21:33 یکشنبه، 31 جولای 05
باس اول با مگسکش خوب تهریشتو بخارونی؛ بعد اَفتِرشِیو بزنی؛ بعد دعا کنی که وصیتنامهتو اون نخونه. یا اگه خوند کامنت نذاره. یا اگه گذاشت، لینک نده. باس اول مطمئن شی که تهریش داری و مگسکش میتونه بخارونه. زمستونها آینهی اصلاح زودتر بخار میگیره. زمستونها خاروندن با مگسک یخ بیشتر فاز میده. زمستونها دعاهای مندرآوردی آدمها هم زودتر برآورده میشه. شاید چون زمستونها خدا ایناِهاریه . چون زمستونها آینهی اصلاح خدااینا هم، عین موتور کولرشون، صدا میده…
□ □ □
خوابهای روغنی، دستهای روغنی، ماکزیمالهای روغنی… چرب… اونقد که تو تختخوابت لیز بخوری و هوس کنی دوش بگیری. یه دوش خشک. آبِسرد. قمارباز اگه نگه به دَرَکَم، درکش میتِرکه..
□
من نه چوپونم نه بره نه یه گاریچی نه یه بازیگر بیعرضهی تیاتر. مییای بریم بچریم؟
□
خوابهای آنلیمیتد شبانه، بدون پروکسی، بدون اشغالی…
خوابهای بیارزش و دوستداشتنی. خوابهای بچ، داف، خیس…
خوابهایی که ارزش سِیو کردن رو دارن…
خوابهایی که ارزش ریویو کردن رو دارن…
خوابهایی که آدم رو بیدار میکنن و به کفر گفتن وا میدارن…
خوابهای گلآلود حرومزادهای که فقط رأس نصفشبها مرز جنون را مشخص میکنند…
خوابهایی که ارزش پریویو کردن رو دارن…
خوابهایی که ارزش ندیدن رو دارن…
□ □ □
بیا بریم اتاوا، اونجا که از صبح تا شبش شبه و لازم نیست حسرت تو جیامتی بودن رو بخوری…
– «بیداری؟ بگو بیداری. من که میدونم بیداریو میدونی که تا وقتی خودت نگی باورم نمیشه. میدونی که دلم نمییاد بیدارت کنم. شاید چون دلم نمیخواد بعدش یه جور عذرخواهانه بخوام باهات حرف بزنم و تو هی نق بزنی…
ببین… بیداری دیگه، مگه نه؟ ببین… ببین من دارم باهات حرف میزنم. ببین دارم نازتو میکشم. بگو بیداری… اگه نگی تا صبح همینوری میخوابم و بغلت نمیکنما. اگه واقعاً بیدار نیستی خب بیدار نشو. اما تو رو خدا کاری نکن که من مجبور شم برگردم و مث تمام شبهای این چند سال، وقتی میبینم نیستی، بزنم زیر گریه…
دلت برام سوخت؛ نه؟ پس بگو بیداری. بگو دیگه… ببین، اصلاً مهم نیست که اینجا نیستی. اصلاً مهم نیست که خیلی وقته دیگه هیچوقت نیستی. اصلاً هیچچی هیچچی نصفهشبا مهم نیست. فقط تو بگو بیداری. لازم نیست بیدار بیدار هم باشیا، همینقدر که بتونی بگی که بیداری کافیه. »
– «…»
[صدای غلت خوردن روی تختخواب یکنفره]
– «میخوای برم چای بذارم؟»
□ □ □
داره کمکم باورم میشه که زندگی یه اصل بدیهیه که جفتمون قبولش داریم ولی هی داریم برای همدیگه ازش مثال میزنیم…
□ □ □
سرمو میچسبونم به شیشهی اتوبوس. از دریچههای اتوبوس باد مییاد. من فکر میکنم. آدمای بیرون بای بای میکنن. سعی میکنم از یکی از خوشگلاشون بپرسم «اون بیرونم باد مییاد؟»
همهشون، مستقل از اینکه فقط فکر میکنن من داف شدم یا کاملاً مطمئن هستن، بدون استثناء میگن «بیست دقیقه به سه». سعی میکنم پوزخند غیرارادیمو ازشون مخفی کنم. آخه اینجا داره باد…
سرمو میچسبونم به شیشهی اتوبوس و برای آدمای بیرون بای بای تکون میدم. همهی مردم این شهر یه مشت احمقن که فکر میکنن ساعت بیست دقیقه به سهست…
من داف نیستم…
این سایکو جداً از صمیم قلب دهنِ منو …!
