هر تانیا ای
بالاخره دلش تنگ میشه
بالاخره بعد از هشت سال، ده سال، هیجده سال
گریهش هم میگیره
…
تا موقعی که یا بچهاش دامنش رو بکشه، یا شوهرش اس.ام.اس بزنه و بپرسه که شام چی دارن عزیزش.
به خیلی چیزا ربط داره
• مثل اینکه پتو رو از سر عادت دور ۲۷۰ درجه (۳π/۲)ی بدنت بپیچونی، یا کاملاً ارادی.
رکیک،
خیلی رکیکتر از تمام فحشهای پسرانهای که از دهنم میشنوی،
ماندهم همینجا که به همهی مادرها و پدرها بگویم
«حق با شماست، درک میکنم؛ اشتباه از من بوده»
و هیچوقت هم رویم نمیشود اضافه کنم «و البته اگر من بودم، هرگز …»
…
«هرگز…»
(قصهی عامیانه و لزج ِ «پدر + مادر => بچه» که تفصیل نمیخواهد.)
رکیک،
تمام خوبها و بدها را نصیحت میکنم،
تا یک بندِ انگشت مانده به لبریز شدن.
که ای فلانی، من بیراهههای رفتهام، که اکنون اینجا ایستادهام، که مبادا تو، ای فلانی، همانها را بروی که سه چهار سال بعد اینجا بایستی.
خشک خشک در چشمانم زل میزند؛ طفلک همین الآن هم اینجا ایستاده است
و راضیست.
و شب جایی میخوابد حکماً
که رضایت فردا و پسفردایش، شرعاً یا لفظاً تأمین بشود، سهواً.
رکیک،
تمام عقدههای ماکسیمالم را، مینیمایز میکنم که جا برای بقیه هم باز بشود.
که اگر هنوز صدایی جیغ و فریاد زنی در تختم پیچید، جا برای غلت خوردن و به پشت خوابیدن داشته باشم — بی آنکه بالا بیاورم.
رکیک،
خوابها و بیداریهایم را فراموش میکنم؛
این وسط فقط وقفههایی هست که در اوج، در اوج فلاکت، از یکی به دیگری پرت میشوم — بعضاً به این سگ کوچک پشمالو هم غذا میدهم و دکمهی کتری برقی را میزنم.
رکیک،
بالای بلندترین برج شهر، مؤدبانه متن سخنرانیام را ایراد میکنم؛ بعد به تمام حضار محترم، در دلم میگویم «… تو روح بیمصرفِ یکبارمصرفتان». و به همراه روح بیمصرف یکبارمصرفم از پشت تریبون پایین میآیم و جایم را به نفر بعدی میدهم.
جوجهتیغی وقتی جمع میشه،
چشماش میره داخل بدنش – تو غشای داخلی کُره.
و بادکنکهای سرِ راهش رو
نمیتونه از هم تمیز بده،
عزیزدلم.
01:58 چهار شنبه، 27 ژانویه 10
خلسهی من در آتش،
صدای تستس قطرهها روی زغال داغ،
و نالههای زنی در بکگراند.
من خشکترین آیهی باران در تاریخ تحوّل این قوم بودهام.
خلسهای خالیست؛
من در توهم وحشی تمام بیوههای این قوم اقامت دارم.
خلسهای بارانیست؛
من در توحّش وهمگونهی تمام سوگواریهای این قوم رخنه کردهام.
و بی آنکه دفن بشوم، از گوری به گور دیگر میتازم.
خلسهی من در خواب،
وقتی آتش آخرین قطرههای من را هم میرباید
و نالهی هیچ بیوهای هرگز مرا در خواب رام نخواهد کرد.
خلسهای
خیس.
دورتر از تمام تابستانهایی که میشود تصوّر کرد.
اتهامهای ۷:۲۵ بامداد که به من زده میشه
کموبیش شبیه اتهامهایی هست که در همین زمان (بهوقت اِن.وای) به ریچارد زده میشده.
من ۲۵ سال به عقب راه میروم، ریچارد ۲۵ سال به جلو؛
در چین وعده داریم.
شب
دفنت میکنم
با دستهای خودم
توی تخت
تا بخوابی.
صبح
نبش قبرت میکنم
با دستهای خودم
توی تخت – حتی اگر ۱۱:۳۰ ساعت آنطرفتر باشم –
.
و خاک،
خاک پذیرنده،
گاهی نامرد میشود؛
پس نمیدهد.
تا عمق ۳۰ متری حفر میکنم؛
تا یا هوا کم بیاید،
یا از خستگی بیهوش شوم،
یا مادر برای صبحانه صدایم بزند.
من پرروتر از این حرفها هستم (تو بگو پشتکار)؛
شب — امشب،
خاطرههایت را
دفن میکنم
با دستهای خودم
توی تخت
وقتی خوابی.
صبح،
خاک،
خاک پذیرنده،
…
خاک پذیرندهی لعنتی،
این خاک پذیرندهی لعنتی، حتی به خاطرههایت هم رحم نمیکند.
19:24 سه شنبه، 19 ژانویه 10
مثل یه خوک کثیف
که حتی انگیزه لازم رو نداره که ساعت ۸ الی ۱۱ صبح دم کشتارگاه باشه که سلاخی بشه.
زمان، یه سری چرکهای پوستی رو خشک میکنه، یه سری رو عمیق.
الئو از آن دسته مخلوقاتی است
که زنده یا مردهاش، هر دو قریب یکصد هزار دلار میارزد.
که چه زنده باشد، چه مرده، میدهیم مومیائیش کنند.
الئوی مومیائی شده را میشود هر وقت قحطی شد، مومیائی اش را باز کرد و در بازار آزاد تا دویست هزار دلار هم فروخت.
الئوی مومیائی شده را
میشود یک دل سیر نگاه کرد.
الئوی مومیائی شده را
میشود نصفه شب رفت نوارهای قسمت بالای مومیائیاش را آرام باز کرد
و حسّابی بوسیدش
و دوباره همه را بست.
کسی چه میفهمد — فوقش میشود یکصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه دلار و نود و پنج سنت (حراج فوقالعاده به دلیل تغییر شغل).
احساس ِ
حسادت،
فحش به تمام متنباز-بازیهایِ از رویِ باکلاسی،
وحشت،
فوبیای از دست دادن تواناییهای بالقوه،
فوبیای از دست دادن تمام «ایّاک نعبُدُ»ها،
فوبیای از دست دادن تمام «ایّاک نستعین»ها
ی ِ خدا؛ وقتی دید بندهاش اوّلین مخلوق lovable مصنوعی را ساخته.
احساس ِ
دایورت به درب غربی دَرَک،
چیرگی،
فدای سرم،
«من نه دوست دارم نصیحت کنم، نه دوست دارم نصیحت شم»،
میارزد آدم حقوق یک ماهش را بدهد تا یک هفته آخر تابستان را کنار یک کلبه چسبیده به یک دریاچهای ساکت به ماهیگیری بگذارند،
قبل از خواب فقط دوش میچسبه،
دافهای جوونیهای ما هم داف بود، اینا ام دافن آخه؟!،
برنامه آخر هفته توچال، برفبازی،
آخرش هم پیر شدم، اما راضیام،
اوه عزیزم، بمیرم الهی، چرا حالا؟،
ی ِ خدا؛ وقتی بندهاش اوّلین باگِ آن مخلوق مصنوعی را دید و ناامید شد.