوارتر از کف کولرهای آبی نیست که! نبین هر روز صبح به این حماقتسرای اسگلپرور میآیم — بچهگیهایم عشق کارهای فنی را داشتم. کولر، شوفاژ، پیچ و مهره، مته، ارّه، … همه را یادم … رنگ موهایت را یادم … طول ناخنهایت را یادم … آرزوی قدم زدن در پاریس با تو را یادم … همه را یادم …
من مجبورم تا شب بیدار بمانم. متعهدم به بیداری. متعهدم به آدمها. متعهدم به همه چیزهایی که هنوز از برکت وجود من تاب ویرانیشان سر نیامده. متعهدم به … به تو؟ تویی که دیشب تا صبح قلاب ماهیگیری را کرده بودی توی گوشم و تا صبح بلیط طهران-پاریس صید میکردی و میسوزاندی و میخندیدی؟
متعهدم به این زندان سادهی بدون جزئیات؛ که برای مکسای مثل من، طعم سیر شدن با فست فود میدهد. معتادم کردهاند به تعهد، به جان خودم. وگرنه من کِی بیشتر از یک قایق و یک تبر برای ساختن کلبهام خواسته بودم، الئو؟! مگر نگفتم میرانم؟ تو و تمام ناباور[ی]هایِ خودمتعهدبینِ اطرافم مرا نابارور کردید. یادتان نیست، وجداناً؟
کی فکرش رو میکرد
تمام وسوسههای دوازده/سیزده سالگیم رو
دوازده/سیزده سال بعد، پشت ویترین یه کلیکفروشی ببینم.
کی فکر میکرد بعد از دوازده/سیزده سال،
حسرت همه اون چیزایی رو بکشم که دوازده/سیزده سال پیش مطمئن بودم ظرف دوازده/سیزده سال بهشون میرسم.
اما نشد.
به یکی گفتیم مشکل از ساپورت بود؛ به یکی گفتیم مشکل از جامعه و محیط بود. آخرش هم نفهمیدیم چرا با بیمیلی تمام صبحها از خواب بیدار میشیم. چرا دوست نداریم بچههامون هیچوقت بزرگتر از دوازده/سیزده ساله بشن.
لعنت بر تمام بلوغهای پشمالوی سرزده و نارس.
در پاریس گم میشوم.
پاریس هم پیرزن دارد، هم دختر جوان. هم کافه، هم نسکافه. هم دوربین، هم خودکار و کاغذ. هم قایق، هم دوچرخه.
پاریس خیلی چیزها دارد. من جمله چیزهایی که فارغ از حتی ذرهای رازآلودگی، من را بهخودشان جذب میکنند. چیزهایی از جنس یک خواب دم عصر، و بیدار شدن اوّل شب، به وقت نورهای نارنجی و شبتاب و برف.
در پاریس میمیرم.
من به Dreamless بودن متهم میشوم.
she الآنها دیگر باید حامله شده باشد.
من،
در تاریکی میرانم.