حتی شبها تو خواب هم دارم روش کار میکنم؛ دلم میخواد یه شب بشه که صبح نشه و بعد که صبح شد این تموم شده باشه…
پ.ن. هیجانِ پوچِ یک فیری ِزینتی از ایدز هم بدتر است…
یاد تلاش کلاغهای نابالغ برای تخم گذاشتن روی چمنهای یک استادیوم شلوغ میافتم. یا توئنیفورسِوِن یا هیچوقت!
یه جایی تو یه کتابی خوندم، قهرمانه وقتی همهی پولاشو باخت، حتی ساعت جیبی یادگاری پدرش رو، رفت نزدیک اسکله و تمام چیزهای با ارزش پدرش رو پرت کرد تو دریا. حتی خودش رو…
همهی پولامو میبازم. رابرت محکمتر پک میزنه. یه بار بهم گفت که پدرش یادش نمییاد. فقط از مادربزرگش شنیده بوده که پدرش یه ماهیگیر پیر بوده که دوست داشته رابرت ناخدا بشه. به رابرت قول داده بودم اگه برنده شم با هم برین وسط دریا. یه ماه تمام رابرت پارو بزنه و من براش فال ورق بگیرم…
ساعت جیبی پدر رابرتو بهش پس میدم. میندازدش زمین و با پا لهش میکنه. بعد بهم میگه که پدرش همیشه از ساعت متنفر بوده و این ساعته رو یه روز بارونی از تو خیابون پیدا کرده. ته موندههای ساعت رو با پام میریزم تو جوب…
خواب میبینم تمام دنیا را آب برده. باران میبارد. یک اوه مای گاد دلچسب پاییزی اول صبح. باران بند میآید. من از خواب بیدار میشوم. شاید باران بند آمده است. اینجا، تابستان، باران هیچوقت نمیبارد؛ حتی اگر خدا خواب ببیند پاییز شده. حتی اگر اواسط تابستان پاییز شود…
با صدای زنگ تلفن بیدار میشوم. هنوز توَهُم باران هست. الو، اوه مای گاد! اونجام داره بارون مییاد؟
□ □ □
بحث یه نفر و دو نفر و یه جزیره و دو جزیره نیست که لامصب. بحث بادهای گرم تابستانی است که روز به روز گرمتر میشوند و چندشآورتر. باید هر چند قدمی که ور میداریم یه کلبهی جنگلی بسازیم تا از چنگال ببرهای آهوخوار راحت شیم. باید هر چند کلبهی جنگلیای که میسازیم، یک ببر آهوخوار بکشیم تا از گرسنگی نمیریم. بعد وقتی سیر شدیم، زیر سایهی خنک یک جزیرهی مولتیپرپوز بنشینیم و شکر خدای را به جا آوریم…
□ □ □
قرار گذاشتیم آخر هفته با هم بریم پشت نردههای آهنی استادیوم بزرگ شهر، همون جایی که آخرین بار کنسرتمون رو موفق اجرا کردیم، بعد فردی گیتار بزنه و بخونه و سازدهنیشو از گردنش آویزون کنه و من تشویقش کنم. بعد، تموم که شد من به افتخارش هورا بکشم و اون خودشو پرت کنه تو بغل من…
وسطای اجرا، اونجایی که فردی سهپایه رو بلند کرد یهو خورد زمین. گیتارش زیرش له شد و سازدهنیش دو تا از دندوناشو شکوند. سهپایه هم گوشهی چشمو پاره کرد. من بلند شدم و تشویقش کردم اما فردی روم تف کرد…
از اون روز به بعد دیگه فردی رو ندیدم. فقط آخرای هفته، دم غروب که میشه، میرم پشت نردههای آهنی استادیوم بزرگ شهر و برا خودم سوت میزنم. اگه خورشید دیر غروب کنه، روش تف میکنم…
خانم مهربون گوشهی پایین سمت چپ خوابهام، همونکه همیشه سعی میکرد همهی دیالوگهای بیمحتوا رو به احمقانهترین متد برام آندِفلای تعبیر کنه، چن شبه سرما خورده. قرار گذاشته بودیم تعطیلات آخر ماه رو دوتایی بریم نزدیک اقیانوس. من ماهی بگیرم و اون برام موزیک متن خوابهامو سوت بزنه. پیشبینی بحران رو هم کرده بودیم؛ قرار شده بود هر کسی زودتر سرما خورد دیگه تو خواب اون یکی نیاد…
