14:18 چهار شنبه، 24 نوامبر 04
بعد ماشین سخنگو شروع کردن به گریه کردن
اون قدر گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
…
تا …
پ.ن.
و این صرفاً اینتروش بود…
بعد ماشین سخنگو شروع کردن به گریه کردن
اون قدر گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
…
تا …
پ.ن.
و این صرفاً اینتروش بود…
بعد ماشین سخنگو شروع کرد به خندیدن
اون قدر خندید و خندید و خندید
…
تا تموم شد…
پیرمرد گورکن درحالیکه آخرین بیلهای خاک رو روی آخرین سرباز دشمن میریخت، رو به گیتاریست دورهگرد کرد و دیالوگش را گفت.
گیتاریست شروع کرد به خواندن یکی از اشعارش که از روی وصیتنامهی یکی از سربازهای دشمن ساخته بود. وقتی اشکهایش سرازیر شد، پیرمرد، درحالیکه سعی میکرد تمام وزنش را به زمین منتقل کند، گفت:
«لطفاً یک ترانهی عاشقانه بخوان…»
… و nostalgia دقیقاً وقتی آغاز میشود که میفهمم کسی که کتاب مرا در دست گرفته، همان مرتیکهی دغدغهپوش کناری است…
مرد دغدغهپوش کناری، دو صفحهی روبهروی من را خوانده و منتظر است…
مرد دغدغهپوش کناری، به کتاب من زل زده است. من هر دو صفحهی روبهرویم را خواندهام و منتظرم…
ماهیگیر بهترین است! او میتواند بدون اینکه کم بیاورد یا بهروی خودش بیاورد که دارد کم میآورد، با یک دست چوب ماهیگیری را محکم بچسبد و با انگشتهایش قرقره را بپیچاند و با دست دیگر هم پارو بزند و با انگشتهایش سکان قایق را هدایت کند. ماهیگیر محشر است. میتواند با پاهایش، توی سر ماهیهای نیمه مرده بکوبد و آب جمع شده درون قایق را به سمت تنها سوراخ موجود در بدنه هدایت کند. حتی میتواند در همین حال، پیپ هم بکشد و با عینک زنگزدهاش فاصلهی تقریبی تا نزدیکترین خشکی را تخمین بزند. بعد سوت بزند و ترانههای محلی ساحلیها را زمزمه کند…
ماهیگیر بهترین بود. تا روزی که قایقش در دریا غرق شد و مجبور شد به توریستهای کنار ساحل سیگار بفروشد. تنها فرقی که در این مدت نکرده بود این بود که هنوز هم وقتی خسته میشد، به همسرش فکر میکرد و به اینکه شب گذشته را چگونه گذرانده و چگونه میتواند تجربیات چند ده سالهاش را امشب هم سرهم ببندد تا یک تجربهی جدید بیافریند…
ماهیگیر هنوز هم هر شب سهمی از چیزی که میفروشد را برای همسرش میبرد و برای همین بهترین ماهیگیر دنیا است. بهترین ماهیگیر سیگارفروش دنیا. البته صرفاً از دیدگاه همسرش…
به اوج «خود پست بینی» میرسم…
مترسک اشاره میکند که بهتر از به سمت تاریکتر صحنه برویم. من بر و بر نگاهش میکنم. مترسک اشاره میکند که زمان نداریم. من گریه میکنم. مترسک همچنان استناد میکند…
سرش داد میزنم. گریه میکند. اشاره میکنم که منظورم این نبود. در حالی که دقیقاً همین بود. شانههای مترسک میلرزد. دارد میفهمد که بهترین چیز راست گفتن نیست. بهترین چیز گفتن دروغی است که طرف مقابل بداهتاً بتواند دروغ بودن آن را تشخیص دهد…
بلندگوی سالن میگه: دو نقطه دی…
این یعنی قهرمان میخواد وارد بشه. مستقل از میزان دپرشن مترسک من. مترسک و من. مترسک من و من…
مترسک من که با اینکه از ارتفاع میترسه ولی میره بالای درخت تا فقط برای من ستاره رو بو کنه. و بیاد پایین و به من بوی ستاره رو بگه. و راست بگه. و بگه که هنوز ستاره همون بویی رو میده که همیشه دوست داشتیم بده. و ما ذوق میکنیم و میپریم بالا و دستامون رو میکوبونیم به هم.
مستقل از میزان دپرشن قهرمان داستان…