داریم به پست ترین قسمت زندگی مقدسمان نزدیک می شویم
درست مثل تو وقتی که خال گوشتی روی گونه چپت را می خارانی
□ □ □
همیشه در زندگی مسیرهایی هست به عرض یک نفر،
یا من یا تو…
یایی به بزرگی همه ی ما بودنمان…
□ □ □
و آن وقت ماسه ها دهن باز می کنند تا پاهای من را در آغوش بگیرند…
آهای ماسه ها،
ماسه های کوچولوی ریز دندان دراز،
پاهای من سمی نیستند…
If we meet & I say “Hi”, that’s a salutation.
If you ask me how I feel, that’s consideration.
If we stop & talk a while, that’s a conversation.
If we understand each other, that’s communication.
If we argue, scream & fight, that’s an altercation.
If we later apologize, that’s reconciliation.
If we help each other home, that’s cooperation.
… and all these actions added up, make civilization.
By Shel Silverstein
گفتم که…
جیرجیرک ها کارشون اینه که،
اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن… بعد اون قدر وق می زنن تا یکی بشن… بعد اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن… بعد دوباره اون قدر وق می زنن تا یکی بشن… بعد بازم اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن… بعدش دوباره اون قدر وق می زنن تا یکی بشن… بعد دوباره اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن… بعدش باز اون قدر وق می زنن تا یکی بشن… بعد اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن… بعد دوباره اون قدر وق می زنن تا یکی بشن… بعد له می شن…
یعنی اون قدر ضعیف می شن که حتی در اثر سنگینی هوای گرم بالای سرشون هم له می شن… چه برسه به این که یه تریلی گنده از روشون رد شه…
می فهمی که؟
یادش به خیر…
There’s just too much that time can not erase…
□ □ □
اوه پینوکیو،
هنوز یادت هست موقعی که با مداد شمعی برات چشم می کشیدم؟
یادته به زانوهات روغن چرخ خیاطی می زدم تا بتونی شب ها با خیال راحت و بدون Phobia هر جایی که دلت می خواد بری…
یادته یه بار موقعی که داشتی با ناخن گیر دماغتو می بردی دیدمت و کلید انبار وسایلم و بهت دادم؟
یادته؟
…
پینوکیو تو قرار نبود هیچ وقت بزرگ بشی…
اما موهات… خدای من، ای کاش می تونستم قبل از رفتن بهت جای قیچی رو هم بگم…
□ □ □
روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد…
– که روز به روز پایین تر می آمد –
دست هایش را دراز کرد…
درازتر، درازتر و درازتر…
آن قدر خسته بود که هر چه قدر دست هایش را دراز می کرد، حس می کرد باز هم جا دارد…
دست هایش سرد شدند… دستهایش گرم شدند…
حس کرد دیگر کافی است…
حالا دیگر فقط تقلا می کرد…
…
محکم دستهایش را به هم قفل کرد و چرخید…
صورتش را محکم به تخت فشار داد…
او زمین را در آغوش گرفته بود…
20:20 یکشنبه، 29 آگوست 04
ماه پیشونی تو قصه،
فکر بیداری تو خوابه…
خورشید هفت آسمون نیست،
عکس خورشید توی آبه…
خب حق داره بیچاره،
طراوت وظیفه ی ما برای جبران ارتزاق الهیست…
پ.ن.
مثل انجام وظیفه ی قورباغه های برکه که در برابرشان عاجزیم…
□ □ □
سلاخ نگاه کرد
قناری نگاه کرد
سلاخ چشمهایش خیس شد…
قناری چشمهایش خیس شد…
قناری دستش را دراز کرد…
تق!
□ □ □
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه خاک دست کشیدیم
مثل یک سطل آب
تازه شدیم.
