گم شدیم و
رزی فدای صبحبهخیری در یک پنجشنبهی بارانی، زیر نگاه ترسناک پسرکی شد.
و من
نگران متهمشدن برای تمام چیزهایی هستم که تو باور نمیکنی ازشان فوبیا دارم.
†
باور کنی یا نکنی،
بارور شدهام. سلولهای مُردهام دارند دوباره تپل میشوند.
باور کنی یا نکنی،
چشمهایم رو به مشرق میخوابند و رو به مشرق بیدار میشوند.
باور کنی یا نکنی،
خودسامانده را اتومات کردهام؛ بحران را out-source. عقدهها هم که به کمک سیخ و سنجاق و دستهای تو دارند یکی یکی از تنم در میآید.
†
نگاه کن، نگاه کن!
قدم آخرمان را باید برداریم؛ هنوز قسمتی از دنیا زیر پونزمان[۱] مانده. ته انباری شراب ششسالهای مانده. توی دفتر [بهقول تو] نوستالژیهای بیخاطرهی دوسالهای مانده.
چرا ایستاده بودیم؟
بیا بدویم. شش شب بیشتر که نمانده.
شش شب، به مثابه شراب شش سالهی نوشیده نشده.
پ.ن. [۱]: قضیه همان بچهگیهای موسیست. پونزه هم دربار یارو؛ که حالا شده لیست بوکمارکهای ما. «یا خدا، lol.»
فرق هست بین
Fille in the blanc،
Fill in the blank
و
Feel in the blank.
و من
پسری هستم در میان این همه سفیدی
که تلاش میکنم جاهای خالی[ ِ بعد-از-تو] را
پر کنم؛
ولی بدجوری چالهها عمیقند،
ولی بدجور دکونها بستهن،
ولی بدجور همهچیز پنبهای شده،
ولی بدجور زانوهایم زخم شده.
□
آن یک قدمِ مانده را میگذارم بماند.
آنقدر که سرد شود، سرد شود، سرد شود
و به مرحلهی والای «مهم نیست دیگر» برسد.
بعد تمام فتوحاتم را وقف خیریه میکنم
تا فقط یک وجب (یک قدم) برای خودم بماند.
تو اگر فتحشدنی بودی، خودت میآمدی. حیف دنیاست که زیر دست و پای من و تو بخواهد پر و خالی بشود، دل بندم.
۴.بررسی الگوریتمهای دیگر در مسئلهی دستهبندی روی یک گراف وزندار. در فصل سوم ما دادههای متنی (RSS) را از فضای برداری به یک مقدار عددی بین هر دو وبلاگ تبدیل کردیم تا دامنهی کار ما از k عدد نقطهی پراکنده در فضای n-بُعدی به یک گراف کامل وزندار k رأسی تبدیل شود. پس از آن الگوریتمهایی نظیر KNN بهراحتی روی مسئله کاربستپذیر خواهند بود. با اجرای این تبدیل، اکنون راه برای اجرا و مقایسهی سایر الگوریتمها که تنها نیاز به یک گراف وزندار دارند، باز شده است.
من و دروغ؟! من تو کل عمرم به اندازهی این یه هفته وبلاگ مزخرف نخونده بودم… [… نخونده بودم، دوستای گلم!]
که تهش کارولینا بیاد وسط دانشگاه من رو با لفظ «خودسامانده بحرانی» توصیف کنه و من بخوام نیمساعت براش توضیح بدم که «عقدهمحور»ش رو جاانداختی داداش/آبجی.
چند بار باید بشنوم «نَ، دا، ریم؛ نداریم»،
تا برای همیشه باورم بشه؟
۲ تا چاقوی دستهدار اصل زنجان
رو
تا ته میکنم تو سرم، با زاویه ۳۰ درجه انحرافی از وسط سرم.
تا ته، یهجوری که فقط دستههاشون بیرون بمونه.
بعد دستههاشون میشن شاخ و من میشم غول شاخدار.
بعد همیشه توجیهم برای reject شدن این میشه که «خب من شاخ داشتم»
و بدینسان عقدهای بار نمییام.
□
یه روزی اونقدر پیر میشم که
[چارهای ندارم جز اینکه]
به این passionهای جوانها و نوجوانها بخندم/میخندم.
