فقط مواقعی اتفاق میافتد
که من
– که هیچ مضرب صحیحی از دو نیستم –
میپوکم…
تحلیل میشوم…
و بدون آنکه چیزی اضافه بیاورم
در یک لیوان آب حل میشوم…
…
نصفش مال تو…
□ □ □
منتظر که میشوم
سایهام تدریجاً دراز میشود
بدون آنکه دستم کش بیاید…
…
سایهام که
– مثل تو –
سه تا و نصفی میشود،
میفهمم تو هم همین اطراف باید باشی…
…
هی…
یادت هست یه شب ما
روی هم یه نصف سایه هم نداشتیم؟
□ □ □
صدای تمام جیغهایش…
بوی جیغ تمام نگاههایش…
نگاه خوشبوی تمام سادگیهاش…
و تمام خاطراتی که
پیش از تولد، مراسم زمزمهشان را
هرچه باشکوهتر برگزار می کنیم…
…
نود و نه، صد…
برگشتم…
بوزینههایی که آرام و بیدغدغه راه میروند…
بوزینههایی که آرام و بیدغدغه میدوند…
بوزینههایی که میدوند…
…
بوزینههایی که هنوز ایمان دارند
به موجودات دوپا نمیشود اعتماد کرد…
…
بوزینههای مسلول…
بوزینههای مؤمن مسلول…
بوزینههای مؤمن مسلول که میدوند…
…
باور میکنید؟!
امروز بوزینهی مؤمن مسلولی را دیدم
که آرام و بیدغدغه میدوید…
تمام خود من
وقتی با تمام خود او
در هم میآمیزد،
من و او به دیوار تکیه میدهیم
و لبخند میزنیم…
□ □ □
خوب اگه خوب، بد اگه بد
مرده دلای آدماش…
□ □ □
لذت خیره شدن به شعلههای آتش…
لذت خیره شدن به شعلههای آتش به عنوان یک پناهگاه…
به عنوان یک درب خروج اضطراری…
…
درب خروج اضطراری بههنگام حریق…
لذت خیره شدن به درب خروج اضطراری بههنگام حریق…
…
موزون با شعلههایش…
می رقصم…
پ.ن.
اوی… داغ بود…
خودم را که میگذارم جای کرم خاکی
زندگی برایم چندشآور میشود…
یک عمر از صبح تا شب زیر خاک کند و کاو کنی،
بدون اینکه جایی برای آپدیت کردن داشته باشی…
پ.ن.
هر روز جایی…
جایی برای هر روز…
□ □ □
شهامت دویدن
و شنیدن صدای کشیده شدن استخوانهایش روی آسفالت
صدای کشیده شدن آسفالت زیر استخوانهایش…
…
من که گفته بودم زندگی ارزشش را ندارد…
□ □ □
دغدغهی اضافی چرا؟
این پاداش نحسی بیش از حد گامهای بلند من است
وقتی که سینهخیز میدوم…
…
سگهای همسایه اینروزها مرتفع تر شدهاند…
هر چه باشد از رکود نجاتـمان می دهد…
پ.ن.
Reset Default
21:37 شنبه، 25 سپتامبر 04
حدس میزدم…
پ.ن.
حتی حاضرم همه نگاههای غریبشون رو با لبخند پاسخ بدم.
میدونی که… این وظیفهی شرعی هر مسلمونیه…
معمولاً در تمام اوقات شرعی و غیرشرعی روز
چیز نامشروعی برای چنگ زدن وجود دارد…
…
کسی میداند مواقعی که در خواب هستم،
برابر چه وقتی از روز است؟
□ □ □
تمام قتلهایی که در خواب انجام میدهیم…
تمام قتلهایی که در بیداری انجام میدهیم…
…
همهچیز دست به دست هم داده است تا
حتی در خواب هم بدویم…
□ □ □
خب اون هم یه تعبیر دیگهست ازش…
مهم نیست… آخرش یا باید بندازیمش تو ماشین لباسشویی یا رنگش کنیم یا یکی دیگر بخریم…
بخورید به سلامتی خودمان…
□ □ □
حتی کبریتهای سوخته هم،
اوایل دوران شاعرگیشان را
…
بعد فریاد میزنند:
و خدایی که در این نزدیکیست…
روایت است که ارواح سرگردان را
پشههای عاشق نیش میزنند…
و زنبورهای ملکهی بیخانمان را
پشهکشهای الکتریکی…
□ □ □
و من همچنان میدوم…
من یک وبلاگنویس دوندهام که شکرانهی هر نفسم را
سفید،
سبز،
– یا هر رنگ دیگری که دوست دارید-
میدهم…
من یک وبلاگنویس شاکر هستم
که هرازگاهی میدوم…
□ □ □
یاد اولین باری افتادم
که دستم را لای موهای دخترک مو شکلاتی کردم…
و دستم چرب شد
…
خندید…
کلاه گیس با طعم مغز گردو…
□ □ □
هنوز دستهایم
بوی طراوت زمستان پارسال را میدهد…
دستهایم را
– مثل عروسک سربریدهی دختر همسایه –
تا سال بعد در جای خشک و خنک نگهداری میکنم…
□ □ □
یک روز عصر
– کمی مانده بود به غروب آفتاب –
تا نیمههای شب انتظار کشیدم…
یک و نیم واحد بلاگ در ذهنم مرور کردم…
چند خطی روی ماسهها به یادگار نوشتم،
زیبا شده بود…
موج اما،
همان کفشهای پاشنهدار دختر همسایه بود…
این یه عادت معمولیه عزیزم…
حتی انسانهای اولیه هم بعد از گفتن «سوک سوک»
خودشون و مینداختن تو بغل هم…
□ □ □
تا جایی که یادم هست،
پدرم میگفت
دو چیز انسان را از پا در میآورد
…
… و …
…
اما من هنوز میتوانم بدوم…
آه پدر، مرا ببخش…
□ □ □
عزیزم،
من هیچوقت تو رو «عزیزم» صدا نکردم…
اینا همهاش خطای دیده عزیزم…
…
میبینی که
…
– دیگه لیاقت کامنت هم ندارم؟
– دو دسته آدم کامنت نمی گیرن! اونایی که لیاقت کامنت ندارن و اونایی که لیاقتشون کامنت نیست…
□ □ □
راس میگه دیگه،
دوباره بچینشون…
بعد در کسری از ثانیه…
…
یاد چشمهای دخترک ناخنگیر فروش میافتم…
□ □ □
البرز این مال توئه یا من؟
□ □ □
یک ترایپود
حتی اگه چهارتا تیکه هم باشه،
بازم ترایپوده…
…
میدونی که
مهم اینه که موقعی که اونو مینوشتم
حس نوشتن یه ترایپود رو داشتم…