«گـِیم آور» که میگن، احتمالاً چیزی شبیه عجزه…
موقعی که باید فریاد زد «خدا همیشه نعمتهایش را آنجایی که نباید، قرار میدهد…» اما نتیجهگیری میشود «قلب انسان همیشه جویندهی آرامش است…»
□
من میرم اقیانوس آرام. میرم خود ساحل اقیانوس آرام. همونجایی که میشه یه عالمه عکسای قشنگقشنگ گرفت. بعد هی پامو میندازم رو پام و عکسای قشنگقشنگ میگیرم. بعد به افتخار کشیش دهکده یه پارتی دبش میگیرم. بعد اونقد این آهنگه رو میذارم تا همهشون دسشوییشون بگیره:
Life is of sweetness
of unknown compulsion
Comrade, walk with me
Into decay
بعد دستشویی رو با مایحتویش میفرستم هوا. بعد از رو هوا، عکسای قشنگقشنگ میگیرم. اسمشونم میذارم « اینتو دیکـِی».
□
کیتی میره میخوابه. مترسک میره میخوابه. پدرژپتو میخوابه. خاله سوسکه میخوابه. من خودمو میزنم به خواب. خدا چرت میزنه.
کیتی بیدار میشه. مترسک بیدار میشه. پدر ژپتو بیدار میشه. خاله سوسکه بیدار میشه. من، خدا رو بیدار میکنم.
… غرور ورم میداره که منم باید بخوابم. من خیلی شبه که نخوابیدم. من خیلی خوابم مییاد. من اونقدر خوابم مییاد که دیگه نمیتونم بخوابم. من، میشینم زل میزنم به همهی عطرای چهار سال اخیر و سعی میکنم قبل از بیدار کردن خدا بهش بگم که من تا حالا خواب اقیانوس آرام ندیدم…
کولر خونهی خدا اینا صدا میده. اما تو ظهر تابستون صداش قشنگه. صداش خوابآوره. صداش شبیه این ترانههای موهومه که فقط خداها باهاش حال میکنن…
من خواب میبینم وسط اقیانوس آرامم. وسط وسطش. بعد غرق میشم. بعد گریهام میگیره. دوباره میخوابم و خوشحال میشم که قبل از خواب سیو کرده بودم. خوشحال میشم از اینکه همهاش یه دِیدریم بوده. یه دِیدریم نارنجی تو بیداری. یه دِیدریم آبی تو خواب…
وقتی زندگی خلاصه میشود در ویارهای رقتانگیز قهوه، نوازشهای پرهوس گربههای خانگی و لبخندهای کریه بعد از هر شکست، باید رفت روی پشت بام و با لگد نردبان را انداخت؛ بعد آنقدر تف کرد روی زمین تا یا خدا از غار در بیاید یا طوفان نوح تکرار شود…
من میشم از این کیشیشای دودرهباز؛ توام هی بگو «آی لاو دِ وی یو رَن اَوت آو مای لایف». بعد که از در اومدم تو، تو اول اعتراف کن بعدش که تموم شد من با ترحم میگم «جیزز سِیوز»…
□ □ □
کشیش از در سمت راست وارد میشود. سایه روشن قهوهای صحنه، تأثیر بازتاب ردای قهوهای او است. مگس سمجی روی تهریش کشیش مینشیند ولی با ضربهی ناگهانی او روی زمین میافتد. گوشهی تهریش خاکستری کشیش، سبز میشود. نور به سبز بر میگردد.
صدای جیغ از دور به گوش میرسد. دو مرد ژندهپوش در حالی که زنی سرخپوش با موهای بلند را گرفتهاند، از در رو به رو وارد میشوند. با اشارهی کشیش، دو مرد، زن را رها میکنند. زن روی زمین میافتد و مگس چرخی میزند. نور به قرمز برمیگردد.
کشیش به طرف فاحشه گام برمیدارد. فاحشه که روی زمین مچاله شده است، با نالهی خفیفی روی ردای کشیش تف می کند. لکهی قرمز تف روی ردای قهوهای محو میشود. کشیش روی زانوانش مینشیند و زن را در آغوش میگیرد. زن پایین ردای کشیش را گاز میزند. کشیش به سقف زل میزند و چشمانش را میبندد. نور سفید از سقف میتابد. فاحشه جیغ میزند. کشیش هم.
□ □ □
وقتی من رسیدم، دیگه خیلی دیر شده بود. از دهنش یه عالمه خون میاومد. دستمو که گذاشتم رو دهنش، دیدم گردنبندش عکس یه مترسکه که به صلیب کشیدنش. تنها کاری که تونستم برای نجاتش انجام بدم اینبود که گردنبندشو انداختم تو آتیش. مطمئن بودم نمیبخشدم.
