04:47 جمعه، 3 جولای 20
سقف آرزوهای تو،
به بادبادکهای من…
سقف آرزوهای من،
برای بادبادکهای تو…
کاش یا باد نیاید اصلاً،
یا اگر میآید، سقف را هم با خودش ببرد؛
تا پرواز…
سقف آرزوهای تو،
به بادبادکهای من…
سقف آرزوهای من،
برای بادبادکهای تو…
کاش یا باد نیاید اصلاً،
یا اگر میآید، سقف را هم با خودش ببرد؛
تا پرواز…
از عشق،
تا تمام برفهایی که بهجای سرم، روی سقف خانه میریزند؛
تا تمام تلاشهایی که دیگر حتی حوصلهشان را هم ندارم که صرف قانعکردن اطرافیانم بکنم؛
تا همهی تأییدهای کوری که با لبخندهای مصنوعی، هر روز تفت میدهم…
من،
خیلی سالها پیش کنار اتوبان گم شدم.
این تو بودی که جنازهی من را پیش پدر ژپتو بردی، تا همهی دوستان، آشنایان، بستگان و اقوام دلیلی برای شاد ماندن و موفقتر شدن داشته باشند.
وگرنه من،
اگر جنازهام همان کنار اتوبان میماند،
تا این سالها حداقل استخوانهایم با چند سگ ولگرد حسابی خو گرفته بود،
که انگیزهای برای افزایش جمعیّت این کُرهی خاکی داشته باشم.
بیا بخوابیم،
و در خواب همدیگر را فقط با اسم کوچک صدا کنیم
و به عمقِ ترسهایمان از عمقِ رازهای تاریکمان
زل بزنیم و سکوت کنیم و محو شویم.
شبهاییت که روزتر از روزهای مناند، بخیر.
شما که همیشه لطف داشتهاید؛
این منم که دارم ذرّهذرّه پیر میشوم
تا شهری که قلب من را در خود جا داده،
نامم را بهسادگی فراموش کند…
راستش کلی آرزو را
جایی این وسط گم کردهام
که حتی یادم نیست.
(یادم نیست چه، یادم نیست چرا، یادم نیست کجا.)
حقیقتاً بداقبالتر از آرزوهای دستنیافته،
آرزوهای فراموششده میباشند…
(مضارع اخباری بر وزن بودن، برای بیان نبودنِ مستمر، از جنسِ تهِ انباریِ عقل، لای پروندههای حقیقی و حقوقی، گمشدن.)
من،
پایانِ بازِ آرزوهایم را
زودتر از آنچه لیاقتشان بود
سوار بادبادکها کردم،
که نخ باریکشان را باد برید اینبار.
(آرزوهایی که دیگر هرگز باز نگشتند، اما گاهی از جلوی خورشید که میگذرند، هنوز، سایهشان درنگی بر سر رهگذرانی ایجاد میکند؛ که آنهم تا بالا را نگاه کنند، برای همیشه ناپدید شده باز.)
من،
باید قهوههای صبحگاهی را
با شکر بخورم هنوز.
(عادت کردهام به عادت کردن به چیزهایی که من را به فراموشی سوق میدهند. مثل صدای خودم، وقتی به سکوت تبعید میشوم وسط حرفهای مهیجام؛ مثل خندههای کودکانهتصنعیِ تو قبل از خواب، وقتی سالهاست «شببخیر» را، جای «خداحافظ تا صبح» داریم استفاده میکنیم.)
اگر موقع کالبدشکافیام،
از وسط صورتم یک قطاع کامل ایجاد کنند و از نیمرخ نگاه بکنند،
در مییابند که وقتی دهانم بستهست و لبهایم روی هم،
داخل دهانم – مثل خیلی از بقیه آدمها – یک دایره گرد است.
همین دایره گرد، باعث میشود خیلی از صداها
-…یی که از ریهام به صورت هوای ساده و خالص شروع میشوند، بعد از تارهای صوتی گلویم میگذرند و با فرمان مغزم، رنگ و صوت میگیرند –
وقتی با لبهای بستهام مواجه میشوند، گرد توی دهانم میچرخند و برمیگردند به ته حلقم…
بعد ناچار، با بازدم بعدی، پایین میروند…
این بار اسفنکتر بالایی مِریام
– که احتمالاً بعد از دهها هزار روز دیگر عادت کرده و باتجربه شده –
مثل همیشه باز میکند خودش را تا راه را برای پایین رفتن باز کند.
†
همهی حرفها، صداها، فکرها، تحلیلها، نظرها، ایدهها، …
همهشان آخرش به معده ختم میشوند.
همین میشود که گاهی، وقتی رول همیشگی «شنوندهی خوب»ام را بهنحو احسن بازی میکنم،
و با اختیار کامل، در کمال صحت عقل، تصمیم میگیرم بازنده باشم در بحث،
معدهام کمی درد میگیرد. گاهی کمی میسوزد.
(شاید گاهی معدهام، برای حرفهای سنگینی که ذوب نمیشوند، بیش از مقدار لازم اسیده ترشح میکند.)
اما تهش میخوابم.
صداها و فکرها و تحلیلها و نظرها و ایدههای ذوب شده در اسید معده هم،
مثل سایر سلولهایم (وقتی کالبدشکافی تمام بشود و کالبدشکاف زیپِ گونی را بالا بکشد و به وقت استراحت ناهار و نمازش برود)
به طبیعت برمیگردند.
†
کاری به آیندهشان و کارما و تناسخ و روح و ماوراء ندارم؛
فقط گاهی،
دلم برایشان میسوزد.
و دوست دارم یکبار دیگر (حتی اگر اولین بار باشد)، قبل از برای همیشه تمامشدنشان، حسابی در آغوش بگیرمشان
و یک دل سیر در بغلشان
بخوابم.
