Eye: يعني خبري هم نبودا
Eye: اما ديگه باش حرف نزدم
Eye: بعد ديشب انلاين بود
Eye: گفتم کجايي
Eye: گفتم دارغوزآباد ِ رِينبو ِ بلو اسکای ِ يلو ريور واشنگتن
Eye: خواستم بخندم
Eye: دلم نيومد
Eye: بيچاره بد سگ محلم هم کرد
Eye: خواستم به خودم بخندم
Eye: دلم نيومد
لبخند بزنید
حتی اگر در مقابل دوربین مخفی قرار نگرفتهاید
لبخند بزنید
حتی اگر حس کردید خیلی بد است
لبخند بزنید
حتی اگر حس کردید از این بدتر نمیشود و ممکنست چهار هفتهی بعد هم یقهتان را بگیرد
لبخند بزنید
حتی اگر نه امید، نه ایمان، نه توکل، نه ویتامین سی، هیچکدام در خونتان پیدا نمیشود
لبخند بزنید
حتی اگر از نظر علمی، غیرعلمی، منطقی، غیرمنطقی، حسی، غیر حسی، ادراکی، استقرایی، قهقرایی، استنباطی، استنتاجی فهمیدهاید که دیگر پیر شدهاید برای اینکه در جنگلی بهنام وطن زندگی کنید و شکار با دندان را یاد بگیرید
لبخند بزنید
وقتی خواستید از صمیم قلب، بکوبید به دیوار و متحیّر بمانید
لبخند بزنید
مخصوصاً وقتی یادتان رفت
و فکر کردید، بعد از ۷۵ شب، دیزی با ترب و سیرترشی هم باشد، باید هضم شود
لبخند بزنید
مخصوصاً وقتی رنگ آبی لاجوردی، بادی استایل باریک، کفشهای عروسکی، سر تکاندادنهای گنگ و هزاران چیز دیگر که حداقل یکیشان در هر بنیبشر رَندُم و غیررندُمـی پیدا میشود،
شما را به زانو در میآوَرَد
لبخند بزنید
مخصوصاً وقتی دیدید دارد یادتان میافتد
و حس کردید «انّ مع العسر یسرا»
لبخند بزنید
مخصوصاً وقتی زدید زیر گریه
و حس کردید «ان الانسان لفی خسر»
لبخند بزنید
مخصوصاً قبل از اینکه حسابی دیر بشود
و باورتان بشود «لیس للانسان الا ما سعی»
سردتر از آنست
که سختباشد
…
سختتر از آنست
که سرد باشد
…
عیدست مثلاً،
و از همیشه
لعنتیتر،
مثلاً
…
استیصال
یا غرابتی با همین مفهوم
الزاماً
…
باز باید رکورد زد؛
با آدمهای بزرگ و نیمهبزرگ و ربعهبزرگ حرف زد
بعد شب شک کرد که آیا واقعاً مورفی میخواسته حال بگیرد یا حال بدهد؟!
□
طول میکشد،
اما میفهمم؛
نه Power، نه Intelligence، نه Erotica،
هیچکدام نجاتدهنده نیستند.
نگاه و گود شدن و سیاه شدن زیر چشم و تار رفتن مردمکها،
را
باید
فکری بهحالشان کرد.
هر سال ۳۶۵ روز است که هر ۲۲ سال یکبار ممکنست تا دو، سه هزار روز هم بهطول بیانجامد.
□
رکورد را
بخواهی، نخواهی،
میزنی.
مهم نفس عمل است
که آن هم روزی سه بار به *ـا میرود و شبی چهار بار یقهمان را توی خواب می گیرد.
بعد بیدارمان که کرد، خودش میرود مینشیند پای پنجره (مورفی را میگویم) و پاهایش را آویزان میکند و …
گریه میکند (مورفی را میگویم).
آدم همیشه بهترین تصمیم را در هر لحظه میگیرد؛
یا/و
بعداً میفهمد که تصمیمی که گرفته بهترین بوده
یا/و
هر دو
یا
هیچکدام.
†
معالوصف، آدم
گاهی
به **خوردن هم میافتد
و اگر جلوی جمع اقدام به این عمل شنیع نکرده باشد،
مشکل احتمالاً با یک شستن دهان و حلق حل میشود
.
†
در چنین مواقعی
پرسیدن «چرا؟»
غالباً بیفایدهـست؛
کافیـست نگاهی به نیمه خالی تمام اشیاء مادی و معنوی دور و بر (وقتی به لیوان تایپکَست میشوند) بیاندازیم
و بخندیم که چهقدر طبیعی
نیمهخالی
بین ربع پر بالای لیوان و ربع پر پایین لیوان قرار گرفته
– تا کسی بویی نبرد –
.
