الئونورا پیانو میزند. ما پاهامان را روی پاهامان میاندازیم و لذت میبریم. خدا را شکر میکنیم. به الئو لبخند میزنیم. الئو نمیبیند. الئو به پیانو حس گرفته است. ما به حسگرفتن الئو. خدا به شکر ما…
الئونورا زیاد پیانو میزند. ما حس میکنیم پیانو شنیدن دیگر کافی است. ما انگشتانمان را باز و بسته میکنیم. حس میکنیم الئو فهمیده است که حس گرفته است. حس میکنیم پیانوی الئو به هیچ وجه قدیمی نیست. روی بخار پنجره مینویسیم: شاید. الئو، زیر آبیترین لباسش، دارد گریه میکند. الئونورا پیش از آنکه یک هنرمند باشد، یک زن است. الئو بیش از آنکه یک هنرمند باشد، یک زن است…
ناشکری میکنیم. خدا بهمان یادآوری میکند که یک خوک کثیف، ممکن است زیر کلیشه قرار بگیرد، اما هیچ وقت کلیشه لای انگشتانش جای نمیگیرد. ما به خدا یادآوری میکنیم، پیانو زدن همیشه دو دست میخواهد و یک مه که در آن نتوان هیچ کلیشهای پیدا کرد. الئو دودستی میکوبد روی کلیدها…
تشویقش میکنیم. هوای مهآلود بیرون پر از وسوسهی دوباره نواختن است. و جیکجیک پرستوهای مزاحم. و خمیازههای جنگزدهی گربههای دوستداشتنی مسلول…
الئو که بر میگردد طرف پیانو، همهی کلیشههای آویخته بر دیوار ریویو میشوند. دستهایش را بالا میبرد. بالاتر از همیشه. بالاتر از همهی مههای خاکستری…
خدا عطسه میکند. مه وارد سالن میشود. الئو لای مه گم میشود. مه از کلیشه رد میشود. مه از ریههای گربهها رد میشود. مه از لای تارهای پیانو هم رد میشود. مه لای خودش الئو را گم میکند. توهم برم میدارد که مه را میفهمم. خدا اما، فقط سعی میکند دفعهی بعد، جلوی دهانش را بگیرد…
مترسکی که نه تو صندوق عقب جا بشه نه بشه وصلش کرد به باربند رو باید دارش زد. باید یه نخ کثیف بست به گردنش و از آینهی جلوی ماشین آویزونش کرد. بعد ۱۸۰ تا سرعت رفت و یهو ترمز کرد. اگه نمرد، فوتش میکنیم…
□ □ □
یه لنگه دست کوچولو. خیلی کوچولو. با انگشتای کشیدهی دو بعد در یک بعد. یه توهم استعداد و یه سلفاسمایل دستهدار. اونوقت یه دنیای خیس یه عالمه بزرگ؛ روشم یه کاغذ A4 بزرگ بزرگ. یه الگوریتم پایانپذیر…
من میشم جنگل. تو هم بشو کلاغ. بعد من هی مترسک میسازم؛ هی تو تیر بزن؛ هی خدا اسکرول میکنه…
تموم که شد، من میشینم خاطرههای مترسککشیمون رو مینویسم؛ تو هی اسکرول کن. خدا هم مگسکش رو دستمال میکشه…
بعد آخر سر، تو که رفتی، بشین با خدا سیبزمینی پوست بکن. منم هر از گاهی یه اسکرول میکنم. یه الگوریتم پایانپذیر برای اسکرول کردن. یه الگوریتم پایانپذیر برای خلاص شدن همزمان از دست تو و خدا. یه الگوریتم گریهدار…
□ □ □
یادمه بچه که بودیم، پشت شهرمون یه جوب آب بود. یادمه یه بار من از روش پریدم. یادمه تو نپریدی و گفتی که میری به مامانم میگی که من پریدم. یادمه دیگه هیچوقت به شهرمون بر نگشتم. یادم نیست ترس بود از مامان یا نفرت از تو یا بیحوصلگی مفرد. اما آخرین باری که به شهر برگشتم، همین چند وقت پیش بود. حوصلهام خیلی سر رفته بود. مامان مرده بود. توام هر چی گشتم پیدات نکردم. آخه رو جوب آبه قبرستون ساخته بودن…
گیم آور که میشم، لبخند میزنم. همیشه یه آندو هست. فقط بعضی مواقع زیاد طول میکشه. چیزی تو اردر یه عمر. میدونی که. میدونم که. ما یه مشت دروغ گوییم؛ نمیدونیم که…
