تو میخوابی و من
در مصافِ «اینک، خطِّ پایان»
آواره[تر از دیشبها]
بهدنبال پاییز میدوم.
تو میخوابی و من،
باز ریچارد را تصادفاً
در پاییزهای میرداماد و برفهای خیس کفشهای نهچندان-شیک مشکی با چرم مصنوعی،
مییابم.
تو میخوابی و من،
رؤیاهایم را آرام آرام در صندوقچه میگذارم
تا فردا شب که باز
تو بخوابی و من،
دنبال رؤیاهایم بدوم
تا زندهگی را – بهقدر کردنیاش –
بکنم.
تو میخوابی و من،
تمام تلاشم را میکنم بین بیداری در زندهگی و زندهگی در بیداری،
حداقل به یکیش
نائل شوم.
تو میخوابی و من،
چشمهایم را رویهم میگذارم
تا شاید باز
برف ببارد و من بوی سرمای تازهی برفهای موازی
– موازی با تمام هیاهوی این شهر –
را
بیدارانهتر
زندهگیتر
کنم.
تمامِ «بخشی از تو که زنده شد»،
در قبرستان انتهاییِ مغزم مدفون شده.
اما،
دلیل نمیشود که یادش، آرامشبخشترین تسکین شبهایی نباشد
که با تمام قوا بهسمت خودمنفوربینی سوق داده میشوم.
در قبرستان،
هنوز ذوق ساندویچ و سوپ و رنگینکمانِ دابلِ پشت کوهان شترهای بیابانی هست…
در قبرستان،
تمام فصلهای سال، هنوز رنگ خاص و معنادار خودشان را دارند…
در قبرستان،
من هنوز نرسیده به سیسالگی بهخوابی طولانی فرو رفتهام…
در قبرستان،
هیچکس نمیتواند سنگقبرت را از من بگیرد.
(حتی خودت،
حتی شبهایت که یقین داری بهخیر شدن یا نشدنشان برای جنازهی من فرق خاصی ندارد.)
خواب بهمثابهی ریشارژ؛
خواب بهمثابهی اردوی تفریحی بدون رضایتنامهی والدین؛
خواب بهمثابهی فرار موقت از زنجیرها، که برای ساعاتی، ولو دروغین، بهخودم ثابت کنم هنوز تمام نشده.
میبینی، در خوابهایم هم هنوز بوی تو شاید صادقانه جاری باشد؛
بعد تو دستهای من را هم،
که آخرین سنگر امید در بیداری هستند،
به اشمئزاز – با برهان و ارجاع از سیدیسی – وصلت میدهی؟
کاش حداقل در جنگل شیرهای گرسنه،
شببخیر شنیدن، کمی
انصافانهتر
بود.
هر پادشاهی،
کینگدام خودش را دارد؛
چه با دلقک و دستک،
چه با حوری و پری،
چه با امید و آرزو.
کینگدام من،
این روزها
ملغمهای از وسوسههای میشیگانِ سوختهست،
که در تهِ ریههایم غرق شده و کپک زده؛
و امتداد ماتیِ ممتد چشمانم،
از وقتی عینکم بالاخره بهطرز غیرقابلبازگشتای
شکست.
نگفتمت ولی،
آخرین میخ تابوتم بود
که فهمیدم
بوی کپکهای خرابههای میشیگانِ ته ریهام
باعث شده بوده که هر روز دورتر از من باشی…
ممنون که اعتراف کردی.
اما میشیگان ِِ درون من، سالهاست به باتلاقی بدل شده
که حتی خودم هم جرأت نمیکنم دستم را درش فرو ببرم؛
معذلک،
تو نگران رنگ بال مرغهای ماهیخوار در شب هستی؟
شاید لازم باشد یادآوری کنم ولی
که
شبهای میشیگان،
از وقتی تو دستهایت رو شد
تا رسماً اعلام استقلال از تیخوانا بکنم،
قرنهاست بهخیر هستند.
تمام هیولاهایی که میکُشَم را،
باید سرشان را جمع کنم در یک صندوقچهای
تا پسفردا که باز توی صورتم ایستادی و زبانت هم دراز بود
نشانت بدهم و بگویم
«من از پشت تمام این درّهها دارم میآیم…»
نقطه.
