18:59 دوشنبه، 31 می 10
فکر میکردم میدونی که، یه جوجهتیغی
که از فشارِ تحجّرِ القایی محیط، تو لاکِ لاکپشت فرو رفته،
حتی نمیتونه خارهاش رو پرت کنه.
حالا هِی تو بگو «مهربونه!».
فکر میکردم میدونی که، یه جوجهتیغی
که از فشارِ تحجّرِ القایی محیط، تو لاکِ لاکپشت فرو رفته،
حتی نمیتونه خارهاش رو پرت کنه.
حالا هِی تو بگو «مهربونه!».
عشق یک ستاره ساختن
با دولک.
سادهدل بودهای
اگر میپنداشتهای که
نیمهی دوم زندگی (آنجا که دیگر these wounds won’t seem to heal تمام میشود)،
آغاز suppressed by all my childish fears نیست!
آنقدر بیخوابی میکشم و میکشم و میکشم،
و پشت ترافیکهای شریعتی، پاسداران، همّت، حقّانی، یادگار، فضلالله هی کلاج ترمز میکنم،
تا به مرحلهی عینالیقـ… عینالیادشبخیر برسم.
— امشب؛ همین امشب.
بعد از خواب و قبل از بیداری.
بعد از کلاج گرفتن و قبل از ترمز زدن.
سرم، زانوهایم. مغزم (آن دسته نورونهای عجول و معصوم سمت راست)، کشکک زانوی چپم (پشت ماهیچههای لخت و ترسو).
آخرش یا آلزایمر میگیرم، یا روی ویلچر باید از این سو به آن سو تقلّا کنم. مهم اینست که به تو نمیرسم.
و این همان نخستین گام عینالیادشبخیر است، دارلینگ جان.
شب خوش.
گاهی
برای ده دقیقه هم که شده
در پاریس قدم میزنیم،
نیمههای شب.
به یاد تو.
به یاد گذشتههای پاریس.
به یاد گذشتههای خودمان.
به یاد گذشتههای تو.
در پاریس.
ما همه دزدیم.
و تو میمیری؛ و من روی اشکهایت مرثیهها مینویسم.
به قول تو یه مشت دیوانه و به قول من یه مشت دلقک؛
به قول تو شنا در خلاف مسیر رودخانه و به قول من یه قدم زدن ساده کف اقیانوس؛
به قول تو از سر دوست داشتن و دلسوزی و به قول من یه جوری ارضای پوستی.
جفتمون راجع به یه چیز حرف میزنیم، نه؟
آدمِ وحشی،
از ببرِ وحشی بدتر است.
اوّلی، طعم تمدّن را چشیده و انکار کرده.