وقتی خواستم برگردم، دیگه خیلی دیر شده بود. صلیبه کامل تو آتیش سوخته بود و از دهن مترسکه هم داشت خون میاومد. تنها کاری که تونستم براش بکنم این بود که ولش کردم به حال خودش. برام مهم نبود که میبخشدم یا نه.
نیمهی پنهان تمام خستگیهای ناخودآگاهم را،
له میکنم.
بلندتر میپرم. حتی از جیغهایم.
[سگهایی که به دنبال من در سربالاییها میدوند]
رو به آینه بلند بلند میخندم. هنگام اصلاح، دستم را هم
میبرم.
پوستش مچالهتر میشود. حتی از عقدههایم.
[ما پیروز شدهایم. لوزلس]
حجم کوچولوی قهرمان، هیچ وقت،
از عمق دستهایش فراتر نمیرود.
مگر اینکه نداند یک قهرمان،
هیچوقت پرمننتلی مهربان نمیماند.
[بوی آبی یک نوستالژی. باید رو به سن تعظیم کرد]
حماقت که بد نیست بچه! فقط داد نزن. فقط قبل از تف کردن اول سمت چپ رو نگا کن، بعد سمت راست، بعد به بغلدستیت بگو که از بچگی دوست داشتی یا یه آدم برفی داشته باشی که با دیدنت مث سگ آب شه یا خودت یه آدم برفی باشی که تابستونا سرما بخوره و زمستونا مث سگ خاطرات سرماخوردگیشو تایپ کنه. اما قول بده که وقتی سکسکهات گرفت، نق نزنی که سرت کلاه رفته. هی بچه! این مرحله رو همه باید طی کنن، حتی اونایی که رژیم دارن و فکر میکنن دیکتاتورها، واجبالکلونترین سگای خدمتگزار دنیان…
میبینی؟ یک زندگی سگی، در مقیاس زمان. بعد امید. بعد بوی سگ… بعد تو. بعد من. بعد دویدن. یه دویدن زیاد. در مقیاس زمان. بعد امید. بعد خاطره. بعد بوی سگ… بعد دو هفته تعطیلات. ناهار: گوشت سگ با سس مخصوص سگ. بعد من. بعد یه غروب سهشنبهی پر از باد. بعد یه شب سهشنبهی شلوغ. بعد یه خواب سگی با شکم خالی. صبحانه باید با بوی سگ در رختخواب صرف شود…
بهت که گفتهام، جدی نگرفتن یک زندگی سگی تا وقتی خوبه که بوی سگ ندی. وقتی بوی سگ دادی، یا باید بری مواظب گوسفندات باشی یا باید سرما بخوری و صدای مرغ و خروس درآری تا لو نری. میدونی، سگا وقتی سرما میخورن یه دستشونو میذارن زیر سرشون. بعد بسته به عمق خاطراتشون یا پوزهشونو میخارونن یا سعی میکنن سگک قلادهشونو شلتر کنن. بعد چشماشونو میبندن و فقط به ساعت زل میزنن. هر سگی میدونه که ساعت، چندشآورترین «د براون ساید آف»ِ یه زندگی سگی میتونه باشه. اونایی که تجربهشون بیشتره، توهم میزنن که روی هر کدوم از عقربهها یه سگ نشسته. توهم میزنن که سگا منتظرن تا ساعت سه و هیجده دقیقه بشه و یه داگاستایل بزنن تو رگ. توهم میزنن که خودشون جای ثانیهشمارن. و خدا یه جور باتری خورشیدی که شبا اضافهکاری میکنه. اما جوونترها صرفاً یه ساعت شنی تصور میکنن که ترک خورده و شنهاش داره میریزه بیرون. یه ساعت شنی تمومشدنی که شنهاش دارن میریزن بیرون…
The fool minimalist is the one,
who signs his long long emails via the first letter of his name:
@
The crazy one is who writes his long long signature,
after the short content:
©
And the clever one is who notes PS(s) in the signature place!
PS. I’ve just decided to walk in the contrast way.