□
سر پیری، وقتی حسابی خندیم، یه روز صبح میرم جلوی آینه و
راست و حسینی به خودم میگم «زندگی ارزش این چیزها رو نداره؛ سرت سلامت!». بعد قبل از اینکه در رو برای شیرفروش بازکنم، دو تا دسته رو میکشم بیرون و جای خالیشون رو با روزنامه مچالهشده پر میکنم. کلاهگیسم رو چپ و راست میکنم تا روشون رو بپوشونه. بعد با لبخند در رو [برای/بهروی شیرفروش؟] باز میکنم.
بهنام خدا
بهقول بچههای محلّهمون، من یک رویکردِ عقدهمحورِ خودساماندهِ بحرانی هستم. البته من خاکِ پایِ بچههای محلّهمون هم هستم ها؛ اما از همینجا بهشون میگم که اگه زلزله اومد، اون دکمه قرمزه رو فشار بدین.
با تشکّر
از وقتی که فانکشنالیتیم رو از دست دادهم و دیگه گرمش نمیکنم،
ازم بهعنوان گلدون استفاده میکنه.
درست یکی از همان لحظههایی بود
که باید یک جسارت خرکی میکردم — با احتمال یک به ده و امیدریاضی بالای یک، بالای ده.
تقریباً مصمّم شده بودم که بزنم؛
گفتم قبلش یکبار دیگر «جانم»-گفتن تو را هم بشنوم
که همان مادام موردنظر همیشگی گفت «مشترکة موردنظر، … [e.g. نیست؛ نهکه فکر کنی باد او را برده، نه، هرگز نبودهاست]»
خوابیدم.
□
گفتم/یادآوری کردم، اینها رو که
بدونی
شجاعت – به مثابه نمود پایدار ای از جسارت -، ارثی نیست به خدا. وگرنه پدرپسرشجاع نیکنِیم دوشیزگیش میشد پدرشجاع و اسم پسرش میشد پسرپدرشجاع.
گفتم اینها رو که بدونی،
اگه قبل از اینکه جلوی جمع یه حرکت آکروباتیک/آیروبیک/اروتیک بزنم، یهو کاغذ خودکار میگیرم دستم و انتگرال میگیرم تا امیدریاضی حساب کنم، دلیلش این نیست که بهطرز شِفتهای و آشُفتهای منطقیام. نه گلم. عدم موفقیّت در جسارت از اون موشهاییه که پنیرهی وجود آدمی رو فقط سوراخ میکنه؛ و نمیخوره.
گفتم اینها رو که بدونی،
روح مورفی پیر در دو چیز به جدّ و کمال رسوخ کرده:
یکی در نیمهی کرهیبادامزمینی-مالیده-شدهی نانِ تُست،
یکی هم در سلولهای جدارهی داخلی نیمه بالای سوراخ سمت راست بینی من، که از ۴ ماه قبل تا کنون عصبهای حسیشان یه ده سانتی شیفت خوردهاند و درست موقعی که میخواهم یک نفس عمیق بکشم و همان حرکت آکروباتیک/آیروبیک/اروتیک را – بیمحابا، بیمحاسبه – جلوی جمع بزنم، آدرنالین را توی خونم ول میکنند/می*اشند.
گفتم اینها رو که بدونی،
در این جامعه دموکراتساز و فرهنگخیز، من و پدرم شجاعتمان را نصف-نصف تقسیم کردیم؛ جوری که اون شد پدرنیمهشجاعِ پسرنیمهشجاع و من شدم پسرنیمهشجاعِ پدرنیمهشجاع. بعد هم برای اینکه زیادی لوث نشود، تصمیم گرفتیم به همان اسمهای اصلیمان همدیگر را صدا بزنیم:
من بهش میگم «پیتر» و اون به من… «…» (یادم نیست به چه اسمی من رو صدا میزد).
۴ دقیقه و ۱۶ ثانیه
که میشود به عبارتی ۲۵۶ ثانیه
یعنی حدود ۷۶۰۰ فریم.
و اگر شما از آندسته آدمهایی باشید که «دست روی هر چیزی بذاره، میتّرکونه»،
باید تمام این ۷۶۰۰ فریم حواستان باشد که دست روی سر، دل یا جاهای دیگرتان نگذارید؛
وگرنه میتّرکید
و هیلی هرگز شما را نخواهد بخشید.
هر چیز خارداری لذتبخشه عزیزم.