†
هیچچیز اینجا غیرطبیعی نیست دوستان،
مگر اینکه طبیعی بودنش بهطور قاطع و جامع ثابت شود
که اینهم خیلی وقتیست از ما،
گذشته؛
…
□ □
میترسم آنقدر پیر بشوم
که وقتی رفتم داروخانه
و به آقا داروخانههه گفتم
«…»
و نگاهم کرد و من گفتم
«یادم نمیآید»
یکی از همانها را بگذارد کف دستم
و لبخند بزند
و من
بزنم زیر گریه.
□ □
حتماً
پروانهای که بالزدنـش طوفان سانفرانسیسکو را موجب میشود
هنوز
روی شاخهی باریکی نشسته و زل زده به
پروانهای که بالزدنـش نسیمی را موجب میشود که موهای تو را در باد میلرزاند…
از آنجا که من دوستی در سانفرانسیسکو ندارم،
خیلی برایم مهم نیست که موهایـت دیگر در باد نلرزند؛
گرچه همین هم
ممکنـست
برای آن دو
بهانهای بیش نباشد.
وقتی
دلِ زن برای هیچکس مهم نباشد،
زن
خودش را به دلـش ترجیح میدهد.
سگمصّب مثِ سگ مست بود،
تقصیرش نبود،
حالیـش نبود…
†
دارد یادم میافتد؛
دارد یادم میافتد؛
دارد یادم میافتد که چهقدر سعی میکردم یادم نیافتد.
دارد یادم میافتد که چهقدر سعی کردم پلههای شکستهی آن نردبان شکستهی کوفتی را ندیده بگیرم و از آن بالا بروم، و نشد.
دارد یادم میافتد که چهقدر برایـم قلّاب گرفتی و خودت پایین ماندی تا بروم چرخی بزنم؛ و رفتم؛ و خواب بودی، وقتی برگشتم.
دارد یادم میافتد که چهقدر ساده و ساده از خوابیدنهای تو فرار کردم، مرگ ساختم، دفن کردم، فریاد زدم؛ و تو همهاش خودت را بهخواب میزدی، تا من نلرزم.
دارد یادم میافتد که چهقدر سعی میکردم فراموش کنم، فراموش کنم، فراموش کنم.
…
دارد میسوزد،
کتری هم؛
انگار.
†
گامهای محکمتر
بر می
دارم.
کفشهای سبکتر
می
پوشم.
گامهای آهستهتر
بر می
دارم.
از جنس پر، کاه، سرما
که
نشنونی،
بخوابی،
بخندی،
نلرزی،
بمانی،
نمیری،
بخندی.
گامهای سادهتر
بر می
دارم.
کفشهای سادهتر
می
پوشم.
خندههای سادهتر
– ؟ سادهتر از این؟ –
«آبِ معدنی لطفاً».
11:30 یکشنبه، 10 فوریه 08
آخرین وسوسههای لذت است:
بودن.
آنهم پیش از آنکه استاندارد – سریالایز – بشود
و مجبور شویم آن را نیز
مثل بادکنک و شلغم
از داروخانه بخریم…
پردهای نیست.
محروم نماندهایم.
فقط غرق شده است؛ در باتلاقی از ایمان و ترس و عذابوجدان.
□ □
چرا کسی نمیآید
نمیآید توی چشمهایـم نگاه کند و
با غرور
بگوید
«دیگر دیر شده»؟
دیگر دیر شده؟
خدا امواتشان را بیامرزد
آنهایی که یا توی چشمهایـم نگاه نمیکنند
یا نمیدانند،
یا نمیگویند،
یا مثل تو هرهر و کرکر نمیخندند به من،
و ساعتـم که خوابیده،
و شصتـم که یک دو ماهی میشود پنجاه و پنج شده،
و دوزاریام که خیلی وقتست ته کیفـم مچاله شده…
شاید میدانند
خیلی دیرست که ساعتـم بیدار شود،
شصتـم از هفتاد و دو بزند بالاتر
…
شاید میدانند
دوزاریام، راستی راستی، گم شده.
□ □
اگر موش شناسنامهام را نمیخورد،
و کریسمس را دو سه روز – فقط دو سه روز – میانداختند عقب
و کالسکهی بابانوئل توی برف گیر نمیکرد
آنوقت لازم نبود هفت صبح بیدار شویم و تا یازده صبح مردد باشیم که باید بیدار شد یا نه.
† † †
حتماً
همهی مردمـی که آنشب از دخترک کبریت نخریدند
و فردا خودشان را تا مرز جنون مؤاخذه میکردند
هم
افسوس این را میخوردند
که یادشان رفته بود که
برای اسپانسر شدن یک زندگی ساده
نه امضا لازم است، نه اثر انگشت.
† † †
حتی اگر موش شناسنامهام را میخورد،
و کریسمس را دو سه روز – حتی دو سه روز – هم نمیانداختند عقب
و کالسکهی بابانوئل هم توی برف گیر میکرد
اما قلعهی ما در افق نمیسوخت،
آنوقت شاید میشد هفت صبح بیدار شد
و تا یازده شب کنار پنجره منتظر ماند.