یادته میگفتم انسانهای اولیه هم، بعضاً رو درختا زندگی میکردن. بعد بارون که میاومد، میاومدن پایین و یه کم قدم میزدن؛ آرمـاینـآرم. آخرشم چیکـتوـچیک. بعد یا گرگه میاومد میخوردشون یا غرق میشدن یا طلاق میگرفتن. اما تو زندگی بعدیشون، قبل از پایین اومدن از درخت، اول سیو میکردن بعد یه بکآپ هم میگرفتن بعد فید میشدن. انسانهای اولیهی متمدن جنده…
چرا ساکتی؟ میبینی… خدا، همهی دیفیکالیتیهای مرطوبش رو با هم پشت درخت مزرعه زمین میزنه. درخت مزرعه رو نمیدونم، اما من خودم دستم به ناودون نمیرسه. درخته زل میزنه تو چشام. ناودون در میره میخوره تو کمرم. درخته لبخند میزنه. طفلی یا گیمآور شده، یا میخواد در اوج تواضع بگه الزاماً موندن سختتر از رفتن نیست. درخت جنده. درخت آشغال متمدن.حاضرم دعا کنم آخرین باری که گذاشته داف رو شاخهاش تاب بخوره، لباش تبخال زده باشه…
در اوج دندوندرد، میفهمم خندههاش رو اعصابه. میبینی؟ الزاماً بهشت برای همچین درختای پیشونی بلندیه که همیشه از دارکوبها تبخال میگیرن…
الزاماً توهم همیشه یه طرفش سنگینه. همون طرفش که بوی داف میده. میبینی؟ من خودم حتی الزاماً موقعهایی که بوی داف نمیدم هم لبخند میزنم. میبینی؟ تمدن آخرش نه بهشته نه جهنم. آخرش گیر یکی از همین احمقا میافتی که یه جون بیشتر ندارن و بقیهاش رو هم نسیه دادن به خدا…
همیشه، یک من، یک رفتن، یک «خیلی سخت نیست» به اضافهی یک جرأت لحظهای، یک چیزی که مثل خوره مغز را پوک میکند، یک دلتنگی زیاد، یک «همهشون»، یک فحش، یک خدا، یک پشیمانی، یک کمی هم بقیه چیزها…
همهی اینها را میچینم دور هم. گرد. کاملاً گرد. با گ دستهدار. با یه نیمفاصله. بعد یه تلنگر میزنم به همیشه. میچرخه. یه سری چیزا ازش پرت میشه بیرون. من یک بلاگر باقی میمونم…
□ □ □
– میخوام برم
– باشه
– بازم بیا
– دیگه کمتر مییام…
– میخواستم صبر کنم یه موقعی برات بنویسم که حالم بهتر شده باشه. دیدم داره میشه…
– رفتی؟
– نه، هنوز نه…
– مرسی که نمیری
– خداحافظ
□ □ □
یه رنگ جدید. که بهش بیاد. که منم ازش خوشم بیاد. که تو نظری راجع بهش نداشته باشی. بعد من گند بزنمم توش. بعد تو بفهمی. بعد من همهی تلاشمو بکنم که اکیداً اثبات کنم گند نزدم. بعد تو بیخیال شی. بعد آخرش رمانتیک بشه. بعد یه قطره ازشم بریزیم تو چایی…
من چایی میخورم. درو که باز میکنی بارون مییاد تو. خوشبهحالت که چترت سوراخ نیست. خوشبهحالم که لیوانم سوراخ نیست…
سیاه میشی. حتی زیر رعد و برق. حتی زیر همهی آلبومهات. حتی زیر نگاه محقرانهی مترسک مصلوب مزرعه. سیاه میشی. یه چیزی مثل همیشه. یه چیزی مثل موقعهایی که لیوانو از دستم میگیری و روم پتو میکشی. یه شب به خیر ساده…
اگر قرار باشه یه روزی،
یه خدایی…
من باشم و دریا و همهی تفهای غلیظ و همهی خندههای لزج… با تو…
اون روز،
قول میدم بریم قایق سواری. بریم وسط وسط دریا، تف کنیم تو آب، بعد قایقو آتیش بزنیم و بزنیم به چاک…
من میدوم دنبال تو، تو بدو دنبال ساحل، خدا هم دنبال ما. پری دریایی هم میشه تخممرغ گندیده. مگه همیشه این ما نبودیم که گریه میکردیم؟!
