09:14 پنجشنبه، 29 اکتبر 09
یعنی تو با این سنت هنوز نمیدونی
دخترهگی کردن، کار خیلی راحتتریه برای یه پسر، تا یه دختر؟!
یعنی تو با این سنت هنوز نمیدونی
دخترهگی کردن، کار خیلی راحتتریه برای یه پسر، تا یه دختر؟!
اینکه میگن طرف بساز-بفروش بوده و ورشکست شده،
یعنی زندگیش مثل من بوده؛
آدم خودساختهای بوده که خودش رو ارزون فروخته.
از آموزگار خود متشکرم
که به من یاد داد
مثل او نباشم.
چنگی
به
دلی؛
هرازگاهی،
بیخوابی.
آخرش که بیدار میشوم
آخرش که این چند ضربدر ده بهتوان چند تا نرون باقیمونده هم حرکات کیاتکشان زیر زوال تدریجی، فراموش میشود؛ خاطره میشود.
آخرش یادم میرود؛
هر روز باید با یک ترس ناگهانی سعی کنم یادم بیاد ماشین را کجا پارک کردم.
†
گفته بودم مغز من معیوب است؛ نه؟
اضافه میکنم تمام خاطرههایی که دژاوو-وار زمانشان گم شدهاست را، نیز. که یادم نمیآید آنباری که سخت درآغوشت گرفتم پریروز بود یا پسفردا. که یادم نمیآید چرا دیشب (یا فردا) تمام رنگها و سیاهیهای صورتت – شامل چشم و ابرو و سوراخهای بینی – یکهو مثل شمع آبشد ریخت زمین. که یادم نمیآید چرا من دیشب به تو گفتم «۲۳سال زود است؟» در حالیکه قبل از گرفتن کارت دانشجویی جدید در فرم مربوطه نوشته بودم ۲۴ ساله از تهران!
†
لعنت بر این بیدار شدن
که هیچ بار خاصی ندارد، جز اینکه ساعت ۴ عصر منتظر BRT بمانی
که ساعت ۵ عصر سر شغل دومت حاضر باشی.
لعنت بر این بیدار شدن
که اجباراً جبهه جنگ آدم را انتخاب میکند — و باید به هدفهایی شلیک کنی، که خودت چند ساعت قبل تنظیم کردهای. و بدبختانه یادت نمیآید کدامشان مَشقی بوده.
لعنت بر این بیدار شدن
که زیر سنگینی نگاه مورفی، …
اِهِم! ببخشید.
حکایت قماربازیست
که دستش – به صورت مشت شده – زیر شقیقهش بود
و با ماوس درگ میکرد و حرفها رو یکی یکی کپی پیست میکرد
که یه پست بزنه.
حکایت قماربازیست
که وقتی اومد بیرون حتی یکبار هم سعی نکرد تلاش کنه بیدار شه.
حکایت قماربازیست
که میدونست آخر آخر آخرش، حتی سر پارهشدن یا نشدن طناب اعدام
میتونه شرط ببنده با همسلولیش
سر دمپاییهاش.
حکایت قماربازیست
که توی تمام مدت تحصیلش،
هیچوقت اجازه نداشت
سر مدرک «مهندسی»ش
قمار کنه.
من و ریچارد
و دشت خاکستری بینمون
و همه خندههای تلخ دور رو برمون.
ریچارد مینویسه فقط؛
اما مطمئنم که با من همعقیدهست که
زندگی پر شده از شکستهای بالقوهای که نباید پیشبینیشون کنیم.
ما میمیریم؛ اما نباید به کسی بگیم.
ما جدا میشیم، دور میشیم، فنا میشیم؛ اما نباید به کسی بگیم.
ما غرق میشیم،
اما باید رو به دوربین لبخند بزنیم.
ریچارد میخواد بره اسبسواری.
شب هم خونهی آلبا اینا دعوته. آلبا خیلی عالی بلده طوری ازت تمجید کنه که حالت به هم نخوره و حتی متوجه نشی هورمون لذت از کدوم غدهی درونریزت داره وارد خونت میشه. ریچارد هم البته این رو می دونه؛ منتهی سعی میکنه روغن سوئیسی زیر سبیلهای خشکش بماله که با یه اندک لبخند، زیر نور چراغ از بالا و شمع از پایین، دوچندان برق بزنه.
ریچارد به من یاد نمیده این چیزا رو. راستش هیچوقت صریحاً ازش نخواستم؛ منتهی فکر هم نمیکنم بتونم خودم کشف کنم.
ریچارد دویدن من دنبال سنجاقکها و شمردن موجهای بلند کنار ساحل رو دوست داره. راستش هیچوقت صریحاً بهم نگفته؛ منتهی فکر هم نمیکنم دلش بیاد بگه.
ریچارد راجع به آینده من هیچوقت پیشگویی نمیکنه — گرچه مطمئنم اگه بخواد میتونه. من راجع به آینده ریچارد پیشگویی نمیکنم — میدونم لذتش به اینه که از زبون آلبا بشنوه.
– بادباکتون چه قدر بالا رفت؟
– خیلی! بالاتر از همه.
– یعنی تا ابرا؟
– یعنی تا ابرا.
و چه سخت است
خندیدن
و دیدن فنا شدن مغز funny من.
باید حسابی بگردم و
بچهای که تمام بچهگی های من را کرده
پیدا کنم؛
بعد با چند بسته پاستیل و چوبشور ازش بخواهم که با خرج خودم، چند سالی از دارکساید این بنده حقیر برود بیرون — چه میدانم یک آلونک دولوکس دیگری که با یک جعبه TV و یک مشت کتاب و به دور از هر بنیبشره زنده دیگری جز والده و ابوی سپری شده است. بود.