زمستانم میکنی و من،
حتی با سوزاندن آخرین تکههای زبالههای بازیافتی و غیربازیافتیام هم،
نمیتوانم خودم را گرم کنم.
زمستانم میکنی و من،
زخمهای خودم، بهعلاوهی زخمهای تو، بهعلاوهی زخمهای تو روی من، بهعلاوهی زخمهای من روی تو، را درمینوردم
بارها
و بارها
و بارها…
تا با موفقیّت سرشار بشوم از خاکستری و نفرت و تاریکی.
زمستانم میکنی و من،
مغزم یخ میزند؛ و در حافظهی غیرآلزایمرپذیرم فقط این تکرار میشود که:
زمستانهای قبل [تر از تو] هم گذشتند،
این نیز بگ…
دوباره گم شدنم را
باید
هر بار،
که بیدارم کنی،
بیزبان،
جشن بگیریم.
شاید؟
†
واژهها از مغزم…
آیا؟
†
تمام دودهای داخل جمجمهام،
تمام ترسهای زیر پوست آرنجهایم،
تمام ناباوریهای پشت پلکهایم،
باز میزنند بالا؛ به رگهایم، به بالانس لامذهب هورمونهایم؛
وقتی باز،
باز،
باز
یادت میرود که
بین گوشهای کسی که داری فقط خودت را مرور میکنی برایش
هم
یک آدم نشسته.
من هم نکند باید
خودم را
فراموش کنم…
الزاماً؟
شاید هم آخرش
ریشهی همهی این ترسها
به شبهای سردی برگرده
که من نهتنها فراموش و علیالسویه،
بلکه علناً دریغ میشدهم.
(کنتور نه، حق مسلّم هم نه، اما رسوب میبندد و ممکنست باز مؤکدّداً کیپ بشود؛
همهی روزنههای شادیهای لحظهای، و مکرّر
که مبدّل به تلّی منظّم از دستنیافتنیهای محقّر میشوند.)
شاید هم آخرش آدمها
یاد بگیرند «مهربان بودن» سادهترین و عمیقترین خصلتِ بسیار آندِر-رِیتِد آدمیست، که تحقّقِ فراموششدنِ تعمّدیاش این روزها گویا باب جدیدی از تمدّن و تعقّل شده…
(ای تف به ذات همهی تفکّرات بیشعورشان و تخیّلات بیذوقشان!)
شاید هم آخرش،
ولی،
…
وااااقعاً هییییچ اتفاق خاصی نیافتد.
و نیویورک همچنان خسته و بزرگ و دوستداشتنی به راه خودش ادامه بدهد،
و تهران مغرور و مغموم،
و سانفرانسیسکو بیبند،
و همهی شهرهای دیگری که زمانی، تکّهای از من را…
شاید…
…
شبِ همهی شهرهای مهربانِ مهر بان [ ِِ من]،
بخیر.
بیدار میشوم.
چشمهایم را باز میکنم.
نگاهی به عمق زخمهایم…
هنوز ترمیمشان ملموس نیست
ولی من امید دارم.
من،
تنها به خودم بدهکار
و همهی تلاشهایم؛
که آنهم یک مسئلهی کاملاً شخصیاست.
چشمهایم را بازتر میکنم.
آسمان ابری است باز،
اما پرندههای کمسنوسال هنوز بیخبر از دنیا، بالای دریاچه میخوانند؛
و همین کافیست.
سلام، روزبخیر.
من بودم.
†
بعد،
من و تو بودیم،
با هم یکطرف،
یک تخت یکنفره، یک پتوی یکنفره، حتی یکوعده غذای یکنفره هم کافیمان بود.
†
بعد اما،
تو بزرگشدی.
قایق را به شناکردن ترجیح دادی،
از آواز پرندهها مشمئز شدی؛
و من هم زانوهایم دیگر قدرت پریدن از نردهها را مثل سابق نداشت.
همین شد که
دنیا سه قسمت شد:
من،
تو،
و بقیهی دنیا.
حالا دیگر حتی یک آپارتمان دوخوابه
هم برایمان کم است.
و من
گاهی
هنوز یاد تمام نجواهایی که من را میربود میافتم…
پسورد گلویم را باز گمکردهام.
ایمیل بازیابی پسورد به تو قرارست بیاید، که تو هم خیلی وقتست آنطور که باید ایمیلهای مربوط به من و مخصوصاً زندگی من را چک نمیکنی.