شب که شد،
دوتایی انقلاب میکنیم. من و تو بر علیه خدا. من و خدا بر علیه تو. تو و خدا بر علیه من. اصلاً هر کی دیرتر خوابید اون باخته. چرا نمیخوابین لعنتیا؟ چرا نمیخوابین لعنتا؟ بخواب لعنتی! قبل از خواب داد میزنم: کسی یه پری دریایی گندیده نمیخواد؟
صبح میشه، آفتاب میزنه. دریا بخار میشه. قایقمون دامداری میشه. پری دریایی ویز ویز میکنه. خدا پرمننتلی آفلاین میشه. من و تو هم، هی غلت میزنیم و فارغ از همهی دنیا صدای پری دریایی در مییاریم. تف…
وروتزو گریه کرد. وروتزو باور کرده بود که هیچوقت استعداد نداشته است. وروتزو از ترحم همهی بادکنکفروشها متنفر بود. وروتزو عاشق هم نبود.
وروتزو با دستهایش ساعت را خفه کرد. وروتزو زیر چشمهای بستهاش آرزو کرد که ساعت دوباره تیک تاک بکند. نه اینکه روزها فقط تیک تیک و شبها فقط تاک تاک. وروتزو خوابش برد.
وروتزو رفت به جزیرهی آرزوهایش. وروتزو آنقدر آب نارگیل خورد تا همهی جزیره را بوی سراب برداشت.
وروتزو عاشق شد. وروتزو مرد. وروتزو یک بار هم، آب نارگیل را زیر باران خورد. وروتزو یک بار هم، هوس بادکنک کرد. وروتزو، اما مرد. ساعت آفتابی جزیرهی آرزوهای وروتزو، روزهای بارانی صدای شب میدهند.
09:41 یکشنبه، 15 می 05
میخوابم؛ خواب میبینم مترسک مرده است. بعد زنده میشود و میخندد. ما دلمان برایش تنگ میشود. مترسک مهربان میشود. یکی از کلاغها در گوش من میگوید «این روح مترسک است!». من گریه میکنم و گوش میدهم. مترسک، خودش هم میداند که این روحش است. مترسک آنقدر میخندد که من گریه میکنم. آنقدر گریه میکنم که بالا میآورم…
بیدار که میشوم، نه چشمهایم خیس است، نه گلویم کثیف. فقط دماغم بوی خون میدهد. از تخت بلند میشوم. از لای پنجره نگاهی به مزرعه میاندازم. مترسک کلاهش را کشیده پایین. فال میگیرم. روی جلد میآید؛ با مقدمهی دکتر…
همیشه شب سیاه است. همیشه من نامب میشوم. همیشه خدا آنقدر خودش را بخیل میکند تا بندگانش معنای امید را با جان و دل دریافت کنند. همیشه روح مترسک گریهدار است…
دوباره میخوابم. خواب میبینم وبلاگ بکر مترسک را یافتهام. خواب میبینم مترسک فحش میدهد. خواب میبینم مترسک سقوط میکند ته دره. خواب میبینم متلاشی میشوم. من هنوز فرق خواب و کابوس را نمیفهمم. شاید چون هیچوقت خواب ندیدهام. شاید چون هیچوقت کابوس ندیدهام. شاید چون هیچوقت وبلاگ بکر نداشتهام…
یک آن شاد میشوم. بر میگردم میبینم آن پشتمشتها یکی دارد پشت پنجرهی اتاق من باران میبارد. عطرهای غمانگیزم را بو میکنم. آن وسط دنبال بوی باران میگردم. همان یک نفر عرق میکند. من شادتر میشوم. آنقدر شاد که تکراری. خالی شیشهی عطرم را با باران پر میکنم. بعد میریزمش توی دریا. دریا میخندد. دریای احمق تکراری خوشبو. دریای شاد. دریای روزهای گرم تکراری. دریای غمانگیز. یک نفر آن پشتمشتها دریا…
