08:35 پنجشنبه، 25 فوریه 10
دیگه حتی نارنجی هم رنگ غمگینایه.
دیگه حتی نارنجی هم رنگ غمگینایه.
روزهایی که در اوج نامردی
از شب شروع میشوند.
درست مثل وقتی که آدم goto رو به بچّه فینگیلیها درس میده
و میگه که جزو تابوهای برنامهنویسی هست این gotoخان؛ در حالیکه خودش هم میدونه که یه جاهایی چهقدر کد رو میتونه خوانا کنه. میدونه که داره علیالحساب و محض جوونی و با عنایت به اُسگل فرض کردن تمامی مخاطبین، یه زرّ جالبی میزنه.
اینکه آدم وقتی بزرگ میشه که یه جاهایی با معجونی از نگاه و لبخند، حامی و دلگرمیبخش باشه. حتی اگه مخاطب نفهمه و بهوضوح لایق سکوت مهربانانه نباشه، هم، باید یه جاهایی ساکت بود و لبخند زد — (به مهربانی عادت میکنیم، نقطه).
مصداق بارزی که خیلی دوست دارم
اینه که هیچوقت، حتی اگه خیلی هم دیرتون شده، تو صف بانک یا صف خرید به پیرمرد جلوییتون که داره یکی یکی اسکناسهاش رو میشماره (و هر کدوم رو محکم بین دو انگشت لرزونش فشار میده که یهو دو تا چسبیده نباشه) برای شمردن پولهاش کمک نکنین. یکی دو بار اوّل حرص میخورین، اما بعد یاد میگیرین که به خودتون اجازه/امر بدین که به غرور درونی بقیه احترام بذارین. اینکه تلاش و خودباوری بقیه میتونن خیلی محترم باشن.
†
مورفی حتماً کلّی خاطره از پیر-مرّه-گیِ من داره. و من معمولاً برام راحته که ثناگوی طبیعت باشم. پیر-مرّه-گی زمانیه که شما چارهای ندارین جز اینکه بدین پولهاتون رو نفر قبلی توی صف در عرض سوت ثانیه بشماره. و زیر چشمهاتون هم اونقدر چروک افتاده که مجبورین لبخند رو کاملاً اکسپلیسیت با ماهیچههای لب ادا کنین.
نه بوی سیبزمینی سوخته در سرتاسر خانه،
نه ۳۷ میسدکال از یک شمارهی ۸۸-۰۲۱ که احتمالاً شرکتیست که با آن قرار[داد] داشتهام،
و نه جای پارک ماشین که مجبور دور تا دور دانشگاه دکمهی دزدگیر ماشین را بزنم و توی کوچهها بگردم،
هیچکدام را وجداناً نمیتوانم خالص به پای آلزایمر بگذارم.
با اینکه میدانم چهقدر منزجرکنندهست، اما
به تمام کسانی که در سه روز گذشته با آنها تماس داشتهام (ر.ک. لاگ ابزارهای ارتباطیِ قابل شارژ) پیغام میزنم و میپرسم که [آیا] با کدامشان پریشب ساعت ۲۲:۳۰ شب در اتوبان همّت، خروجی یادگار، راجع به آخرین روزهای مرگ حسین پناهی حرف زدهام.
ترسناکش آنجاست که هیچکدام جواب درستی نمیدهند. شک میکنم که شاید خواب بودهست.
ترسناکترش آنجاست که زیردوش، جلوی آینهی مخصوص تراشیدن ریش وقتی فکر میکنم، واقعاً برایم ثقیل و در عین حال احمقانهست که بعد از ۲۳ سال و اندی زندگی در این دنیای تماماً funny و تماماً فانی، ساعت ۲۲:۳۰ شب موضوعی مهیجتر از آخرین روزهای زندگی مرگ حسین پناهی پیدا نکردهام.
شرم نیست؛ بیعرضهگی است.
بوی سیبزمینی سوخته تمام خانه را برداشته است. میترسم باز همسایهها سر برسند و من بیآنکه خودم بدانم دقیقاً از کی و برای چی و آخر تا کِی، مجبور شوم با شرمندگی التزامی از جماعت همسایگان گریگوری معذرتخواهی کنم.
حسین پناهی شاید خودش آلزایمر داشته؛ اما این اطرافیانش بودهاند که چهار روز پس از مرگش از بوی تعفّن جنازهاش در خانهی تنهایش، پیدایش کردند.
گرمای منزجرکننده، اوّل اسفند.
و منای که هرگز – زیرِ بارِ گرمای طبیعی – گرم نخواهم شد.
چه خوب که دارم میفهمم، دلیل تنفّرم از تابستان (فصلی که احتمالاً در آن بهدنیا آمدهام) این است که هیچکس نمیتواند من را در تابستان گرم کند.
□
و خسته شدیم
از بس که نگاه کردیم
و هیچچی نفهمیدیم
…
و عشق هم یادمان رفت.
□
تانیا فقط یک اسم نیست؛
وقتی چشمهایش، آخر شب، خستگی را…
خستهگی را…
خستهگی؟
خسته؟
.
تانیا فقط یک اسم نیست.
وقتی پرم از نشدن و نمیشود،
وقتی پرم از نرسیدن و نخواستن و نتوانستن،
وقتی پرم از «باز یک فردای همیشگی»
بیشک باید فوراً بخوابم.
بین دندانهای زرد و نیم جو نفرتِ شخصیِ بیشتر، اولی را انتخاب میکنم.
تا دستشویی بروم برای مسواک زدن و برگردم، یقیناً پرتر میشوم از نشدنها و نمیشودها.
تو که میدانی
من نه آدمی هستم که دوست دارم به کسی بگویم «برای من مهمه که بچهم واقعاً از زندگیش لذّت ببره»، نه آدمی هستم که دوست دارم کسی راجع به من بگوید «برای من مهمه که بچهم واقعاً از زندگیش لذّت ببره».
تو که میدانی
تنها امید همهمان به اینست که صبح که بیدار شدیم، خودمان را در حالی بیابیم که بچهایم و از زندگی لذّت میبریم.
تو که میدانی
شانسی که ما داریم، این بچگیمان هم شبیه همان بچگی قبلی،
پر میشود از
نشدن و نرسیدن و نخواستن و نتوانستن.
و این بار پدری، که حتی برای صبحانه هم الزاماً بیدارمان نمیکند.
همهی «نشدن»هایی که
به bed-stuck شدن منجر میشوند.
شاید خاک.