من با گلوی قفلشده رو به آینه لب میزنم و بیآنکه ذهنیت قربانی بگیرم، از خودم میپرسم چرا سالیمکبراید ای که هیچوقت از من نپرسیده که آرزوهایم چیست، هر ماه به خودش اجازه میدهد برایم تعیین تکلیف بکند و زندگی ِ نکردهی خودش را، در کمال خودخواهی، از من طلب کند.
□
تو میخوابی و من،
خوشحالم که از گلوی قفل شدهام آب و روزی یکوعده غذا پایین میرود.
تو میخوابی و من،
ساعتها بهخودم لالایی میگویم تا بلکه دمای داخلی بسیار سرد و خارجی بسیار گرمم متعادل بشود که بخوابم.
تو میخوابی و من،
چه از ساعت خواب و چه از ساعت بیدار شدن، و چه حتی از خودم، هم باید شرمسار باشم. منی که بهخودم سخت نمیگیرم، اما، گاهی، عادت میکنم به بدهکار بودن…
□
تمام سناریوهای کابوسهای هفتگی را، هر شب قبل از خواب یکبار دیگر مرور میکنم. من در بچهگی هم بچهگی نکردهام، چه برسد به ترسهای بندناف دور گلوی کودک ۷ ماههی بهدنیا نیامده، و آدرس و کیفیت غذای دارالتأدیب سنفرانسیسکو…
نسخهی «آی، دونت، گیو، عِ، فاک» که برایت روضه خواندم را، یکبار دیگر مرور میکنم. به ورژنهای ۱.۲ و ۱.۳ میرسم و از پیشرفت خودم خوشحالم. (یادم باشد فردا باز توی بالکن باز جشن بگیرم.) نسخهی ۱.۹ اُپنبِتا را ریلیز میکنم و پیتچ نهایی را باز زمزمه…
من خوب نیستم، حتی کوچکترین انگیزهای برای عامدانه نایس و کول دیدهشدن هم مطلقاً ندارم. صرفاً گاهی میتوانم نقاط ضعف سیستمها را با نگاه بهینهسازی شناسایی کنم. و مشکل آنجا شروع میشود که مثل کارآموز کودنای (از نظر هوش اجتماعی) که هنوز حتی در آگاهیش هم خطور نکرده که ناخودآگاهش رؤیای آفیسهیرو شدن دارد، خیلی مبتدیانه همه نقاط ضعف واضح را با تُن صدای مهربان و در بستهبندی زیپدار و نرم و ایمن اعلام میکنم، ولو در محافل دونفره.
نه، نه، نه… کاش زودتر یک بار برای همیشه یاد بگیرم که آدمها قرنهاست آنقدر اینسکیور [یا اینقدر آنسکیور] هستند که حتی یادآوری اینسکیور بودنشان هم آنسکیورترشان میکند. آدمها، غریبانه تنها هستند و متدافعانه تنهاییشان را با فریاد یا تهوّع یا هر دو ابراز میکنند.
آدمها، در دنیایی که من هستم، قرنهاست گم شدهاند.
من اما خیلی سالهاست فرار کردهام. گوشهایم شاید سالمترین و ورزیدهترین اعضای بدنم باشند؛ و ارتجاعیترین نیز.
باز زیر پوستهایم را فوت میکنم تا مثل یک ایرمترس خوب و پُرتیبیل، جادار بشوم برای همهی وزنی که باز باید امشب بهجهت رفاه حال مهمانهای ناخواسته تحمل بکنم. سامانهی نیمهخودکار تبدیل وزنها به گیو-ع-فاک معمولاً ۲۴ ساعت طول میکشد.
و من فردا صبح به امید یک لیوان دیگر قهوه و گذاشتنش روی کوستر عزیزم و خواندنِ It’s a perfect day to have a perfect day بیدار میشوم.
من در این یکسال و نیم چه پوستم کلفت شده باشد، چه گوشهایم حجیم، یاد گرفتهام همیشه صبحها سر پا بایستم. نه بهزور ورزش، نه بهزور یک مقالهی تاییدگرایانهی مزخرف و کلیکبیتی دیگر؛ بلکه به امید اینکه شاید امروز، پسرکی که سالها حسرت توپ چهلتیکه داشت، یکقدم نزدیکتر بشود به آرزوهایش…