مترسک راه میرود. مترسک چشمهایش سیاهی میرود. مترسک وعدههای دیدارش را بهندرت به یاد میآورد. مترسک خواب میبیند که بال در آورده است. مترسک صدای کلاغ در میآورد. مترسک با مزرعههای گندم خوب جفتگیری میکند. مترسک آرزو میکند بچهشان کلاغ نباشد. مترسک یک بار هم روی گندمها عطسه کرد…
مترسک دوست دارد تعطیلات آخر هفته را در یک جزیره بگذراند. جزیرهای که مرغهای ماهیخوارش همه سفید و مجرد باشند. آن وقت مترسک، برای تفریح هم که شده، یک بار پشت به آفتاب میخندد. بعد مرغهای ماهیخوار ریسه میروند و مترسک صدای ماهی در میآورد…
مترسک نه تابهحال خودش ماهی خورده، نه هرگز ماهیخوردن کسی را تماشا کرده است. حس ششمش ماهی را چیزی شبیه یک صابون سفید خوشبو مجسم میکند. مترسک آرزو میکند قبل از شروع تعطیلات، یکبار هم که شده صورتش را با ماهی بشورد…
مترسک، هر شب قبل از خواب، مزرعه را میبوسد. بعد دکمههای چشمهایش را زیر کلاهش میگذارد و گندمهای مزرعه را نوازش میکند. مترسک مطمئن است مزرعه هیچوقت تازگی بوی یک ماهی تازه را نخواهد فهمید…
01:28 جمعه، 13 می 05
مرد به خودش گفت:ما به طرز محترمانهای در یک هالیدی معروف زندگی میکنیم. مرد جواب داد: و هیچکدام دافبودنمان را به دیوار اتاق آویزان نمیکنیم. مرد قدم زد. مرد زیر باران گفت: خسته شدهام. مرد سعی کرد بپرد. مرد بزرگ شد. مرد شب قبل از خواب گفت: داف، بیداری؟ مرد خندید. مرد شرط بست که داف فقط یک توهم بوده و او هیچوقت منظور خاصی نداشته است. مرد خندهاش میگرفت وقتی میفهمید این اولین عشق او بوده است. مرد یک بار هم زیر باران، توی جوب، بالا آورد. مرد بیدار شد. مرد تمام شد…
□ □ □
زن دروغ گفت. زن برای اولین بار نبود که دروغ میگفت. زن، هنوز هم عاشق تختخواب سردی بود که با یک بوسه به خواب برود. زن دروغ گفت. زن برایش مهم نبود که دوست دارد دروغ بگوید یا نه. زن نمیدانست داف یعنی چه. زن وقتهایی که بچه نداشت، قبل از گریه کردن، فکر میکرد. زن هر شب با پری مهربان وعدهی دیدار داشت. زن عاشق گلهای بلند آفتابگردن بود. زن یک بار در یک جزیره گم شد. زن از موقعی که شروع به دعا خواندن قبل از خواب کرده بود، دیگر مسواک نمیزد. زن، شاید، هیچوقت بیدار نشد. زن رفت…
□ □ □
پرده بالا رفت. زن به مرد نگاه کرد. مرد به تماشاچیها نگاه کرد. تماشاچیها به هر دو. خدا به همه… مرد زد زیر خنده. زن زد زیر همهچی. گریه هم کرد. تماشاچیها حوصلهشان سر رفت. خدا پوست تخمه را لای ابرها پنهان کرد… پرده از این بالاتر نمیرفت. مرد سیگار روشن کرد. زن بلند شد. نور، صورت زن را محو میکرد. خدا خوابید… مرد طاقباز خوابش برد. زن به نورافکن خیره شد. زن تقویم همیشگیاش را از جیبش بیرون کشید. تماشاچیها خمیازه کشیدند. خدا هیچچیز یادش نماند…