04:50 دوشنبه، 28 ژوئن 10
من و بیخوابیها و بیخوابیها و من،
در هم
گم میشویم، غلت میزنیم، تا صبح
که خوابمان ببرد.
من و بیخوابیها و بیخوابیها و من،
در هم
گم میشویم، غلت میزنیم، تا صبح
که خوابمان ببرد.
در پاریس،
دیگر هیچوقت از شنیدن «من و پدرم مینشستیم …»، اُدیپم قرمز نمیشود و ورم نمیکند.
در پاریس،
هیچکس من را نمیشناسد و بهخاطر سخت نفس کشیدن و عدم توانایی سازدهنی زدن بیش از ۱۰ دقیقه، من را نصیحت نخواهد کرد.
در پاریس،
من هیچ ابایی از تف کردن توی صورت تمام کسانی که بچهگی من را مسخره میکنند، نخواهم داشت.
در پاریس،
هرگز کسی اجازه نخواهد داشت در حالیکه توی چشمانم زل زده، روی استخوان پشتِ کتفِ من یادگاری حک کند.
دیشب هم یک پرنده را کشتم. همان دیشب مگسها بالای جسدش وزوزه میکردند. همان دیشب من باز در خواب بدهکارتر از در بیداری بودم. همان دیشب، یکی آمد اینجا و این مزخرفات را خواند و از من متنفر شد و باز به خواندنش ادامه داد. همان دیشب، اگر در پاریس، تُف.
من، تمام فانتزیهای بچهگیام را (حتی مالِ آنموقعهایی که دقیقاً نمیدانستم فانتزی چیست) هم،
با خودم
به پاریس خواهم برد. نقطه.
پیر
تر.
پیرتر.
… که ۲۰ سال از عمرم را در پاریس گذراندم — ۱۵ سالش در خواب، ۵ سالش در فیلمهای موردعلاقهام.
هیچ اتفاق خاصّی نیافتاده. :
۱- هر روز صبح که صورتم را میشورم یادم میرود عینکم را بردارم. لکههای خشکیده شده هم زیادی به چشمم نزدیکند و فقط اثر ماتی دارند. از دیدگاه ناظر خارجی همیشه مضحک است این قضیه ولی؛ شبیه بوی سیرترشی. آخرش کمی تشویق و تنبیه خودکار (ریاینفورسد) اگه چاشنی صبحازخواببیدار بکنم، همهچیز حل میشود.
۲- دوربینم باتری ندارد. باتری در داشبورد ماشین باید باشد حتماً. و همیشهی خدا هم، وقتی داشبورد هست، یعنی توی ماشین هستم و نیازی به دوربین نیست، چون ضبط هست. و همیشهی خدا هم، وقتی پشت کامپیوتر هستم، یعنی الزاماً باد و پنجره و آمپر سرعت جلویم نیست، پس یقیناً نیاز به دوربین هست.
۳- من همهی کسانی که دوستشان دارم را، به چشم روبوتهایی میبینم که در آینده خواهم ساخت. یکی دوتایشان شبیه دیوید، شاید، بشوند. فرشتهی آبی هم در فول ورژن قابل دسترسی خواهد بود. همین دیگر.
من همهی کسانی که دوستشان ندارم را به چشم مادرِ دیوید میبینم. که چه کوللپسِ مَشتیای میکنند وقتی میفهمند که دیوید جانشان، خدا وکیلی، روبوت [بوده] است.
همهی کسانی که من را دوست دارند، کم و بیش دارند یاد میگیرند من را دیوید صدا بزنند. کم و بیش دارند یاد میگیرند کوللپس نشوند اگر من پیغامهایی نظیر «لو باطری» یا «پرس انی کی» یا «یو آر نات آئوثورایزد تو دو …» یا «عز ایز، ویدآوت انی وارانتی» نمایش دادم. یاد میگیرند که [درک کنند که] من تلاشم برای زنده ماندن، تنها ثابت کردن سادهترین علائم زندهگی است؛ توانایی تکثیر خود. همانکاری که همه بهروش آب و دوغ و خیار، دو نفره انجام میدهند و ما در این پروژه قصد داریم، یه نفره در جایی غیر از تختخواب و با استفاده از روشهای آرتیفیشییال انجام دهیم.
ارادتمند شما، دیوید (کِرَکِد ورژن).
زمان.
و منای که در گذشته زندگی میکنم، آدمهای حال رو در آینده دوست خواهم داشت. وقتی که دیگر من از گذشتهی ناخودآگاه آنها هم پاک شدهام.
زمان.
و همان صدای قدیمی در گوشهای من که از [هر] سه ماه قبلم بهارث میبرم. همان نتهای قدیمی. همان تشویشهای پسرانهی مغز قدیمی و معیوب من.
باز تو گم شدی.
باز من وسط بازارچههای پاریس یکّه و تنها ولو شدم. نه فرانسویها علاقهای به انگلیسی حرف زدن داشتند، نه من یادم میآمد فلان و بهمان به فرانسوی چه میشود.
باز تو گم شدی.
و من جز چند قطعه موزیک تق و توق کنانی که از اوایل نوجوانی یادم میآمد، چیز دیگری از فرانسوی نمیدانستم. صدای پیانو و سوتهای موزون ما.
باز تو گم شدی.
من را آخرش در صفحهی نیازمندیها پیدا خواهید کرد. بهعنوان طناببهدست سیّار یک مغز فرّار؛ در محل.
میبینی الئو، همهی اطرافیان من به دارائیهای من حسودیشان میشود و همهی دارائیهای من به اطرافیانم.
و تویی که نه مالِ منی و نه در اطرافِ من، صرفاً به گذشتهی خودت.
صد بار هم بیدار بشویم، من همچنان در گذشته زندگی میکنم (بین یک تا دوازدهسال قبل؛ دیگر چون شمایی، ۶ ماه) و تو در آینده (بین یک تا دوازدهسال بعد؛ حتی من دوست عزیز!). اصلاً فکر نکن که بهمثابهی یــِت-اَنادِر-فیلمهندی، قرارست در «حال» به هم برسیم. نه گلِ من؛ حال برای کسانیست که نه آنقدر بیگناهند که بیدغدغه به روز آبشدن برفها و ریختن تمام مژهها و برآوردهشدن همه آرزوها فکر کنند، نه آنقدر گناهکردهاند که جز فوبیاهایِ قهوهایِ کمرنگِ کودکی جایی نداشته باشند برای پناه بردن.
الئو، تو به گذشتهی خودت حسادت میکنی در من؛ و من به برفهایی که در فاصلهی بین گذشته و نیامدنت، پشت پنجره آب شدند. تقصیر خودت بود — خیلی دیر آمدی، اسرافیل خوابش برده بود و هر چه میسد انداختم، بیدار نشد که نشد. دیر آمدی. آنقدری که دیگر – میبینی که – برف نمیبارد حتی، و معصومیت از یاد همه رفته. تو به …
امروز برای آیدینت بهطور استقرایی و استنتاجی و استحقاقی، اثبات کردم که منِ معیوب، نرونهای لذت از کشفیدهشدنام را از دست دادهام. منِ ترسو، هیچوقت عاشق نخواهم شد، مگر عاشق احمق مصنوعیای که خودم بسازم و تِرِین کنم.
تو به … و من گذشتهی تو را، به تمام پنجرههای بی باد یاد خواهم داد که باز با هم بخوانیم: آی واز فایو اند شی واز سیکس.