Click to continue…
I know for sure
تا حالا یه کرگدن بوسیدهتت؟
You left me here…
خوش به حالش…
I came for shelter
تا حالا یه کرگدنو بوسیدی؟
My last conviction…
خوش به حالش…
I’ll fight for sure…
دلم برای تمام کرگدنهای بیوهای که میشناسم، میسوزد…
You found me stranded…
باور لمس چشمهای امیدوار یک کرگدن لمس نشده…
My hand in yours…
تمام آفتابگی تابستان یعنی یک نفرت با بوی عجز…
A farewell whisper…
بونجوق مادام، بوم جوق کلاغا. دو نقطه سیاه…
Tell me what for…
همیشه بوی غار میدهیم. مرطوب، میهنی، آغشته…
Tell me why…
ترس لمسیده شدن توسط یک کرگدن بیوه در غارترین کافهی شهر…
Tell me the reason…
به حساب تلافی. همهی پسرگیهای یک دیت شصت درجه…
Tell me how…
مطمئن باش به یک بار امتحانش میارزد. مواظب شاخ کرگدنهای کور باش…
Tremble on…
ناباوری یک ناباروری وقتی همهچیز به خیر میگذرد…
My last conviction…
تشعشعات متوحش ناقوس روی گندمهای کرگدن دیده…
Tremble on…
وحشت قایقران شدن در جزیرهی گورکنهای بانشاط…
My last farewell…
فقط یک بهانه برای آفرینش آفرینشهای تصادفی…
Tremble on…
یک wget وحشیانه روی تمام دافبازیهای ممکن…
My last prediction…
یک روز آفتابی دیگر با طعم کرگدن. دو نقطه زرد…
Tremble on…
برای حماقت هیچوقت دیر نیست…
This is my cell…
پیترو، هر وقت برگشتی، اسمت رو روی در بنویس…
همهاش یک فحش غلیظ است،
که دیگر کمتر میان عوام رایج نیست…
من خدا را با آن صدا میزنم و خدا با آن میفهمد که توسط من صدا زده شده است. چیزی شبیه «نو ریسپانس تو پیجینگ» با یک صدای مهآلود و جیغهای ممتد…
Psycho-Logic
Praise the skinner
Sin skinner
Delete my memory
My sanity never in control
Horror-fied, I hate my dreams at night
I wake up without identity
Awaking’s killing me, I can’t believe I’m breathing
I invented hate for you
I recovered from my pain
I’m back, please fear me
I’m back, please heal me
There’s no one left to read your words
There’s no one left to hear you talk
There’s no one left to hear you cry
You know the reason why
My mortal remains, I’d trade my life for yours
I see your face in water, shimmering in the light
I hear voices speaking to me
They tell me what to do
I can’t survive without you
یادته احمق؟
همون احمقی که یک شب رفت…
همون،
بلده قر بده و بیاد.
حالا اسمشو بذارین زیرسیگاری،
زندگی نیمهشبی با نسکافه،
یا
پروفایل جدید من.
میخندم! بعد همهی اساماسهایم را با دلبری تمام ریپلای میکنم و میخوابم. خواب میبینم که گریه کردهام. همهی اساماسهایم را یکی با دلبری تمام ریپلای کرده. وقتی که من در خواب میخندیدم.
وقتی خواب بودهام یکی گناه کرده است. یکی حماقتش را به رخ من کشیده است. یکی با نخ دندان مژههایم را میکند.
لابهلای خوابهایم قدم میزنم و گریه میکنیم.
لای این پنجرهها
یک روز، من… یک من، یک روز،
… شب.
بعد غروب، بعد همهی تشویشهای احمقانهام،
بعد بخشش، بعد همهی مردم مردمنمای شهر،
بدون تو، شب، پشت پنجره…
باد میآید.
من، یادم هست که همیشه از پشت همین پنجرهها
بود
که
یکبار خندیدم.
بعد غروب، بعد همهی ترانههای زمستانی مهگرفته،
بعد صدای گاز زده شدن پنجره با موج؛ از موج؛ تا موج…
حتی
از پشت یکی از همین پنجره ها بود که یکبار
باران آمد.
خوانده بودم که شبهایی که من خوابهای رکیک میبینم،
پنجره
ترک بر میدارد.
خواب من هیچوقت اما،
هیچ چیز جز توبههای روزانهام نداشت.
و خدایی که پشت پنجرهی همهی خوابهای من،
لبخند زده است.
به او میگویم: «خدا رو چه دیدی… شاید تا آخر دنیا من یک دلقک لوده باقی بمونم و تو یه مترسک مهربان…»
□
لبخند میزند. من فحش میدهم. فحشهای رکیک. به خودم، به خوابهایی که دیدهام؛ خوابهایی که فقط وقتهایی که سردرد میگیرم به وقوع میپیوندند…
لعنتی! بدشانسی محض بود. داشت باورم میشد که لودگی یک دلقک یا چرند محض است یا ذاتی. اما خودم شدهام مثال نقض. دو نقطه تف…
□
– : « دستتو بیار جلو… می خوام این میخو برام با کف دستت نگه داری تا من یه سیگار بکشم!»
حس میکنم لودگی خورشید، آفتاب را آفریده است. داد میزنم: «این آدمکهای سیگاری که اول اسم همهشان دو نقطه است مگر گریه بلد نیستند؟». داد میزنم؛ رکیک، بلند، کریه، لوده، بچهگانه. میفهمی؟ مهم داد زدن من است نه نظریات زیگی راجع به عقدههای من…
□
من میزنم تو کار لوwلول، بعد ادعا میکنم که همهاش محض خنده بوده. تو چشم بذار، من میرم دافبازی. پیدات که کردم، عاشقت میشم. بعد من که چشم گذاشتم، تو انقلاب کن. اما وقتی من شدم دلقک دربار، بهم نگو لوده. اگه بگی، دیگه باهات بازی نمیکنم…