وقتی پشت سرمان باران سنگ می بارد،
می توانیم مطمئن باشیم جادوگر بزرگ روی ابرها نشسته
و گریه های خدا را سنگ می کند…
□ □ □
اوه، اینجا نه پارکه… نه لعنتی…
اینجا جاییه که از این به بعد وقتی دم درش می مونم،
می تونم مطمئن باشم یکی می یاد…
□ □ □
بعد پیامبر ادامه داد،
خدا هم وقتی تنها می شه، یه گوشه می شینه و سیگار می کشه…
بعد همه رفتن و من تو چشاش زل زدم…
بعد ادامه داد: می دونی پسرم، البته پیامبر ها هم دلشون می گیره…
بعد من هم رفتم…
…
شنیدم که داد می زد
البته خوشبختانه پیامبرها حق دعاکردن دارن…
□ □ □
کوچولوی مو فرفری خواب آلود،
وقتایی که وبلاگ می خونه، گریه می کنه…
کوچولوی مو فرفری خواب آلود،
زیاد به معنای قورباغه های سبز آشنا نیست…
شاید چون تا حالا تو برکه نخوابیده…
کوچولوی مو فرفری خواب آلود،
همیشه قبل از رفتن به محل کارش،
یه طناب دور کمرش می بنده
تا بتونه خیلی سریع برگرده خونه…
کوچولوی مو فرفری خواب آلود،
اوه… کوچولوی مو فرفری خواب آلود عزیز
به خاطر همه چیز ازت ممنونم…
من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
ای یار، ای یگانه ترین یار
آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در این جا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟
از این مار پلاستیکی ها که مثل مارهای واقعی راه می رن و کلی پوستای خوشگل خوشگل می ندازن…
مثل مارهای واقعی، باید همیشه از دم بگیریشون چون اگه پشت گردنشون بگیری، نیشت می زنن…
مثل مارهای واقعی، فکشون رو صد تا باز می کنن تا موش بخورن بعد از گلوشون که نمی ره پایین کلی کبود می شن…
مثل مارهای واقعی، نیششون رو می لرزون و چشمک می زنن بعد تا بری پیششون تو یه چشم به هم زدن می خورنت…
…
اه، عجب احمقی هستیا…
مگه تا حالا آدم پلاستیکی ندیدی؟
اون وقتها اورکات اختراع نشده بود تا قناری کوچک و سلاخ تو hot-list هم بیفتن…
□ □ □
کلاغه به خونهاش نرسید… خودش خیلی دوست داشت برسه ولی …
… میفهمی که؟
…
اقتضای شرایط بود…
□ □ □
من سیاه و سفید شدهام…
من میتوانم contrastم را بیشتر کنم… من میتوانم از همهی سایههای همهی درختهای بلند کوچه رد بشوم، بدوم… من میتوانم GIF دو رنگ بشوم… اما من سیاه و سفید شدهام…
… می فهمی که؟
چیزی تو مایههای همون زرد خودمون ولی خیلی سیاهترش…
دقیقاً مثل ZWNJ ،Zero Width Non-Joiner، که فقط وقتهایی که حوصلهاش را ندارم باید ازش بهره بگیرم…
□ □ □
نه، نه… مشکل پاهام نیست… دستهام داره روز به روز درازتر و درازتر میشه… انگار نه انگار که دو هفته دیگه من امتحان دارم…
این آخر عمری هم خدا بازیش گرفته… شبا که میخوابم مییاد روم drag میکنه… بعد صبحها که پا میشم بالشم خیس میشه…
یادمه میگفت: «همهاش یه جوب باریکه، کافیه یه پاتو دراز کنی و بپری ازش…»
اما اصلاً فکر نمیکرد ممکنه دستام به کف جوب گیر کنه…
کسی نمییاد کمک کنه اینا رو از پشت بوم آویزون کنیم تا بتونیم با خیال راحت دعا کنیم؟
□ □ □
پ.ن.
…می فهمی که؟
داریم تبخیر می شیم… این جوری دیگه مجبور نیستیم هر روز scrapbook ها مون رو پاک کنیم…
It’s a new turn on a blue day
And a cool deal of life for me
And it’s all good