با قایق ِ زپرتی ِ ماهی ِ زپرتیگیریم میرم بالای اون گودال خفنه وسط اقیانوس. اونقدر نخ و میدم پایین تا بخوره کف اقیانوس. اگه الآن اینجا بودی، چهقدر میخندیدیم. هی من نخو میکشیدم بالا تو میخندیدی، هی تو نخو میکشیدی بالا من میخندیدم. بعد دوتایی تا صبح میخندیدم. گور بابای ماهیای اقیانوسپیما…
□ □ □
میرم میخوابم. میرم تو مزرعه پام و میندازم رو پام و زیر بتههای علف هرز چرت میزنم. مترسک بیچاره! چشمش کور دندهش نرم. برام اصلاً مهم نیست که بهش تفهیم کنم که لیاقت علفهای هرز چیزی بیشتر از کلاغهاست. برام مهم نیست که بهش تفهیم کنم لیاقت کلاغها فقط نفرینه و علفهای هرز سمی. اما شاید، برای اون مهم باشه که من بفهمم حتی بیلیاقتترین کلاغها هم، ترجیح میدن رو هوا تخم بذارن، ولی زیر بتههای علف هرز حامله نشن…
□ □ □
بهتره بریم بخوابیم. دیگه خیلی دیر شده برا اینکه بفهمیم مهمترین خصیصهی یک بابالنگدراز خوب علاوه بر پاهای درازش ، میتونه جاناسمیت بودنش باشه…
خواب میبینم دارم از پلهها میدوم پایین و رولزرویسم هم داره دنبالم تو پلهها میدوه. از پلهها که پایین مییاد، هی سایهه کوچیک بزرگ میشه. طفلی دختره اون پایین چی میکشه. یهو ماشینه چپ میکنه و فقط سقفو روشن میکنه. وقتی میرسم پایین پلهها دختره داره به سقف نگاه میکنه و سایهی عنکبوتی که داره رو چراغ رولزرویسه لونه میبافه…
دلم نمییاد به این زودی خانم پندلتون صداش کنم. از کنارش رد میشم و میگم شببهخیر جودی. امیدوارم تو دلش نگفته باشه اشتباه گرفتین…
مترسک استعفا میده. من میمونم از بین فردی و کیتی کدومو باید بذارم جای اون. یه چن شب خودم وایمیستم. مزرعهی بدون مترسک مثل عسلی میمونه که وسطش یه سوسک شناور باشه. نه میشه خوردش نه میشه ولش کرد به امون خدا…
□
مترسک استعفا میده. من توهم برم میداره که تا حالا خر بودم. من توهم برم میداره که دیگه نباید خر باشم… مزرعه رو دایورت میکنم روش و خودم براش دست تکون میدم. آیم گِلَد تو سی یو. گور بابای هر چی خر و گاوه… یه صبح تا ظهر دور مزرعه حصار میکشم و وسطشم یه بار را میندازم. بعد خودم میشم توش و هی لیوان میسابم و پشتسر مترسک چرت میبافم. دم درشم مینویسم روزهای تعطیل، ظهر به بعد تعطیل است…
□
مترسک استعفا میده. من میمونم و یه صلیب بو گندو. تکیه میدم بهش و زیر نیم وجب سایهاش تسبیح میندازم. اگه شیر بیاد یعنی مییاد؛ اگه خط بیاد یعنی خدا رو شکر که نمییاد. صلیب از جا در میره و من با کمر میخورم زمین. کلاغا میخندن. من تسبیحمو تو هوا تکون میدم. پاره میشه. دونههاش میریزن رو زمین مزرعه. یادمه تو کتاب جغرافیمون نوشته بود انسانهای اولیه از مزرعه بهجای پرستشگاه استفاده میکردن. یادم مییاد یه بارم تو خواب تو یه صومعه خوابم برده بود…