جاهای خالی
گاهی،
کلمات مناسب
ندارند.
جاهای خالی
همان خالیماندن برایشان
بهترین کلمهست گاهی.
امان از وقتهایی
که جاهای خالی
بوی یاس و چهارسالگی
میدهند.
سه قدم به جلو،
شش قدم به عقب؛
من همان خفاش کوری هستم که شبها،
با بیمیلی تمام، سر تا تهِ غار را میپیماید و روزها،
یادش میرود کجاهای غار ترسهایش را قایم کرده بوده…
… تا زمانی که دچار ریئلیتیکیک میشود و
تصمیم میگیرد بخوابد باز.
†
من همان خفاش پیری هستم که شبها،
بعد از اینکه شبِ تو را که بهخیر میکند،
تمام استرسهایش را یکبار اتو میکشد و در کشو میگذارد تا فردا،
همهشان را مرتبسازی مقایسهای کرده و با یک الگوریتم ادغام و درهمسازیِ اینپِلِیس،
بهسان مهندسیِ [۶۹ درجه] معکوسِ دیواید-اند-کانکوئر،
غولای بسازد و تمام شب، سر تا ته غار را،
با جیغ بدود.
†
من همان خفاش پیری هستم که شبها،
بهخودش میگوید خدا کند فردا آن روزی نباشد که بفهمد همهی این روزها و شبها،
هیچ پُخِ خاصی نبوده و تنها بهصرفِ تنها «من» بودن در دنیا،
خودش را جذاب و ویژه میپنداشته.
†
من همان خفاش پیری هستم که شبها،
چروکهایش را چرب می کند تا صبحها،
جوانتر بهنظر بیاید تا ترسهایش،
هر چه هستند و نیستند،
ازش بترسند…
†
من همان خفاش پیری هستم که،
با خفاش پیر بودن خودم کامل شدهام.
شبِ تو و همهی ناکاملیهایت
هم
بخیر.
قرار بود یک قدم جلوتر از خاطرهها،
و یک قدم عقبتر از ترسها،
یمان
حرکت کنم… که دستم لغزید و خوابم برد و به این زودیها بیدار نشدم.
□
باز در سرم برف میبارد.
باز تو بدون چتر در سرم قدم میزنی، و سردت میشود؛ و گله میکنی.
باز من از باریدن خودم شرمنده میشوم.
باز گرگهای توی سرم زوزه میکشند و فرار میکنند.
باز من، خودم را، به زمستانی خیلی خیلی خیلی دورتر تبعید میکنم…
□
تو میخوابی و من،
سعی میکنم بخوابم ولی تمام اضطرابها از دو طرف گلویم بالا میروند.
تو میخوابی و من،
باز آوارهی همهی کوچههای بیهویت و غمزدهی تاریک شهر میشوم و تا صبح پرسه میزنم… همهی ولگردهای بیخانمان من را میشناسند؛ به نام ولگردِ شیکپوش!
تو میخوابی و من،
باز در تمام حفرههایی که در طول روز پنهان میکنم ازت، مکیده میشوم. و تمام تلاشم را میکنم که وقتی تو بیداری بشوی، اثری از من و حفرهها باقی نمانده باشد.
فقط زوزهها و نعرهها…
امان از زوزهها و نعرهها…
… که در عمق سکوت، تمام شب مرا بیدار نگاه میدارند.
شببخیر بانوی آرامخفته.
سلام من را به خوابهای عمیق برسان.
روزهایی که میمیرم،
اغلب سهبار میمیرم:
• با تو، بدون اینکه خونریزیام را ببینی؛
• در خودم، وقتی از پیشانی به پایین فلج میشوم و تا ساعتها فقط باید سر خودم را گرم کنم، که نه تو بفهمی و نه من از ترسِ بیشترفلج شدن، فلجتر بشوم؛
• و نهایتاً شبها قبل از خواب، وقتی یادم میآید یکروز دیگر هم مُردم، اما هنوز باید بخوابم که ۸ ساعت بعد بیدار بشوم.
□
شبهایی که وظیفهشان به«خیر» شدن است، خودشان آخر هفتهها با خانواده کجا میروند؟
□
روزهای طوفانی،
قایقِ من،
که فارغاً دلش وعدهی دریا دارد باز، و بههرجهت،
غصه میخورد و من
برایش چتر و چای میبرم تا
سرش گرم باشد و دلش خوش به
روزهایی که میآیند و ما باز
از شادی خورشید کلاه آفتابگیر سرمان میکنیم.
روزهای ابری،
قایقِ من،
آنقدر ساکت میشود که صدای بالزدن مرغهای دریایی را از خودشان بهتر میشنود، زمزه میکند، حفظ میکند، و باهاشان مرثیه میسراید.
روزهای بارانی،
قایقِ من،
که حالا حسابی بالغ شده و پوستانداخته،
درک میکند که
گاهی، لذت بردن از خیس شدن،
هم سادهتر است از دربهدر دنبال بهانه و پناهگاه گشتن،
هم خالصتر و باآرامشتر.
†
قایقِ من،
خیلی دوردستها را مینگرد
وقتی
پپتاک دوای دردش نیست.
قایقِ من،
زل که میزند به دوردستها،
خیلی بیشتر از رسیدن و نرسیدن، دنبالِ تمدّد اعصابِِ بادبانهای تارعنکبوتبستهاش است.
†
قایق من،
آخرش ولی،
شبها،
چشمهایش را میبندد و به زلالِ آرامشِ سکوتِ امتدادِ تلاقیِ افقِ دریا و آسمان،
– همان دوردورها –
فکر میکند
تا خوابش ببرد.
تو شدی پاییزِ من…