ani [vdhk hdk rdglhd rivlhkhki d ohv[d ;I ,sx tdgl rivlhk di, ld htji j nvi , ili t; ld ;kk xvt lvni… fun ,rjd alt+Enter ld ckd ld fdkd ik,c kdl shuj l,kni fi Hov tdgl fun ld tildl ;I xvt ckni ld l,ki…
ani [vdhk hdk tdgl ohv[dh ;I ,sx tdgl rivlhka ld ldvi , frdi d tdgl p,g s,’,hvd fvhd rivlhki ld ]voi…
rdgl hd ‘vdi hv il ld ]sfk fuqd ,rjh… low,whR ,rj hdd ;I Hiv rdgl , h,ga ffdjd , ffdjd ;I rivlhk ckni s ,gd ,rjd hc h,g ld fdkda rivlhki ,sx tdgl fldvi…
شده جریان این فیلمای قهرمانانهی خارجی که وسط فیلم قهرمان یهو میافته ته دره و همه فک میکنن طرف مرده… بعد وقتی alt+Enter میزنی میبینی هنوز نیم ساعت مونده به آخر فیلم بعد میفهمی که طرف زنده میمونه…
شده جریان این فیلم خارجیا که وسط فیلم قهرمانش میمیره و بقیهی فیلم حول سوگواری برای قهرمانه می چرخه…
فیلمای گریهدار هم میچسبن بعضی وقتا… مخصوصاً وقتایی که آخر فیلمو اولش ببینی و ببینی که قهرمان زندهس ولی وقتی از اول میبینیش، قهرمانه وسط فیلم بمیره…
To add People to your Messenger List, click the Add Button. All you need is the person’s Yahoo! ID or email address.
Or, learn how to add friends to your Messenger List.
من میشم از این جنگیر پلاستیکیا که اوقات فراغتشون رو میرن ماهیگیری و هی چرت میزنن؛ توام بشو از این فالگیر پلاستیکیا که شغل دومشون ماشیننویسیه. بعد شب سال نو با هم دعا میکنیم که یا جورابایی که از دودکش میافتن پایین جفتش یه رنگ باشه، یا جفتمونو یه راننده آژانس بخره و نصفشبا تو جادههای پر دستانداز مسافرکشی کنه.
□ □ □
لعنت بر پدر مادر خوابهایی که
تعبیرشان این است که
«شما تا ده دقیقهی دیگر بیدار خواهید شد…»
□ □ □
هشتم آپریل، ساعت یک ربع به هفت غروب:
میشل وقتی فهمید که من تازه فهمیدم که مردم عاشق چیزای مهیج پوچن کلی بهم خندید. منم با خندهی میشل خندهام گرفت. بعد رفتیم نزدیک ساحل و قدم زدیم. میشل هنوز لبخند میزد و من سعی میکردم موضوع رو فراموش کنیم. یه قوطی فلزی پای میشل رو برید.
کلاً ساحلها رو نباید جزو مکانهای مهیج به حساب آورد.
هشتم اگوست، ساعت یک ربع به هفت عصر:
به میشل میگم که من همیشه از ترومپت بدم میاومده. میشل هی میزنه این کانال اون کانال. بهش میگم که من همیشه بدم میاومده دو لیوان قهوه درست کنم و مجبور شم آخرش جفتش رو خودم بخورم. میشل با دقت به نتایج لیگ محلی بیسبال گوش میده. برا خودم زیرپا میگیرم و قهوه رو میریزونم رو تلویزیون. میشل صدای تیوی رو زیاد میکنه و میره از آشپزخونه دستمال مییاره.
ته موندهی قهوه رو میریزم رو کنترل تیوی.
هشتم دسامبر، ساعت یک ربع به هفت شب:
از وقتی بچهی میشل سقط شده، دیگه نه میشه روی لبخندهای هیجانانگیز اون حساب کرد نه رو بیمهی بیکاری دولت. براش تعریف میکنم که بچه که بودم، همیشه فکر میکردم پرستارای لباس سفید شبیه فرشتههان و ارواح پلید شبیه دکترای کچل. شبایی که پای برنامههای عروسکی خوابش میبره، سعی میکنم یه جوری ببوسمش که بیدار نشه.
قفل کودک تیوی چند وقتیه از کار افتاده.